شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

۹۸ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

۲۳
اسفند

خاطره

آقای مؤذنی پسر دایی شهید مختاربند

سال 92 بود و چند ماهی از ازدواجم می‌گذشت که برای زیارت و دیدار فامیل به قم رفتیم. یک شب هم مهمان حاج حمید بودیم.

شب بعد از صرف شام تلویزیون داشت مراسم دیدار فرماندهان سپاه با رهبر را نشان می‌داد. زمانی که حضرت آقا وارد مراسم شدند، حاج حمید هم به احترام رهبر انقلاب از جای خود بلند شدند و من تعحب کردم که ایشان انقدر به خضرت آقا علاقه و احترام نشان می دهند.

بعد از پخش مراسم، مدتی راجع به مسائل مختلف باهم صحبت کردیم و نکته‌ی قابل توجه در حرف‌های ایشان این بود که در تمام موارد به صحبت‌های مقام‌ معظم رهبری استناد می‌کردند.

بعد از اتمام صحبت‌ها خوابیدیم. حدود ساعت ۳ بود که ایشان برای نماز شب بیدار شدند و آرام درِ اتاق ما زدند که اگر می‌خواهیم، نماز شب بخوانیم. من بیدار شدم همراه ایشان وضو گرفتم و ‌نماز شب خواندیم. 

بعد از نماز ایشان مشغول قرائت قرآن شدند و قسمت‌هایی از قرآن را می‌خواند و برای من ترجمه می‌کرد.

بعد از آن قرآنی به‌عنوان هدیه ازدواج به من دادند و چند خطی یادگاری در صفحه‌ی اول آن برایمان نوشتند. قرآنی بود همراه با تفسیرهای کوتاه و روان. 

برای نماز صبح به مسجد باقریه رفتیم. 

مرا به امام جماعت مسجد معرفی کرد و قسمت‌هایی از مسجد که با زحمت خودشان به آنجا اضافه شده بود را به من نشان دادند و گفتند: نمازهایمان را در همین قسمت مسجد بخوانیم تا روز قیامت شهادت بدهند که ما در این زمین نماز خوانده‌ایم. 

بعداز نماز به خانه برگشتیم و بعداز صبحانه ایشان بدون احساس خستگی لباس کارگری پوشید و به ساختمان کوچکی که بعداز بازنشستگی خریده بود رفت و همراه با کارگرها مشغول کار شد.

همسر ایشان می‌گفت که برای کار مسجد هم همین‌طور بودند و ۹ ماه تمام صبح تا شب به همین صورت همراه کارگرها کار کردند تا مسجد باقریه توسعه پیدا کرد و بازسازی شد.

این از روحیات جهادی حاج حمید بود که ان‌شاءالله دعایشان شامل حال ما شود و بتوانیم به وصیت ایشان عمل کنیم.

کانال شهید مدافع حرم حاج حمید مختاربند (ابوزهرا)

@shahid_mokhtarband

https://telegram.me/joinchat/C9nfRDyiUT9Ge3dS7KO61g

شھداے مدافـــع حـــرم قــــمــ

http://uupload.ir/files/pguo_new_doc_79_1.jpg

  • دوستدار شهدا
۲۳
اسفند

شهید اخترمحمد شرفی

دفعه اولی بودکه به سوریه اعزام میشدیم

زمانی که آموزشی تمام شد ورفتیم ورسیدیم پادگان امام حسین (دمشق)

اخترمحمد گفت:

من بدون اجازه اومدم باید به مادرم زنگ بزنم تا نگرانم نشود...

فردای اون روز رفتیم حرم بی بی زینب(س) برای زیارت

محمد اختر از زینبیه سوغاتی خرید برای مادرش؛

گفتیم:

الان میخری؟

خب وقتی داشتیم برمیگشتیم بخر و ببر الان خراب میشه تو ساکت 

گفت:

نه میخرم تا بهش بگم بیادشم و دوسش دارم...

با چند تا از بچه ها خندیدیم و گفتیم:

نه اختر جان تو شهید میشی

گفت:

نه بابا من تا داعشی هارو نکشم که نمیمیرم...

همه دوباره خندیدیم و گفتیم:

نه تو شهید میشی...

دو روز بعد از دمشق رفتیم خانات، چند روز بعدش از اونجا رفتیم قراصی که خط مقدم بود.

چند روزی بود که خط آروم بود ولی یهو خمپاره شروع شد و بعد چند ساعت هجوم دشمن هم شروع شد

تو سنگر با اختر بودم و فرمانده دسته ما شهید سید خداداد موسوی بود

صدا زد فلانی حواست به اختر باشه گفتم:

چشم. من تیربارچی بودم و اختر کمکم بود؛بعد یک ساعت فرمانده دستور عقب نشینی داد چون داشتیم محاصره میشدیم

به اختر گفتم:

کلاش من رو  با جعبه تیر بار بردار و بدو پشت من بیا

خودمم تیربارم رو برداشتم و داشتم عقب نشینی میکردم که فرمانده صدا زد بدو تک تیرانداز داره میزنه...

من خودمو رسوندم به بچه ها ولی هیچ خبری از اختر نشد...

چند نفر گفتند:

اسیر شده... 

چند نفر گفتند:

شهید شده...

ولی تا پایان دوره هیچ خبری نشد اخترمحمد رو  مفقودی اعلام کردند.

گذشت تا وقتی که عکسشو تو صفحه اینستاگرامی سپاه فاطمیون دیدم و متوجه شدم شهید شده...

نه اون سوغاتی ها به دست مادر رسید؛نه دیگه تونست با مادر حرف بزنه

ولی اختر جان ،برادرم پاشو ببین که حلب  آزاد شده و همه اون داعشی ها و تکفیری ها شکست خوردند...

https://t.me/joinchat/AAAAAD8L2XGKV5MI7v8YUQ

  • دوستدار شهدا
۲۳
اسفند


 جدای اینکه آیه قرآن می‌فرماید شهدا زنده‌اند ولی من حضورش را با تمام وجودم احساس می‌کنم. آنقدر عشق و علاقه‌ای بین من و محمدرضا بود که اگر محمدرضا به هر شکلی به غیر از شهادت از این دنیا می‌رفت به خانواده گفته بودم که من را هم باید همراه محمدرضا دفن کنید و کسی بودم که شاید به مراسم هفتم محمدرضا هم نمی‌رسیدم اما حالا این مقام شهادت یک مقام عظیمی است که باعث شده ما آرامش داشته باشیم.

هر موقع که دلتنگش می‌شویم پیش ما می‌آید و حتی بوی عطر خاصی را که استفاده می‌کرد را استشمام می‌کنیم. بارها شده هیچ کس در خانه نبوده و وقتی وارد خانه شدیم متوجه شدیم که بوی عطر محمدرضا در خانه است,حتی یکبار من از سرکار به خانه آمدم و اینقدر بوی عطرش زیاد بود که با تعجب رفتم و تلفن را برداشتم که به شوهرم زنگ بزنم وقتی تلفن را برداشتم دیدم خود تلفن بوی عطر می‌دهد و برایم خیلی عجیب بود. مجلس شهید رسول خلیلی  که از ما دعوت کرده بودند و رفته بودیم, من اصلا طاقت نداشتم در این مجلس بنشینم و آنقدر از محمدرضا و رسول صحبت کردند که حالم خیلی بد شد. همین که نیت کردم بلند شوم یک لحظه بوی عطر محمدرضا آمد و کنار من صندلی خالی بود و احساس کردم محمدرضا کنار من نشسته که حتی برخورد شانه‌هایش را احساس کردم.

در خانه مدام احساسش می‌کنیم و با او حرف می‌زنیم صبح که دلم برایش تنگ می‌شود و گریه می‌کنم شب به خوابم می‌آید و من را دعوا می‌کند و می‌گوید «برای چه ناراحتی؟».از نحوه شهادتش هیچ کسی چیزی به من نمی‌گفت و دوستش که در سوریه با او بود از جواب دادن طفره می‌رفت. هنوز پیکر محمدرضا دفن نشده بود, در شب شهادت امام رضا حالم خیلی بد شد و خوابیدم همین که سرم را روی بالش گذاشتم محمدرضا به خوابم آمد و به صورت واضح می‌گفت «فلانی را اینقدر سوال‌پیچ نکن وقتی سوال می‌کنی اون غصه می‌خوره,دوست داری نحوه شهادت من را بدانی من بهت می‌گویم» و من را برد به آنجایی که شهید شده بود و لحظه شهادت و پیکرش را به من نشان داد که حتی بعد از این خواب نحوه شهادت را برای فرماندهانش توضیح دادم آنها تعجب کردند و گفتند شما آنجا بودید که از همه جزئیات با خبر هستید.

(مادر شهید دهقان امیری)

کانال خاطرات ملازمان حرم

  • دوستدار شهدا
۲۳
اسفند

 

پرونده ویژه حکیم فاطمیون‌ــ‌۲/ گفتگوی تفصیلی تسنیم با مادر شهید سیدحکیم:

سیدحکیم می‌گفت ما غیرت داریم، اینجا راحت بخوابیم تا در سوریه سرمان را نبُرند؟

مادر سید حکیم می‌گوید: درباره رفتنش به سوریه خیلی بحث کردیم. از مادر دو شهید به ما فیلمی نشان داد و گفت: «اینها مگر مادر نیستند؟ اینها برای حضرت زینب(س) می‌روند. آنجا دختران سادات را اذیت می‌کنند، ما غیرت داریم، ما اینجا بخوابیم تا سرمان را نبُرند؟».

گروه فرهنگی خبرگزاری تسنیم ــ پرونده ویژه حکیم فاطمیون: فرزند ارشد خانواده بود. 9 فرزند بعد از او به دنیا آمدند اما سید حکیم با خلقیات جهادی‌اش برای خانواده چیز دیگری بود. دروس حوزه علمیه او را به‌لحاظ معرفتی رشد داد، از همین طریق هم با سپاه حضرت محمد(ص) آشنا شد و از 16 سالگی بود که برای مجاهدت در کنار سایر همرزمان افغانستانی‌اش به جنگ طالبان رفت. در این مسیر روزهای سخت و سنگین اسارت را هم تحمل کرد اما خدا آزادی را نصیبش کرد. سوریه را هم که ادامه دهنده همین جهاد می‌دانست. مادر سید حکیم می‌گوید: «هدف سید حکیم این بود که تا زنده هستیم از ارزش‌هایمان دفاع کنیم.» سید حکیم همیشه می‌گفت: «غیرتمان نمی‌گذارد که تکفیری‌ها وارد حرم شوند و مزار حضرت زینب(س) را نبش قبر کنند».

سردار شهید سید حسن حسینی با نام جهادی سید حکیم، یکی از فرماندهان ارشد و از بنیانگذاران لشکر فاطمیون بود که به عنوان معاون فرمانده تیپ دوم لشکر سرافراز فاطمیون ایفای وظیفه می‌کرد، او در مدت کوتاهی توانست به عنوان یک فرمانده خستگی ناپذیر میدانی خودش را در میان رزمنده‌ها تثبیت کند. سردار دلاور فاطمیون شهید سیدحکیم در ابتدای امر مسئولیت فرماندهی یگان اطلاعات و عملیات فاطمیون را از سوی فرمانده دلاور فاطمی، سردارشهید ابوحامد عهده دار شد. نیروهایی که با سیدحکیم کار کردند و آموزش دیدند هر کدام بعدها توانستند فعالیت‌های عمده‌ای را در فاطمیون سازماندهی کنند. او در جبهات غوطه شرقی، حران، احمدیه، زمانیه، خیبرها(از یک تا )10، دیر سلمان، دیر ترکمان، سیلو، حجیره، حماء، ادلب، تل شهید و تل خطاب بخوبی فرماندهی میدانی می‌کرد و در اکثریت عملیات‌ها پیروز بود. او بعدها از طرف ابوحامد به حماء اعزام شد و معاونت فرماندهی تیپ دوم لشکر فاطمیون را پذیرفت و سرانجام در 16 خرداد ماه امسال به هشادت رسید.

ویژگی‌های سید حکیم، فرمانده بزرگ فاطمیون از نگاه مادر او که روزها و سال‌ها شاهد قد کشیدن پسر ارشدش بوده‌است، رنگ متفاوتی دارد. گفتگوی تفصیلی تسنیم با «بی بی سلیمه حسینی» مادر سید حکیم در ادامه می‌آید:

* تسنیم: از دوران کودکی سید حکیم بگویید. چطور بچه‌ای بود؟

«سید محمد حسن» فرزند اولمان بود که در «تل عاشقان» درافغانستان به دنیا آمد. روستای تل عاشقان درولایت سرپل، السوالی(مرکز) بلخاب، قرار دارد. وقتی سید حکیم یک سال و 8 ماهه بود ما به ایران آمدیم. زمانی که بچه بود، خیلی مریض می شد، ولی قسمتش به دنیا بود. بعد از سید حکیم، خداوند 9 فرزند دیگر به ما داد. به خاطر بزرگ کردن و واکسن زدن‌های آن‌ها خیلی جنجال و منت کشیدیم، دکترها می‌گفتند که:«شما افغانی‌ها، جوجه کشی راه می‌اندازید، چرا آنقدر بچه می‌آورید؟» به زحمت و بدبختی این ها را بزرگ کردم. آن زمان، همه چیز خیلی سخت بود. یک بچه روی پشتم بود و یک بچه را به بغل گرفته و برای واکسن زدن به دکتر می‌آوردم تا این که سید 7 ساله شد

کلاس اول و دوم را در مدرسه روستایی به نام ابراهیم آباد که 9 نفر دانش آموز داشت، درس خواند. چون تعداد بچه‌ها کم بود، معلم برای تدریس نیامد. بعد از آن در مدرسه شهید ذوالفقاری «کال زرکش» مشغول به تحصیل شد. چون برای رفتن به مدرسه از خانه باید 40 دقیقه پیاده روی می کرد، اوائل او را تا مدرسه می رساندیم. 3 کلاس دیگر را در آنجا خواند. بعد از این که مدارک‌مان را گرفتند، بچه ها را در مدرسه ثبت نام نکردند. سید حکیم را همراه با پسر عموی خودش و خودم، به حوزه علمیه تربت جام فرستادیم و در آنجا درس خواند.

* تسنیم: از رفتار و خلق و خوی سید حکیم بگویید.

فرد شوخ طبع و در عین حال خیلی صبور بود. خیلی رازدار بود، حتی تمایلی به بازگو کردن اتفاقاتی که در طی روز برایش می‌افتاد را نداشت یعنی تودار بود. روی حجاب خیلی حساس بود، به خصوص چادر سر کردن. با عصبانیت با خواهران و برادرانش حرف نمی‌زد ولی همه از سید حساب می‌بردند. سید حسن بعد از مدتی درس حوزه را رها کرد. وقتی به مشهد برگشت او را بردیم در مدرسه «درجاغرق» ثبت نام کردیم که آنجا هم یک سال و نیم درس حوزه خواند و به عشق سپاه محمد(ص) در 16 سالگی به آنجا رفت.

* تسنیم: از چه طریقی با سپاه محمد(ص) آشنا شد؟

در همان حوزه از طریق دوستان حوزوی آشنا شده بود. همشهری‌ها می‌گفتند که 6 ماه آموزش می‌بینند. بعد از گذراندن یک ماه، تماس گرفتند و گفتند در افغانستان است. یکی از آشنایان با من تماس گرفت و گفت:«حسن با من تماس گرفته و خداحافظی کرده است.» با این که قرار بود 6 ماه آموزش ببیند ولی از آنجایی که سید حسن خیلی فعال بود، بعد از یک ماه خود داوطلبانه رفته بود. با ما هم خداحافظی نکرد و فقط به همان آشنایمان خبر رفتن را داده بود.

زمانی که آشنایمان گفت که سید حسن رفته، من باور نکردم. گفت:«چرا بچه‌ای که با خون دل بزرگ کرده‌ای را فرستادی؟» ما هم خیلی غصه خوردیم و گریه کردیم. پدرش هم ناراحت بود و می‌گفت:«از کجا سپاه حضرت محمد(ص) را پیدا کرده و رفته؟» به هر حال من حرف آن آشنا را خیلی باور نکردم و برای گرفتن اطلاعات با مسئولش صحبت کردم که گفت:«نه، به افغانستان فرستاده نشدند و برای آموزش به جای دیگری رفته‌اند.»

بعد از 2 ماه که از رفتنش گذشت، تماس گرفت و گفت:«ما برگشته‌ایم» رفتن سید حکیم همزمان با جنگ تخار شده بود و جنگ طالبان شدت گرفته بود. وقتی تماس گرفت که به ایران آمده ‌است، خیالم راحت شد. آن زمان بیشتر از زمان شهادت، برای پسرم گریه کردم و آنقدر ناراحت بودم که موهایم سفید شد، پسر ارشدم بود. بعد از آموزش و بازگشت، به ما پیشنهاد کردند که برایش زن بگیریم تا دوباره به افغانستان، برنگردد که برایش زن عقد کردیم.

* تسنیم: بعد از ازدواج دیگر به افغانستان برنگشت؟

چرا؛ با این که عقد کرده بود ولی دوباره به افغانستان رفت و یک سال ماند و بعد از برگشت ازدواج کرد. بعد از 3 ماه از آغاز زندگی مشترک و عروسی‌اش، دوباره به افغانستان برگشت و یک سال دیگر به خدمت ادامه داد. زمانی که در دوران عقد بود و از افغانستان برگشته بود، از لحاظ روحی خیلی به هم ریخته بود. به خاطر سن کم، دیدن خشونت و کشته‌های جنگ، اصرار می‌کرد که من آمادگی ازدواج کردن ندارم.

آن زمان که 3 ماه از ازدواجش می‌گذشت و رفت افغانستان، ما نمی‌دانستیم به کدام منطقه رفته است. ما تا پاکستان خبرش را داشتیم تا زمانی که نزدیک «بلخاب» اسیر طالبان شد. زدن با باتوم از شکنجه‌های روزانه طالبان برای اسرا بود. خودش تعریف می‌کرد که:«یک مرتبه به قدری کتکم زدند که 3 شبانه روز بیهوش شدم.»

* تسنیم: از اسارت چطور آزاد شد؟

شبی که خبر داده بودند صبح فردا هنگام طلوع آفتاب، اعدام خواهید شد، شروع به دعا و مناجات کرده بودند که سید حکیم 14 هزار بار«امن یجیب» خوانده بود. نیمه‌های شب که شده بود، یکی از طالبان در زندان را باز کرده و گفته بوده:«به هر نحوی که هست خیلی سریع خودتان را از اینجا دور کنید و تا می‌توانید از اینجا دور شوید، می‌دانم که به خاطر فراری دادن شما، من را می کشند ولی به خاطر این که اولاد پیامبر هستید، می‌گذارم فرار کنید.» رفیق سید حکیم زخمی و حالش هم بد بوده که او را روی پشتش می‌گذارد و با این که خودش هم شکنجه‌های فراوانی شده بود، او را هم می‌آورد. سید حکیم و رفیقش کفش هم نداشتند. می‌گفت:«تا صبح توی خار و خاشاک راه رفتیم و بعد که مطمئن شدیم از خط دور شدیم، استراحت کردیم.»

* تسنیم: چطور بعد از سال‌ها سر از سوریه درآورد؟

قبل از رفتن به سوریه، با خبر شدیم که رفیق‌های قدیمی‌اش را پیدا کرده و قصد انجام کارهایی را دارد.

* تسنیم: این مسئله سوریه رفتنش را چطور با شما مطرح کرد؟

کم کم خودم از این طرف و آن طرف، متوجه شدم. یک بار که در مجلسی دعوت بودیم، یک نفر گفت:«به کسانی که سوریه می روند، 100 میلیون پول، 100 متر زمین و خانه می‌دهند، ولی اگر اسیر بشوند، سرهایشان را می‌برند.» وقتی آمدم به پسرم گفتم:«مردم این حرف‌ها را می گویند» به شوخی و کنایه گفت:«هر کسی از این پول‌ها و خانه‌ها می خواهد، بیاید برویم.»

مستقیم مسئله رفتنش را به من نگفت چون من گفته بودم که نرود. همسر و پدرش هم گفته بودند که نرود. در آخر خیلی برای ما دلیل آورد و گفت:« شما که در روضه مصائب، اذیت ها و اسارت کشیدن حضرت زینب(س) را می‌شنوید و گریه می‌کنید، گریه‌هایتان الکی است؟» گفتم:«نه، ما برای آن‌ها گریه می‌کنیم، نمی‌خواهیم تو بروی و از عرب‌ها دفاع کنی، حضرت بی بی زینب(س) چرا از خودش دفاع نمی‌کند؟» که دو تا فیلم از مادر دو شهید به ما نشان داد و گفت:«این‌ها مگر مادر نیستند؟ این‌ها فقط برای حضرت زینب(س) می‌روند. آنجا دختران سادات را اذیت می‌کنند، ما غیرت داریم، ما اینجا بخوابیم تا سرمان را نبُرند؟» خیلی بحث کردیم. بعد از شنیدن خبر شهادت سید حکیم، همه درد و داغ گذشته را فراموش کردم. قبل از شهادت سید حکیم، 3 فرزند خود را در اثر تصادف و بیماری از دست داده بودم.


* تسنیم: از فعالیت‌های سید حکیم در سوریه خبر داشتید؟

نه خبر نداشتم. از یکی از آشنایان که خود او هم مدت 4 ماه در سوریه بوده، درباره سید حکیم پرسیدم که گفت:«50 نفر زیر دست سید حکیم هستند، 200 نفر زیر دست من هستند.» به سید حکیم گفتم:«تو که سه سال است می‌روی، 50 نفر زیر دستت هستند ولی زیر دست دوستت، 200 نفر هستند،» که گفت:«من 50 نفر ندارم. همراه چند نفر از دوستانم هستم.»

* تسنیم: رفتار سید حکیم بعد از رفتن به سوریه با قبل از رفتنش تغییری داشت؟

خیلی تغییر کرد. بچه‌های ما طوری تربیت شده‌اند که با بزرگتر از خود، بد صحبت نمی‌کنند. برادران کوچکتر سید حکیم با همسر برادر شهیدشان تند حرف نمی‌زنند، سید حکیم همینطور، به خصوص دفعه آخر، هر چی صحبت کردم با صبوری کامل جواب داد. همیشه آخر بحث ما، من دعوا می‌کردم. این دفعه با صبوری سید حسن، دلم ریش شد. به خودم گفتم خدایا چرا اینجوری می کند که آخرش، من کم آوردم.

* تسنیم: سید حکیم از هدفش برای رفتن به سوریه چه می‌گفت؟

می‌گفت:«غیرتمان نمی‌گذارد که تکفیری‌ها وارد حرم شوند و مزار حضرت زینب(س) را نبش قبر کنند.» فیلم نبش قبر «حجربن عدی» را نشان می داد و می گفت:« نگاه کن مامان، تو که می‌گویی حضرت بی بی زینب(س) از خودش دفاع می‌کند و آنها نمی‌توانند نبش قبر کنند» هدفش این بوده که تا زنده هستیم دفاع کنیم.


  • دوستدار شهدا
۲۰
اسفند


شهید مدافع حرم حاج رحمان بهرامی

تاریخ ولادت:۱۳۴۷/۱/۲۰

تاریخ شهادت:۱۳۹۴/۱۲/۲۰

محل شهادت:سوریه

مزارشهید:گلزارشهدای شهرخرمدره

به مناسبت سالروز شهادت 

شهید مدافع حرم پاسدار حاج رحمان بهرامی

شهیدمدافع حرم رحمان بهرامی دربیستم فروردین ۱۳۴۷، در روستای طهماسب آباد سلطانیه در خانواده ای پاک و روستایی فرزندی به دنیا آمد. که نامش را رحمان گذاشتند، رحمان بهرامی در سال ۱۳۵۹هنگامی که سیزده ساله بود، مدرسه رها کرد تا خمینی بت شکن، حسین زمانه را در برابر یزیدیان تنها نماند. رحمان این نوجوان مومن که احترامش به بزرگ ترها مثال زدنی و تواضعش در برابر کوچک ترها ستودنی بود، هرگز از جبهه ها مگر برای مدت کوتاهی برنگشت. تا حتی یک وجب از خاک پاک ایران اسلامی به دست دشمن نیافتد. جنگ تحمیلی به پایان رسیده بود. حالا وقتش بود رحمان اوقاتش را صرف نیاز به فقرا و نیازمندان کند و متواضعانه چنان کرد. شهید رحمان بهرامی گویی همیشه آماده شهادت بود، مجاهدی که همیشه وضو داشت، نمازش اول وقت بود و مناجات و نماز شبانه اش، نوای ایمان و شوق بود در دل همسر وپنج فرزندش.وخوشبحال دختران و پسر رحمان که تجسمی از یک انسان کامل را دیدند و آموختند. رحمان در ۲۰ فروردین ۱۳۴۷ به دنیا آمد و در ۲۰اسفند ۱۳۹۴درراه دفاع ازحریم ولادت به شهادت رسید و در محل زندگیش در گلزار شهدای خرمدره به خاک سپرده شد. حاج رحمان بهرامی هفت سال بودکه به افتخار بازنشستگی نائل شده بود. اما دفاع اسلام بازنشستگی نداشت. او داوطلبانه به مدافعان حرم پیوست. در وصیتنامه خود با سلام و ادب به پیشگاه حضرت ولیعصر(عج)، ائمه معصومین، امام خمینی (ره) و شهدای راه حق، امام خامنه ای و اهل بیت حسینی و آرزوی نابودی اسرائیل و گروه های تکفیری و آل سعود، چنین می نویسد: " اگر شادی روح حقیر و امام و شهیدان و ائمه را می خواهید پیرو ولایت فقیه باشید.او در حالی که از ستم روا شده به حرم حضرت زینب (س) بغض گلویش را گرفته ، غسل شهادت می کند و قدم به قربانگاه عشق می گذارد. شهید رحمان می رود تا اسلام بماند. این گل زیبا پرپر می شود تا برجای  بماندگنبد حرم حضرت زینب(س)

شادی روحش صلوات

jamondegan 

کانال خاطرات ملازمان حرم

@MolazemanHaram69

  • دوستدار شهدا
۲۰
اسفند

شهیدمدافع حرم عباس کردانی

ولادت:۱۳۵۸/۱۲/۲۰

شهادت: ۳۹۴/۱۰/۲۶ ۱

(سوریه حلب شهر صنعتی شیخ نجار)

شادی روحش صلوات

سالروزولادتت مبارک

@molazemanharam69

  • دوستدار شهدا
۱۹
اسفند


شهیدمدافع حرم جاویدالاثرمیثم نظری

ولادت:۱۳۶۷/۱۲/۱۹

جاودانگی:۱۳۹۴/۱۰/۲۱سوریه(خان طومان)

شادی روحش صلوات

سالروزولادتت مبارک

@molazemanharam69

  • دوستدار شهدا
۱۹
اسفند


مادرم ازت متشکرم وقتی تحملم کردی، وقتی با اسم ارباب شیرم دادی،وقتی دعا کردی شهید شوم

ان شاالله همیشه مهمون بی بی باشی،ان شاالله با شهادتم شفاعتت کنم.

(بخشی از وصیتنامه شهید قربانی)

@molazemanharam6

  • دوستدار شهدا
۱۹
اسفند


تو عملیات بصر الحریرسخت ترین عملیات توسوریه تو شهر درعا

یکی از دوستاش میگفت

آقا مصطفی از ناحیه ی دست زخمی شد 

اما پشت بیسیم در خواست آب میکرد 

که تو همون لحظه یکی از بهترین دوست هاش که همه جا با آقا مصطفی بود یه بطری آب برای مصطفی میبره که دوستش به مصطفی نمیرسه و هر دوشون شهید میشن

مثل جدشون حضرت اباعبدالله الحسین

بالب تشنه وگرسنه به شهادت میرسن.

خواهر شهید سید مصطفی موسوی (مسلم)

@molazemanharam69

  • دوستدار شهدا
۱۹
اسفند

با شوق می‌گویم برایش:"همسرم بود

با دست‌های خالی‌اش نان آورم بود

تا آسمان پرواز می‌کردم کنارش

تا اوج خاکی بودنش بال و پرم بود

مثل خودت یک جفت چشم منتظر داشت

در هر نگاهش ترس رفتن در سرم بود."

با شوق می‌گویم برایش: "همسرم بود

محبوب من مجنون زینب(س)، سرورم بود

در سجده‌هایش از خدا پرواز می‌خواست

در جانمازش ردّ چشمان ترم بود

راضی شدم راهی شود...از من بِبُرد

راضی شدم... با این که نیم دیگرم بود

ذکرش همیشه نام زینب(س) بود

مثل عباس(ع)، بابایت نگهبان حرم بود

می‌گویم از تنهایی شب‌های خانه

تا صبح قاب عکس‌هایش در برم بود"

با گریه می‌پرسد: پدر از خود نپرسید؟

از من، نبودن‌هام سهم دخترم بود؟؟

@molazemaneharam

خواهران مدافع حرم 

https://telegram.me/joinchat/B0bupz1QIYZDQntEl0ChxA

همسران شهدای مدافع حرم

http://s4.img7.ir/lJFmI.jpg

  • دوستدار شهدا