شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

۶۷ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است

۲۱
بهمن


شهید مدافع حرم مصطفى زال نژاد به روایت یکى از همرزمان؛

بسم رب الشهداء و الصدیقین

جهادیش طاها بود، مسئول مخابرات.

یادش بخیر. هر وقت شلوغ می‌کردیم، تذکر می‌داد:

  -  آقا خط رو شلوغ نکنید. کار واجب پیش میاد ...

  -  حق‌الناسه ...

  -  یکی گرفتاری پیدا می‌کنه نمی‌تونیم جوابشو بدیم ...

خیلی مهربون بود.

آخرین باری که دیدمش روی زمین برف بود ...

همیشه سعی می‌کرد بهترین ارتباط رو برای رزمنده‌ها فراهم کنه.

موقع اذان که می‌شد ...

تا "اشهد أن امیرالمؤمنین" اذان می‌گفت.

برای وصل آنتن یا دکل یه جاهایی می‌رفت که صد در صد تو خطر بود. 

می‌گفت: 

  -   اگه ارتباط نباشه، جنگ پیش نمیره.

آخرین باری که دیدمش داشت ماشین مخابرات رو که بشقاب روش نصب بود، تنظیم می‌کرد.

دستاش یخ‌زده بود.

روی ماشین برف گرفته بود ...

گفتم: 

  -   مگه آنتن نمیده؟

گفت: 

  -   باید کارم رو دقیق انجام بدم.

خوش به حالت رفیق. دست ما رو هم بگیر.

طاهای عزیز آخرش ارتباط گرفتی ...

سیمت وصل شد ..

ما ارتباطمون قطعه دمت گرم ...

ارتباط ما رو هم وصل کن

@labbaykeyazeina

  • دوستدار شهدا
۲۱
بهمن


هر سه نفر بالی سر آقا مرتضی بودیم. شروع به حرف زدن کردم. گفتم سلام آقا مرتضی دل مان خیلی برایت تنگ شده؟ نفیسه هم گفت بابا جان می گویند شهدا زنده اند، اگر هستی به ما یک نشانه بده...
گروه فرهنگی جهان نیوز: مهدی عسکری: هر عکسی که می فرستاد از عکس قبلی اش لاغر تر شده بود. برای همین کلی خوراکی برایش گرفته بودم. از کلوچه کوکی گرفته تا چهار مغز و عسل گون برایش می گرفتم تا وقتی مرخصی می‌آید مقداری تقویت شود. آچار فرانسه منطقه بود. خودش نمی گفت ولی بقیه می گفتند از شناسایی گرفته تا تدارکات و آموزش نیروها و خلاصه هر کاری را انجام می داد و تکبر نداشت که فرمانده است.

یکی از عکس هایش را که فرستاد باز هم دیدم لاغرتر از عکس قبلی است. کمی حرص خوردم و به شوخی برایش نوشتم کسی که پیش عشق اش (حضرت زینب «س») می رود باید به خودش برسد و آراسته باشد نه مثل شما آقا مرتضی ...
 
هنوز هم اگر چیزی از بقایای داعشی ها باقی مانده باشد و به حرف بگیریم شان، خوب طعم گوشمالی های فرمانده ابوعلی، (مرتضی عطایی) فرمانده گردان عمار تیپ فاطمیون را به یاد دارند.

به گزارش خراسان، رشادت های ابوعلی در درگیری های «تل قرین»، «تدمر»، «بصرالحریر»، «القراصی» و «خان طومان» هر کدام قصه ای شنیدنی شبیه افسانه ها دارد، آن قدر که با شنیدن نام ابوعلی در پشت بیسیم، لرزه به جان داعشی ها می افتاد و کابوس شب هایشان شده بود. 
 
قرار بود برویم سوریه پیش آقا مرتضی...
به منزل شهید عطایی آمده ایم. همسر شهید و نفیسه دخترش با روی باز پذیرای ما می شوند. روی دیوار عکس های بابا مرتضی را نصب کرده اند. گنجه بزرگی هم در دل خود آخرین یادگارهای بابا را به امانت گرفته است. پوتین، لباس، انگشتر، پیراهن، عطر و هر چه یاد بابا را زنده تر نگاه دارد، مثل گنجی در دل این گنجه نگهداری می شود. به همسر شهید می گویم: قصه زندگی آقا مرتضی آن قدر شنیدنی است که نمی‌دانم باید از کجایش شروع کنیم. خود شما مایل هستید از کجا بپرسیم؟
 
اندکی مکث می کند و می گوید: بگذرید از روز قبل از شهادتش شروع کنم. بعد از مدت ها قرار بود برای دیدن آقا مرتضی به سوریه برویم. رفته بودیم تهران تا با هواپیما عازم سوریه بشویم. منزل شهید صدرزاده بودیم. چند نفر از همسران شهدای مدافع حرم هم بودند. دلم نمی خواست در حالی که آن ها همسران شان را از دست داده اند، من با همسرم تلفنی صحبت کنم. رفتم داخل پذیرایی و پشت یکی از مبل ها نشستم. آقا مرتضی در حالی که خیلی با نشاط بود می گفت انگار از پاقدم شماست که اوضاع بهتر شده و فعلا آتش بس برقرار شده است. ان شاءا... تا یکی دو ماه دیگر منطقه را آزاد می کنیم و تحویل می دهیم.
 
همسر شهید چشم به گل های قالی دوخته است. اندکی سکوت می‌کند و می گوید: خیلی دلتنگ اش بودم. دلخور شدم و گفتم نه، این بار که من بیایم باید با من برگردی، همین که گفتم. آقا مرتضی هم تلاش کرد مثل همیشه به من روحیه بدهد. کمی که صحبت کردیم گفت داخل ویترین شهید صدرزاده یک کارت از شهید یادگاری مانده است که اگر با خودت بیاوری اش می توانم همه جای سوریه شما و بچه ها را با خودم ببرم. بی زحمت کارت را از همسرش بگیر...
 
آخرین پیامک اش این بود می مانید یا بر می گردید؟
خانم عطایی می گوید: حرف آقا مرتضی را قطع کردم و گفتم اصلا از من نخواه، روی این کار را ندارم. ظاهرا همان موقع یکی از دوستان آقا مرتضی حرف هایش را شنیده بود و بعد از پیگیری، کارت را برای ما صادر کرده بودند. شب را در منزل شهید صدرزاده ماندیم. فردا صبح قرار بود به مزار شهید صدرزاده و از آن جا هم به دعای عرفه برویم. وضو که گرفتم و به پذیرایی برگشتم نفیسه با تلفن خداحافظی کرد. رنگ صورتش پریده بود. سوال کردم. گفت بابا بود و گفت یک خبر بد دارم پرواز کنسل شده است و باید هفته بعد بیایید.خانم عطایی ادامه می‌دهد: توی تلگرام پیام دادم حالا تکلیف ما چیست؟ این همه هزینه کرده ایم و آمده ایم. اگر یک هفته بمانیم، برای مردم مزاحمت ایجاد می شود. 11:54 به وقت ایران آخرین پیام را داد و گفت «حالا چکار می کنید؟ این هفته را می مانید یا بر می گردید؟» ما هم به مزار شهید صدرزاده رفتیم. بعد از مزار هم به اتفاق یکی از دوستان تهرانی مان برای دعای عرفه به حرم شاه عبدالعظیم رفتیم. حال خیلی عجیبی داشتم و مدام اشک می ریختم و سجده شکر می کردم برای حضورم در آن مراسم. شاید باورتان نشود اما واقعا یک لحظه احساس کردم آقا مرتضی را دیگر ندارم. از آخرین پیامی که داده بود تا زمان شهادتش که ما در حرم بودیم کمتر از دو ساعت گذشته بود.
 
دو هفته قبل خواب شهادتش را دیده بودم
خانم عطایی نگاهی به یکی از عکس های خندان آقا مرتضی داخل گوشی تلفن اش نگاه می کند و ادامه می دهد: دو هفته قبل خواب شهادتش را دیده بودم. خدا می داند حس کرده بودم این بار که برود دیگر از دستم رفته است. درست وقتی من مشغول دعا بودم متوجه پریدگی رنگ صورت و لرزش دست همان دوست تهرانی ام شدم. گفتم برای آقا مرتضی اتفاقی افتاده است؟ کمی دستپاچه شد و گفت، نه، نه، خیالت راحت.این بار با خنده تلخی به ویترین یادگارهای آقا مرتضی نگاه می کند و می گوید: زمان شهادت برادر شهید قاسمی کنار آقا مرتضی بود و خبر شهادت آقا مرتضی را تلفنی به مادرش داده بود و از آن جا هم با تلگرام همه فهمیده بودند. به همسر شهید صدرزاده هم گفته بودند به هر طریق که می توانید همسر شهید عطایی را به منزل خودتان ببرید و خبر شهادت را به ایشان بدهید.خانم عطایی ادامه می دهد: با همان دوست تهرانی به صحن دیگر حرم و پیش مادرش رفتم. جلو رفتم و با شکوه از دوستم گفتم، حاج خانم من مطمئنم برای آقا مرتضی اتفاقی افتاده اما زینب خانم نمی خواهد ماجرا را به من توضیح بدهد. بعدا هم متوجه شدم در فاصله ای که به صحن دیگر حرم می رفتم ماجرا را پیامکی به مادرش اطلاع داده است. حاج خانم اما با آرامش گفت، خانم صدرزاده گفته اند می خواهیم برویم قم منزل شهید «مهدی صابری» و در خانه تکانی کمک اش کنیم. مادرش گفته از وقتی پسرم شهید شده، خانه تکانی نکرده ام.
 
خانم صدرزاده گفت ته ته حرفی که از من می شنوی چیست؟
«می دانستم اتفاقی افتاده و دارند چیزی را از من پنهان می کنند» این ها را می گوید و می افزاید: در حالی که اضطراب داشتم گفتم این چه حرفی است. خانم صدرزاده بیمار است و نتوانست به زیارت بیاید، چطور می خواهد برای خانه تکانی به قم بیاید؟ حرف هایم بی جواب ماند. شب که به شهریار و منزل شهید صدرزاده برگشتیم. هوا کاملا تاریک بود. جلوی در خانه شان پر از کفش بود. همه کسانی که می‌شناختم آمده بودند. همسر خیلی از شهدای مدافع حرم هم بودند. همه آرام و بهت زده بودند. همسر خانم صدرزاده حسابی چشم هایش قرمز شده بود. یکی از میان جمع گفت آقا مرتضی مجروح شده و به بیمارستان رضوی مشهد منتقل اش کرده اند. مانده بودم باور کنم یا نه، چون معمولا مجروحان را به بیمارستان بقیةا... تهران اعزام می‌کردند. شروع کردم به گرفتن شماره بیمارستان رضوی اما کسی پاسخ نداد. همه سعی می کردند نگاه هایشان را از من بدزدند. رو به روی مادر شهید ایستادم و گفتم حرف آخر را به من بزنید، اذیت ام نکنید... مادر شهید صدرزاده هم نگاهی به من انداخت و گفت ته ته حرفی که از من می شنوی چیست؟ با تردیدی سخت و با صدای لرزان گفتم شهید شده؟ و گفت بله، شهید شده ...

دوست داشت گلویش مثل امام حسین(ع) بریده باشد
برای دقایقی سکوت میان ما حکم فرما می شود. کمی که آرام می شود می گوید: انگار دنیا روی سرم خراب شده بود. با خودم می گفتم بدون مرتضی چکار کنم؟ به بچه ها چطور بگویم؟ بیشتر از آن که بخواهم اشک بریزم ماتم زده بودم. پرسیدم تیر به کجایش خورده؟ مادر شهید صدرزاده گفت به گلویش. تا این جمله را گفت انگار لباسی از جنس صبر و قرار به من پوشاندند.می گویم: حکمت این آرامش چه بود؟ و می گوید: چند روز قبل از آخرین باری که به سوریه رفت خواب دیدم تیر به گلویش خورده. دو روز قبل از رفتن اش هم گفتم این دفعه که بروی مطمئنم از دستم رفتی آقا مرتضی. خندید و گفت روز قیامت که بشود وقتی گلوی خونی امام حسین(ع) را ببینم و گلوی من سالم باشد شرمنده می شوم. و وقتی خانم صدرزاده گفت تیر به گلویش خورده  مقداری احساس سبکی کردم که مرتضی در آن دنیا شرمنده امام حسین(ع) نخواهد بود. آقا مرتضی همیشه می گفت این که تیرها از اطراف من رد می‌شود و به من نمی‌خورد تقصیر توست که دعا می‌کنی من شهید نشوم. هر سری که آقا مرتضی می‌رفت سوریه، من برای سلامت برگشتن اش چله بر می‌داشتم و حرم می‌رفتم. یک بار خانم صدرزاده به من گفت حواست باشد به محض این که تو اجازه شهادت بدهی شهید می‌شود اما تا اجازه تو نباشد شهید نمی‌شود.حالا نفیسه و مادر دست در دست هم دارند. آرامش این لحظه هایشان مثال زدنی است. این آرامش در تک تک واژه هایی که مادر می گوید آشکار است. خانم عطایی می گوید: دوست نداشتم بگویم این دفعه که می روی شهید می شوی، می گفتم این دفعه که بروی اسیر می شوی. هیچ وقت هم موقع رفتن اش از من خداحافظی نمی‌کرد چون می‌دانست دوست ندارم برود. یک دفعه می دیدم مرتضی نیست. دوست نداشتم برود چون دوست نداشتم از دستش بدهم. هر بار که می‌رفت مجروح می‌آمد. موج‌های انفجار اذیت اش می‌کرد و دچار تشنج می شد.به ادامه دقایقی بر می گردیم که خبر شهادت آقا مرتضی را دادند. همسر شهید می گوید: مادر امیر حسین حاجی نصیری که جانباز قطع نخاع است و صاحبخانه خانم صدرزاده هستند جلو آمد و من را در آغوش گرفت و کلی گریه کرد. دفعه قبل که تهران بودم پسرش جانباز شده بود. به عروسش گفتم خوش به حالت شوهرت قطع نخاع شده است. گفت چطور؟ گفتم برای این که خیالت راحت است که شهید نمی‌شود. شاید باور نکنید وقتی آقا مرتضی مجروح می‌شد خوشحال می‌شدم و می‌گفتم خدا را شکر مقداری هم که شده مال من است. سراغ علی را می گیرم. نفیسه می گوید علی خجالتی است. و مادر حرف های دخترش را ادامه می دهد: علی را بغل می‌کردم و می‌بوسیدم. بعد به او گفتم بابا شهید شده. به همه اعلام کردم باید خیلی سریع به مشهد برگردم و با پرواز فردا صبح به اتفاق خانم صدرزاده به مشهد برگشتیم. توی هواپیما تا مشهد گریه می‌کردم. تنها برگشتن خیلی اذیتم می کرد. به دو مرتبه ای که با آقا مرتضی به عمره رفته بودیم فکر می کردم. به دفعات متعددی که دوستان و اقوام را با خودمان به کربلا برده بودیم. به این که حج تمتع نزدیک است و بدون آقا مرتضی نمی توانم بروم.
 
گفتم همه چیزش را می دهم اما جانش را نه ... 
تا اشک های مادر تمام و حال بی قرارش آرام شود، نفیسه می گوید: دو روز قبل از آخرین باری که بابا رفت یک گروه مستند ساز به خانه ما آمدند. یکی از آن ها می‌گفت چقدر از وجود بابایت را برای حضرت زینب می‌دهی؟ می‌گفتم همه چیزش را می‌دهم اما جانش را نه، می‌پرسید دستانش را،  می‌گفتم می‌دهم، می‌گفت پاهایش را، می‌گفتم می‌دهم، می‌گفت چشمانش را، می‌گفتم می‌دهم می‌گفت جانش را؟ می‌گفتم اصلا نمی‌دهم. می خواست ببیند چقدر بابا را دوست دارم. می گفت خب اگر پدرت شهید بشود سهمیه دانشگاه می‌گیری؟ گفتم مگر خودم نمی‌توانم درس بخوانم که دنبال سهمیه دانشگاه باشم.آرامش به چهره مادر بازگشته است. می گویم از لحظه ورود به مشهد بگویید و می‌گوید: پدر و برادرم خیلی گریه می کردند، خیلی بیشتر از من که انگار در بهتی عجیب فرو رفته بودم. همین که دوباره ریزش اشک هایش آغاز می شود، صدای شاترهای پیاپی دوربین عکاس روزنامه هم برای ثبت این لحظات آغاز می شود. می‌گوید: عکس اشک‌های من را نزنید. نمی‌خواهم دشمنان اشک‌های من را ببینند. همسر سرکرده منافقین یک روز بعد از شهادت آقا مرتضی، با ابراز خوشحالی از این ماجرا، به گروهک اش تبریک گفته بود. گفته بود مرگ شرم آور ابوعلی فرمانده تیپ فاطمیون را تبریک می‌گویم. باور کنید این حرف‌ها برای من افتخار است. علی پیج آن ها را پیدا کرده بود و گفته بود از شما ممنونم که زحمت من را کم کردید و شهادت پدرم را به همه اعلام کردید. برای همین می‌گویم تصویر اشک‌های دلتنگی را هم چاپ نکنید.

اسیران را شکنجه می کردند تا نشانی ابوعلی را بگیرند
به سوریه می رویم و آن چه از رشادت های شهید می دانند. خانم عطایی می گوید: هر وقت پشت بی‌سیم‌ها صدای ابوعلی می‌آمد داعشی‌ها واقعا می‌ترسیدند. حتی یک مرتبه یکی از اسیران ما که با داعشی ها مبادله شده بود می گفت اسیران ما را شکنجه می کردند تا از ابوعلی برایشان بگویند. او با حسی پرافتخار سررسید سال گذشته فاطمیون را نشان‌مان می‌دهد؛ سررسیدی که تصویر شهید عطایی با تعدادی از رزمندگان فاطمیون روی جلدش خودنمایی می کند. او می‌گوید: همان اسیر وقتی برگشت می‌گفت شکنجه می کردند تا ابوعلی را در میان رزمندگان فاطمیون نشان شان بدهیم و یکی از اسرا هم زیر شکنجه ها مجبور به نشان دادن تصویر ابوعلی شده بود. نفیسه می گوید: پدرم خدا را شکر تخصص و مهارت عجیبی در به اسارت گرفتن داعشی ها داشت. یکی از این دفعات یک فرمانده لجستیک و یک فرمانده تیپ آن ها را اسیر کرده بود. بعد از مدتی این دو اسیر با هشت نفر از اسرای ما در دست داعشی ها مبادله شدند. رفت و برگشت هایمان به خاطرات شهید آن ها شنیدنی است. دوباره به روزی بر می‌گردیم که به مشهد رسیدند و همسر شهید عطایی می گوید: برای دقایقی به منزل خودمان رفتیم. سراغ کمدم رفتم و به خاله آقا مرتضی آخرین لباس هایی که به عنوان سوغاتی برایم خریده بود نشان دادم. بعد هم به جایی که همه بودند برگشتیم. در راه به این فکر می کردم که برای اعمال آقا مرتضی باید چکار کنم؟ وصیت نامه آقا مرتضی را از داخل مغازه برداشتیم. شب وداع، نفیسه صفحه اول وصیت نامه را با صلابتی مثال زدنی برای همه خواند. چون آقا مرتضی با مناسبت و بی مناسبت برایم گل مریم می خرید، 100 شاخه گل مریم سفارش دادم. تربت اصلی و بخشی از سنگ مزار امام حسین(ع) را هم داشتم. یک نفر هم پرچم گنبد امام حسین(ع) را آورده بود که از شانس آقا مرتضی داخل قبر جا ماند و بعد از بستن قبر متوجه شدیم.او ادامه می دهد: آقا مرتضی در روز یک شنبه که روز عرفه بود شهید شد، چهارشنبه صبح پیکرش به تهران رسید و عصر همان روز هم راهی مشهد شد. وقتی در پاویون پیکر را گرفتیم خیلی ها آمده بودند و پیکر را به خیلی جاها بردند. با خودم می گفتم ایرادی ندارد. شب که قرار است ببرندش بهشت رضا دیگر مال من است و تا صبح با پیکر آقا مرتضی خلوت می‌کنم. شب خیلی ها برای وداع آمده بودند. خیلی شلوغ بود. 
 
کانالی که 12 شهید دارد
در میانه نقل این خاطره انگار از چیز دیگری یادش آمده است، می‌گوید: آقا مرتضی سال 93 گروه  و کانال تلگرامی به نام «دم عش؛ دمشق» ایجاد کرده بود. این گروه 12 شهید مدافع حرم دارد که خود آقا مرتضی نهمین شهید گروه و تا این جا شهید سنجرانی آخرین شهید گروه است. چند روز قبل یکی از اعضای گروه به شوخی نوشته بود خیلی وقت است که این گروه شهید جدیدی نداده است.همسر شهید دوباره به شب وداع بر می گردد و می گوید: در میدان 10 دی و در مجموعه انصارالحسین(ع) جمعیت بسیاری آمده بود. به یاد شب هایی می افتادم که با هم به مراسم این مجموعه می رفتیم. وقتی بیرون می آمدیم می گفتم فکر می کنی زمانی بشود که بتوانیم جمعیتی به این زیادی را با خودمان به کربلا ببریم؟ و آقا مرتضی می گفت حتما می شود.او ادامه می دهد: هر وقت قرار بود به کربلا برویم از 40 روز قبل زیارت عاشورا می‌خواند و از سه روز قبل روزه می‌گرفت. هر وقت هم می خواست اربعین در کربلا باشد جوری چله بر می‌داشت که روز اربعین چهلمین روز زیارت عاشورایش باشد. نفیسه در انصارالحسین(ع) وصیت نامه پدرش را برای همه خواند. در این وصیت نامه آقا مرتضی ثواب زیارت امام حسین(ع) و دو رکعت نماز تحت قبه سیدالشهدا (ع) را به کسانی تقدیم کرده بود که در مراسم تشییع، غسل و کفن و خاک سپاری اش شرکت کنند.مراسم که تمام شد به اتفاق بچه ها و خانم صدرزاده به بهشت رضا رفتم. مرتضی و دو شهید فاطمیون دیگر داخل سردخانه بودند. با اصرار من در را باز کردند و داخل شدیم. بعد تابوت مرتضی را پایین آوردند. تابوت در بسته بود، پلاستیک روی تابوت را پاره کردم. پارچه را هم اما برای باز کردن چوب های تابوت دستم زخمی شد. یکی دو نفر از مأموران آمدند کمکم کردند و در جعبه را باز کردم. بعد هم بند کفن را تا رسیدم به پیکر آقا مرتضی و صورتش را دیدم.
 
نفیسه گفت بابا اگر هستی یک نشانه بده
حالا مراقب است بغض اش جلوی حرف هایش را نگیرد و می گوید: هر سه نفر بالای سر آقا مرتضی بودیم. شروع به حرف زدن کردم. گفتم سلام آقا مرتضی دل مان خیلی برایت تنگ شده؟ نفیسه هم گفت بابا جان می گویند شهدا زنده اند، اگر هستی به ما یک نشانه بده...
 
نفیسه سر به زیر دارد و مادر تصویر همسرش را در گوشی تلفن اش نشان مان می دهد و می گوید: حرف نفیسه که تمام شد دیدیم از گوشه چشم چپ آقا مرتضی یک قطره اشک سرازیر شد و بخشی از پارچه کفن خیس شد. به درد دل هایمان ادامه دادیم که دیدم از گوشه چشم دیگرش هم قطره اشک دیگری سرازیر شد.او ادامه می دهد: مشغول حرف زدن با پیکر همسرم بودیم که آمدند و گفتند ماندن شما این جا ممنوع است و باید مجوز بگیریم. به ناچار از آن جا بیرون آمدیم. احساسم این بود که بچه ها باید بیشتر انرژی بگیرند. گفتم بچه ها به یاد پیاده روی های کربلا تا مزار شهید «جواد محمدی» بدویم و آیت الکرسی بخوانیم تا این ها هم بتوانند مجوز بگیرند. ساعت از 12:30 شب گذشته بود. وقتی برگشتیم دوباره درها را قفل کرده بودند. من و بچه ها هم بست نشستیم پای همان سردخانه. نیم ساعتی گذشت. گفتم امشب شب آخر است و باید با همسرم باشم. در را باز کردند و گفتند شهید از صبح بیرون بوده است و چیلرها باید روشن باشد. گفتم ایرادی ندارد من و بچه ها می رویم داخل سردخانه و شما هم درها را ببندید و صبح بیایید در را باز کنید. من حتی با خودم لباس گرم برداشته بودم و دوست داشتم بچه ها هم کنار من باشند. در را باز کردند و وارد شدیم اما بعد از دقایقی چیلرها را هم خاموش کردند و برای راحتی ما، آقا مرتضی را به سالن دیگری آوردند.او می گوید: شغل آقا مرتضی تأسیسات ساختمان بود. گاهی که از سر کار بر می‌گشت انگشتان پایش یخ زده بود. آن شب هم انگشتان شصت اش یخ زده بود. از روی کفن انگشتانش را ماساژ دادم. اگر بچه ها نمی بودند حتی زخم گلویش را هم تماشا می کردم. همان جا به اتفاق بچه ها سه بار برایش زیارت عاشورا خواندیم. تا ساعت 5 صبح آن جا بودیم. قبل از آن که برگردیم گفتند دوست دارید شهیدتان در کدام قطعه باشد؟ آقا مرتضی قطعه 30 را خیلی دوست داشت، این قطعه هم فقط یک جا داشت اما دو شهید افغانستانی هم بودند و قرار بود آن ها را در قطعه 15 به خاک بسپارند. به بچه ها گفتم دو سال است که ما با خانواده شهدای فاطمیون رفت و آمد داریم حالا درست نیست خودمان را از آن ها بالاتر بدانیم. به مسئولان تدفین گفتم از خود آقا مرتضی سوال می‌کنم و برگشتیم به خانه. قرار بود ساعت 7 پیکرها تشییع شوند. کمی استراحت کردم. در همان خواب کوتاه آقا مرتضی را دیدم که با لباس نظامی بالای سرم ایستاده است. از او درباره محل خاک سپاری اش سوال کردم. گفت هر چه خدا صلاح بداند. و من به مسئولان تدفین اعلام کردم همان قطعه 15 همراه با شهدای فاطمیون...
 
کاش   تمام نمی شد
همسر شهید حالا با آرامش کامل از ساعت های تشییع و تدفین این گونه می گوید: ساعت 7 تشییع از مهدیه به سمت حرم آغاز شد. در راه رفتن به بهشت رضا هم اصرار کردم من و علی و نفیسه باید با آمبولانس برویم. در راه کلی با آقا مرتضی حرف زدیم و شعر شهید را دوباره مرور کردیم. وقتی به نزدیکی بهشت رضا رسیدیم نفیسه سرش را بیرون کرد و گفت وای مامان رسیدیم به دیوارهای بهشت رضا. کاش این جاده اصلا تمام نمی شد. وقتی جمعیت برای بردن پیکر آمدند من سریع خودم را به مزار رساندم. دوست داشتم اعمال تدفین را خودم انجام بدهم اما یکی از نزدیکان آقا مرتضی ممانعت کرد. یک بغل گل، سنگ مزار امام حسین(ع) و تربت کربلا را توی دستم نگه داشته بودم. دوست داشتم داخل قبر بروم. در همین فکر بودم که برادر شهید قاسمی از میان جمعیت پیدایش شد و گفت ببخشید خانم عطایی، آقا مرتضی این امانتی را داده و گفته آخرین نفر همسرم این را بگذارد روی پیشانی ام. انگار آقا مرتضی جواز رفتن من توی قبر را هم داده بود. وقتی این را گفتم برادرش رضایت داد تا من داخل قبر بروم. خاک تربت را زیر پیشانی بندش گذاشتم. سنگ مزار امام حسین(ع) را هم زیر گلویش گذاشتم. به نفیسه و علی هم گفتم آمدند داخل قبر و بابا را بوسیدند و بعد یکی یکی سنگ ها را گذاشتند.حالا لبخندی از رضایت روی چهره‌اش نشسته است و می گوید: خوشحال شدم که اعمال را خودم انجام دادم. سه شب تا صبح پیش آقا مرتضی ماندیم. در شب سوم ختم قرآن گرفتیم و 250 نفر آمدند. خیلی ها می گفتند آقا مرتضی خیلی خاص بود و ما تا به حال شب در قبرستان نبودیم.
 
  جواز شهادت
نفیسه هم می گوید: شهید سنجرانی و بابای من و شهید صدرزاده با هم دوست بودند. آن ها طی چهار مرحله با هم فیلم سلفی گرفته بودند. در هر چهار فیلم تاریخ ها را هم گفتند و اعلام کردند هر کس شهید شد باید بست برود پیش امام حسین(ع) بنشیند و جواز شهادت نفر بعدی را هم بگیرد اگر هم این کار را نکند شهید نامردی است. آخر همه این فیلم ها هم بابا می گفت آقا مصطفی (صدرزاده) من که می دانم تو زودتر می‌روی، پس نامردی نکنی و سفارش کنی. شهید صدرزاده عاشورا شهید شد و بابای من یک سال بعد روز  عرفه، یعنی سالگرد شهید صدرزاده چهلم بابا بود.آخرین حرف ها هم حرف های همسر شهید است که می گوید: تاریخ ها در زندگی ما خیلی خاص است. مادرش عید فطر سال 78 بود که به خواستگاری من آمد، آخرین باری که برگشت 17 اسفند و تولد من بود. نخستین بار هم که برگشت بعد از 109 روز و در شب لیلة الرغائب بود.
  • دوستدار شهدا
۱۸
بهمن


مرزِ بین  مــــاندن و رفتـــن ...

یعنی : 

گــذاشتن و گـــذشتن ...

یعنــــــــــی :

غربتِ رزمندگانِ یگان فاتحین ، فاطمیون ، زینبیون ...

یعنــــی : طنین ِ صدای مظلومانه ی لبیک یا زینب ...

خانطومان

یعنـــی :

اقامه ی نمــــاز ِ عشق با وضوی خون ...

یعنی :

ما رأیت الّا جمیـــــــــلا ...

خانطومان 

یعنـــــی :

حجله گاهِ عباس آبیاری ...

مجید قربانخانی ... عباس آسمیه ...

خانطومـــان 

یعنی : 

کربلای محمد آژند ...

سکـــــوی پرواز ِ محمد اینانلو ...

بابُ الشهادة مهدی حیدری ...

معراج ِمیثم نظری ...

خانطومان 

یعنـــــی : 

میقـــــــات  مرتضی کریمی  علیرضا مرادی  حسین امیدواری ...

خانطومان 

یعنی :

یادآوری ِآخـــــرین نگاه ِ رضا عباسی 

و مظلومیت و گمنامی ِ مصطفی چگینی  امیرعلی محمدیان ...

خانطومان 

یعنــــی :

پیکرهای ارباًاربا ... 

یعنـــی 

نینوا ...

کـ ر بـ لـ ا ...

خانطومان 

یعنی :

مادرانِ چشم به راه ... 

همسران ِ دلسوخته ...

کودکان ِدلتنگ ...

خانطــــومان 

یعنـــــی :

حسرت ... 

آه ... 

یعنی :

مــــــاندن ...

مانـــدن ...

ماندن ...

جا ماندگانیم

@molazemanHaram69

  • دوستدار شهدا
۱۶
بهمن


تصویر بالا

همسر وفرزندان شهید دفاع مقدس اسماعیل دقایقی

تصویر پایین

همسر وفرزندان شهیدمدافع حرم مصطفی صدرزاده

و تا آزادسازی قدس شریف وظهور منجی جهاد ادامه دارد...

 @jamondegan

┄┅═┅┄

  • دوستدار شهدا
۱۶
بهمن

 

مادر

روزی که رفت، اگر دست خودم بود تا خود فرودگاه همراهش می‌رفتم. دوست داشتم تا آخرین لحظه کنارش باشم. وقتی عملیات نبل و الزهرا تمام شد و تلویزیون خبر آزادسازی این دو شهر را اعلام کرد، از شوق اشک می‌ریختم. دست‌هایم را بلند کردم و گفتم «خدایا! شکرت که عبدالصالح توی این پیروزی شریک شد.»

یک‌بار زنگ زد. گفتم «مامان، خسته‌ای؟» گفت «نه!» گفتم «چرا مامان، خسته‌ای! من از همین‌جا حس می‌کنم. الهی فدای پاهای خسته‌ات بشم، الهی فدای اون دستات بشم که با دشمن می‌جنگه. الهی که خدا قوت بده تا دست پر برگردی پسرم.» لحن صدایش تغییر کرد. گفت «واقعا دلت می‌خواد برگردم؟!  اگر برگردم با چه رویی تو صورت خانواده شهدا نگاه کنم؟»

از وقتی رفته بود، ۱۲۴ هزارتا صلوات برایش نذر کرده بودم که سلامت برگردد. مدام ذکرشمار توی دستم بود و ذکر می‌گفتم. از خدا می‌خواستم تا صلوات‌هایم تمام می‌شود عبدالصالح هم برگردد. بار آخر که زنگ زد حس می‌کردم حال و هوایش عوض شده. مدام به من و حاج‌آقا التماس می‌کرد که دعایش کنیم. گفت «مامان، واسه‌ام دعا کن. تا حالا که دعاها نگرفت، دعای سنگین برام کن.» توی دلم غوغا بود. صدایش که می‌آمد حالم بدتر می‌شد و دلتنگی‌ام بیش‌تر. 80 روز دوری چیزی نبود که راحت تحملش کرده باشم. گفتم «باشه مامان‌جان، باشه. برات دعا می‌کنم.»

غروب جمعه بود. دم اذان مغرب روز شانزدهم بهمن نذر صلواتم تمام شد. روی صندلی نشسته بودم. نماز مغرب و عشا را خواندم. خواهرم هم خانه ما بود. گفتم «خواهرجان، نذر من تمام شد، اما عبدالصالح برنگشت.» گفت «ان‌شاءالله برمی‌گرده.»

ساعت هفت و نیم غروب بود. هنوز سر سجاده نشسته بودم. نمی‌دانم چه حالی پیدا کردم، حال غریبی بود. فقط یک آن حس کردم عبدالصالح با بدن غرق به خون افتاد توی بغلم. واقعا حسش ‌کردم. بویش را، سنگینی و گرمای تنش را حس کردم. نمی‌دانم چقدر توی آن حال بودم. به خودم که آمدم، اول ساعت را نگاه کردم. به هر سختی بود توانم را جمع کردم. بلند شدم رفتم پیش محمدعلی. یقه لباسش را گرفتم و گفتم «محمدعلی! عبدالصالح همین الان شهید شد.» محمدعلی هاج‌ و واج نگاهم کرد و گفت «مامان چه حرفیه!؟ عبدالصالح که سه روز پیش زنگ زد!» گفتم «تو بگو یک ساعت پیش. عبدالصالح شهید شده، مطمئنم. تو یادداشت کن. جمعه ۱۶ بهمن، ساعت هفت و نیم غروب.»

آن شب را تا صبح توی اتاق با خودم خلوت کردم. فقط با عبدالصالح حرف می‌زدم. درگیر بودم. قلبم داشت تکه‌تکه می‌شد. پیکر غرق به خونش را می‌دیدم و خون گرمی را که داشت از بدنش می‌رفت. فقط التماس می‌کردم که «خدایا! پیکر عبدالصالح من دست دشمن نیفته. بچه من برگرده.» فردا صبح رفتم حرم حضرت معصومه(س). تشییع شهدا بود. رو‌به‌روی ضریح ایستادم و خانم را قسم دادم که «خانم! شهادت عبدالصالح را دیدم. مطمئنم شهید شده، اصلا هم ناراحت نیستم. فقط پیکرش برگرده، وگرنه من بی‌تابم. آروم نمی‌گیرم. اگر هم قراره برنگرده، صبر عمه جانت رو به من بده.» می‌گفتم و به پهنای صورت اشک می‌‌ریختم. از حرم آمدم بیرون و با حاج‌آقا برگشتیم خانه. گفتم «حاج‌آقا! می‌دونی عبدالصالح شهید شده؟»

 

پدر

گفتم «خانوم! چرا این‌جوری می‌کنی؟! من و تو که راضی بودیم به رفتن و شهادت عبدالصالح. مگر نبودیم؟» جواب داد «بله، راضی بودم، الان هم هستم ولی جواب زهرا و محمدحسین رو چی بدم؟» دوباره گفت «حاج‌آقا، امروز و فردا به‌ات خبر می‌دن. باید آماده باشیم.» با ارتباط قلبی محکمی که بین حاج‌خانم و عبدالصالح برقرار بود، مطمئن بودم خبری شده. چند نمونه‌اش را دیده بودم. عبدالصالح توی بابلسر سرما می‌خورد، حاج‌خانم متوجه می‌شد. ردخور نداشت. حتما اتفاقی افتاده بود که به دل حاج‌خانم برات شده بود.

 

مادر

رسیدیم خانه، زنگ زدم به زهرا. گفتم «زهرا‌جان، عبدالصالح امروز یا فردا برمی‌گرده.» زهرا ذوق‌زده پرسید «راست می‌گی مامان؟» گفتم «آره. دیگه بسه، باید برگرده. کارهاش رو کرده، عملیات هم رفته، به آرزوی دلش هم رسیده. دیگه نمی‌ذارم حتی یه روز بمونه، باید برگرده.» به فاطمه هم زنگ زدم. رفته بود امامزاده ابراهیم بابلسر، سر مزار برادرم. گفتم «به دایی‌جان بگو مامانم می‌گه هوای عبدالصالح رو داشته باش. بگو مامانم خیلی سفارش می‌کنه.»

 

پدر

یکشنبه ظهر بود که تلفنم زنگ خورد. از پادگان بود. بعد از سلام و احوال‌پرسی گفتند: «حاج‌آقا، عبدالصالح مجروح شده.» گفتم «نه! نگید مجروح شده، می‌دونم پسرم شهید شده.» گوشی را که قطع کردم آستین‌هایم را بالا زدم که وضو بگیرم. حاج‌خانم گفت «آقا، خبر شهادت عبدالصالح رو دادند؟» این را که گفت انگار آتش دلم گر گرفت، بغضم ترکید و اشک‌هایم روی صورتم جاری شد. حاج‌خانم هم وضو گرفت و با هم دو رکعت نماز شکر خواندیم.

 

مادر

بی‌هوا یاد کفنی افتادم که از کربلا خریده بودم. محمد‌صالح آمد جلوی چشمم. صدایش پیچید توی گوشم. حرف‌های آن روزش توی سرم منعکس می‌شد. گفت «مامان! چرا واسه من کفن نخریدی؟» گفتم «من چرا بخرم؟! خودت رفتی، بخر.» هرچند آخرش هم زیارت کربلا روزی‌اش نشد. به محمدعلی گفتم «کفنم رو آماده کنید برای عبدالصالح.» دوباره صدای عبدالصالح پیچید توی سرم. همیشه می‌گفت «مامانِ من قهرمان‌بازی درمیاره ولی مثل مامان‌بزرگ نمی‌شه که خودش دایی رو توی قبر گذاشت.»

وقتی خانه ابدی‌اش را دیدم انگار توان آمد به پاهایم. دلم می‌خواست عبدالصالح را خوشحال کنم. دلم می‌خواست سربلندش کنم. می‌خواستم همه بدانند با همه عشقی که به پسرم داشتم از شهادتش خم به ابرویم نیامده. خودم گذاشتمش توی قبر. گفتم «مامان‌جان! شهادتت مبارک ولی مامان رو تنها نگذار.» 

عبدالصالح از همان بچگی‌اش حرف گوش‌کن بود. الان هم همین‌طور است. انگار سفارش آخر مرا آویزه گوشش کرده. توی این دو سال مرا تنها نگذاشته. همیشه هست. همه‌جا و در همه حال؛ توی تنهایی، شلوغی، می‌بینمش که کنارم ایستاده و مثل همیشه با همان صورت مهربانش نگاهم می‌کند و لبخند می‌زند.

نویسنده: زینب‌سادات سیداحمدی

 

  • دوستدار شهدا
۱۶
بهمن



مادر

۲۵ ماه رجب مصادف با روز شهادت امام موسی کاظم به دنیا آمد. فروردین سال ۶۴. شوهرخواهرم که بعدها شهید شد گفت «حالا که روز شهادت آقا به دنیا آمده، نامش را عبدالصالح بگذارید.»

بچگی‌ عبدالصالح با همه فرق داشت. آرام بود و صبور. یادم نمی‌آید اذیتم کرده باشد. منظم بود و درس‌خوان و البته خیلی کنجکاو. چشم از او برمی‌داشتم دل و روده یکی از وسایل خانه را به هم ریخته بود تا ببیند چطور کار می‌کند. اتو، سشوار، سماوربرقی، همه را باز می‌کرد و وقتی خیالش راحت می‌شد، بی‌سروصدا گوشه‌ای پنهان‌شان می‌کرد. از همان بچگی بیش‌تر وقتش با من می‌گذشت. حاج‌آقا سرش گرم جنگ و جبهه بود. حتی وقتی قطع‌نامه را پذیرفتند و جنگ تمام شد، یکی دو سال توی منطقه ماند.

 

پدر

جنگ که تمام شد آن‌قدر سرم شلوغ بود که کم‌تر خانه بودم. صبح اول وقت از خانه بیرون می‌آمدم و ساعت نه و ده شب برمی‌گشتم. عبدالصالح احترام خیلی خاصی برای من قایل بود. با این که سن و سالی نداشت، از همان نوجوانی نشد جلوی من لم بدهد یا پایش را دراز کند. حتی اگر خواب بود، همین که صدایم را می‌شنید بیدار می‌شد و می‌نشست. خیلی به خودش سخت می‌گرفت. همیشه می‌گویم عبدالصالح به هر جا رسید، جدای از لطف خدا و زحمات شبانه روزی‌اش، به‌خاطر احترام و ادب زیادش نسبت به من و مادرش بود.


مادر

گاهی می‌گفتم «عبدالصالح، مامان‌جان! بخواب. بابا متوجه نمی‌شه که تو بیدار شدی. چرا این‌قدر خودتو اذیت می‌کنی؟» انگشت سبابه‌اش را توی هوا تاب می‌داد و می‌گفت «مامان‌جان، ادب! ادب! ادب!»

 

پدر

نبودنم را توی خانه، عبدالصالح جبران می‌کرد. تمام کارهایی را که من به‌خاطر مشغله زیاد نمی‌توانستم انجام بدهم، انجام می‌داد. کارهای اداری، بانکی، خرید. همیشه کمک‌ مادرش بود و تمام کارهای مردانه خانه دستش بود. مثل بچه‌های امروز نبود که نمی‌شود خیلی به‌شان اعتماد کرد و مدام باید حواست به‌شان باشد. عبدالصالح از همان بچگی، مرد بود.

سال ۶۸ توی مریوان مجروح شدم. وقتی حاج‌سعید قهاری مرا رساند بیمارستان گفتند خیلی بماند، ۲۴ ساعت، ولی خواست خدا چیز دیگری بود. برخلاف نظر پزشک‌ها زنده ماندم. وقتی از بیمارستان مرخص شدم و برگشتم خانه آن‌قدر دست و صورتم ورم کرده بود که هیچ کس مرا نمی‌شناخت.

وقتی با برادر حاج‌خانم که آمده بود بیمارستان پی‌ام، برگشتیم بابلسر، عبدالصالح پرسید «دایی‌جان! پس بابام کو؟» دایی‌اش گفت: «اینا دیگه عبدالصالح! این باباته.» بچه انگار شوکه شد. دور خانه می‌دوید و جیغ می‌زد و گریه می‌کرد که «نه! این بابای من نیست. من بابای خودم رو می‌خوام.»

 

مادر

قبل از این که مدرسه برود سوره‌های قرآن و حروف الفبا را یادش داده بودم. باهوش بود. من هم توقع زیادی از او داشتم. همیشه می‌خواستم بهترین باشد. تا دبیرستان همه توقعاتم را برآورده کرد ولی وقتی پایش به مسجد و پایگاه باز شد، کمی پایش برای درس خواندن شل شد. آن‌قدر سرش گرم پایگاه و مسجد شده بود که مدام باید می‌رفتم دنبالش و به زور می‌آوردمش خانه. می‌ترسیدم حاج‌آقا از راه برسد و عبدالصالح هنوز بیرون باشد. نمی‌خواستم ناراحت شود. برای درس و مشقش خیلی نگران بودم ولی همیشه می‌گفت «مامان، من درس‌هام رو می‌خونم.»

 


پدر

گفت «صبح زود بیدارم کنید، فردا کنکور دارم.» تعجب آمد توی نگاه حاج‌خانم. اصلا خبر نداشتیم ثبت‌نام کرده. راستش، من هم خنده‌ام گرفته بود. گفتم «مگه تو درس خوندی که بخوای کنکور بدی؟!» جواب‌ها که آمد، رو سفیدمان کرد، مثل همیشه. قبول شده بود. رشته کامپیوتر، دانشگاه ساری.

 

مادر

عبد‌الصالح که کنکور قبول شد، حاج‌آقا هم کار انتقالی‌اش درست شد. خیلی وقت بود پیگیر بود که برای قم انتقالی بگیرد. باید عازم قم می‌شدیم ولی نگران بودم. چطور می‌خواستم عبدالصالح را تنها بگذارم؟! دلم راضی نمی‌شد. گفتم «مامان‌جان، ما از همان بچگی تو حواس‌مان بوده که درست و پاک بزرگ بشی. الان که ما داریم می‌ریم قم و از تو دور هستیم، دلم راضی نیست بری دانشگاه. بیا به جای دانشگاه وارد سپاه شو. خیالم راحت‌تر است.» مثل همیشه نه نگفت. گفت «چشم.» ما عازم قم شدیم و عبدالصالح ماند تا کارهای پذیرشش را انجام بدهد. دوره آموزشی را رفت تبریز. هرچند که بعدا دوباره کنکور شرکت کرد و درسش را هم خواند.

وابستگی زیادم به عبدالصالح اذیتم می‌کرد. طاقت دوری‌اش را نداشتم. شب‌ها خوابم نمی‌برد. چادرم را سر می‌کردم و توی محوطه مجتمع قدم می‌زدم. توی دلم مدام با عبدالصالح صحبت می‌کردم. حتی گاهی نیمه شب حس می‌‌کردم زنگ‌مان را می‌زنند. چشمم مدام به در بود تا ۹ ماه آموزش تمام شد.

 


پدر

حاج‌خانم همیشه می‌گفت عبدالصالح که دیپلم بگیرد سر و سامانش می‌دهم. دیپلم که گرفت پیشنهاد کردیم ازدواج کند. قبول نکرد. گفت «فعلا نه! زوده.» دو سال بعد از عضویتش در سپاه به حاج‌خانم گفته بود «مامان، یادته می‌خواستی زود مادرشوهر بشی؟ یاعلی. الان می‌تونی. وقتشه.» حق انتخاب را هم در وهله اول به مادرش داد. گفت «مامان‌جان، هر گلی زدی به سر خودت زدی.»

 

مادر

چهار سال دنبال دختری می‌گشتم که هم‌کفو عبدالصالح باشد. پسرم را همه چیز تمام می‌دیدم. به همین خاطر باید برایش همسری انتخاب می‌کردم که از هر نظر عالی باشد. عبدالصالح سخت‌گیر نبود. معیارهای اولیه‌اش ایمان، حجاب و اصالت خانواده بود. زیبایی هم در درجه آخر برایش اهمیت داشت. از بس برایش دختر دیده بودم و نپسندیده بودم، شده بودیم زبانزد فامیل. می‌گفتند «آخه تو که نمی‌خوای واسه این بچه زن بگیری، چرا این‌قدر سخت‌گیری می‌کنی؟!» من سخت‌گیر نبودم فقط همه جوانب را می‌سنجیدم. می‌ترسیدم بعدها اختلاف پیدا کنند. به هر حال عبدالصالح، شرایط شغلی و زندگی متفاوتی داشت. پادگان المهدی بابل شاغل بود و باید همان‌جا ساکن می‌شد. هر دختری حاضر به پذیرش این شرایط نبود. عروسم را خواهرم دیده بود و پسندیده بود. تماس گرفت و گفت «بالاخره دختری که می‌خواستی پیدا کردم.» رفتم تهران. راست می‌گفت. با همان یک‌بار دیدن به دلم نشست. کمی با او و مادرش صحبت کردم. همه شرایط عبدالصالح را برای‌شان توضیح دادم. گفتم «پسرم حقوق چندانی ندارد. خانه و ماشین هم ندارد. پادگان المهدی بابل شاغل است و احتمالا باید همان‌جا ساکن شود. معلوم هم نیست که بتواند انتقالی بگیرد. محل زندگی‌اش مشخص نیست. تهران، قم یا همان بابل.» عروسم با همه شرایط عبدالصالح موافقت کرد. اسفند ۹۱ عقد کردند و اسفند ۹۲ عروسی‌شان بود.

 

پدر

عبدالصالح که می‌آمد، حاج‌خانم خواب و خوراکش تعطیل می‌شد و فقط مثل پروانه دور عبدالصالح می‌چرخید. راستش من مقابل این عشق و علاقه بی‌حد و حصر کم می‌آوردم. حاج‌خانم کسالت داشت و من نگرانش بودم. باید استراحت می‌کرد ولی کافی بود عبدالصالح از بابلسر راه بیفتد. حاج‌خانم هم به صرافت می‌افتاد که همه چیز را برایش آماده کند. بعد هم می‌گفت «آقا، تو رو خدا عبدالصالح میاد کاری به من نداشته باش. بگذار هر چقدر دلم می‌خواد باهاش بشینم و حرف بزنم. باور کن حالم خوبه. اگه عبدالصالح بره، معلوم نیست کی بتونم دوباره ببینمش.»


مادر

ایام شهادت حضرت زهرا(س) بود که پدر شد. اول فروردین ۹۴. از خوشحالی روی پا بند نبودم. آن‌قدر ذوق‌زده بودم که همه تعجب می‌کردند، اما برعکس من عبدالصالح، تودار بود و خیلی به روی خودش نمی‌آورد. محمدحسین که دنیا آمد به همه پیامک داد. پیامکی با این مضمون «سلام. محمدحسین کوچک ما با بهار به دنیا آمد، با بهار رخت عزای فاطمی پوشید و اولین گریه‌های معصومانه‌اش را به محضر حضرت صدیقه شهیده پیشکش کرد. برای عاقبت به خیری‌اش دعا کنید.»

بعد هم به خواهرش فاطمه زنگ زد که «داری میای بیمارستان، یه بازوبند مشکی بخر با خودت بیار.» محمدحسین را که دادند بغلش، توی گوشش اذان گفت و کامش را با تربت برداشت. بازوبند مشکی را به بازوی بچه بست و گفت «باباجون، یادت باشه همیشه توی ایام شهادت ائمه اطهار باید مشکی بپوشی.»

از هفت هشت سال پیش برای شهادتش دعا می‌کردم. به‌خاطر علاقه عجیبی که به عبدالصالح داشتم می‌خواستم از همه چیز، بهترینش سهم او باشد، حتی مرگ. مادر بودم و حال بچه‌ام را می‌دانستم. حس می‌کردم چقدر دارد برای شهادت بال‌بال می‌زند. گاهی که تنها بودیم بغلش می‌کردم. بازوهای مردانه‌اش را فشار می‌دادم و قربان صدقه قد و بالای رشیدش می‌رفتم. می‌گفتم «الهی مامان فدات بشه. چقدر تو برازنده‌ای برای شهادت!» نگاه مهربانش مهربان‌تر می‌شد. طوری نگاهم می‌کرد که دلم می‌لرزید. می‌گفتم «عبدالصالح، تو باید شهید بشی. من همیشه دعای خیرم واسه تو شهادته. اگر خدا نخواد و تو به مرگ طبیعی از دنیا بری، به خدا شکایت می‌کنم.»


پدر

شش ماه پیگیر بود که برود سوریه. خودم هم کارهایش را دنبال می‌کردم که زودتر راهی شود. حاج‌خانم هم در جریان بود. هیچ‌کدام مشکلی با رفتنش نداشتیم. شهید زیاد داشتیم و این‌طور مسائل توی خانواده ما حل شده بود. هیچ مانعی نبود که نخواهیم به تکلیف‌مان عمل کنیم. حتی اگر قرار بود عزیزترین‌مان برود توی دل آتش و خون. قرار بود اربعین با برادرش محمدعلی بروند کربلا. کارهای‌شان را کرده بودند. روزشماری می‌کردند برای رفتن‌شان، مخصوصا عبدالصالح که بار اولش بود و تا به حال کربلا نرفته بود.


مادر

صبح روز پنج‌شنبه‌ای زنگ زد که «مامان، کارم درست شد.» بلافاصله متوجه شدم منظورش چیست ولی خودم را زدم به آن راه. گفتم «کربلا دیگه!» زد زیر خنده و گفت «مامان‌جان، خودت که بهتر می‌دونی. سوریه درست شد. فردا عازمم.» گفتم «خدا به همراهت. سلام مرا به خانوم برسون و بگو من داشتم می‌رفتم پابوس برادرتان ولی دفاع از حرم شما بر من واجب شد.» گفت «مامان‌جان، اگر نتونستم بیام خداحافظی با بابا بیایید کرج ببینم‌تون.»

زهرا، عروسم زنگ زد. صدایش می‌لرزید. معلوم بود نگران است. گفت «مامان، اگر شما به عبدالصالح بگین نرو، نمی‌ره. بگو بمونه.» گفتم «نه مامان. من روز اول گفتم که عبدالصالح رو به عنوان سرباز امام زمان بزرگ کرده‌ام و هرجا لازم باشه باید بره. من نمی‌تونم جلوش رو بگیرم. اگر نگه‌اش داشتم و فردا توی دریا غرق شد، یا تصادف کرد و از دنیا رفت، هم باید جواب خدا رو بدم، هم جواب عبدالصالح رو. هرجا هست در پناه خدا باشه.»

روز شنبه حس می‌کردم برای ناهار می‌آید. غذایی را که دوست داشت درست کردم. سفره انداختیم. حاج‌آقا گفت «خانوم! چقدر غذا درست کردی؟! ما همه‌اش دو نفریم.» گفتم «خورده می‌شه.» هنوز سفره پهن بود که زنگ زدند. بی‌هوا گفتم «عبدالصالحه!» حاج‌آقا گفت «ای بابا! عبدالصالح هنوز نرفته شروع کردی؟!» من قاطع می‌گفتم عبدالصالح آمده که در باز شد و عبدالصالح وارد شد. انگار همه دنیا را یک‌جا گذاشته بودند جلویم. بی‌اختیار پشت هم تکرار می‌کردم «دیدی گفتم!» معلوم شد پاسپورتش مشکل پیدا کرده. باید یکی دو روزه مشکلش را رفع می‌کرد تا به اعزام برسد. عبدالصالح شب را ماند و صبح رفت دنبال کارهای پاسپورتش.

نزدیک ظهر باز هم غذای مورد علاقه عبدالصالح را گذاشتم رو گاز. سر اذان با عجله آمد. بی‌قرار بود. انگار دیرش شده بود ولی نمی‌توانست بگوید که نمی‌توانم بمانم. برادرش محمدعلی گفت «مامان‌جان، عبدالصالح عجله داره. اذیتش نکن، بذار بره.» گفتم «چی؟! امکان نداره! باید از این غذا بخوره بعد بره.» برگشتم به طرف عبدالصالح. سرخ شده بود. گفت «مامان‌جان، باور کن خیلی دیرم شده.» ولی مرغ من یک پا داشت. الا و بلا باید غذا می‌خورد و می‌رفت. تیغ‌های ماهی را هول هولکی درآوردم و داغ‌داغ دادم دستش، گفتم «بخور بعد برو.»


پدر

انداختم به شوخی و گفتم «عبدالصالح‌جان، بخور بابا. حالا تو بری، مامانت فکر می‌کنه اون‌جا هیچ غذایی پیدا نمی‌شه بخوری. تازه، باور کن تا تو بیای، دیگه غذای درست و حسابی واسه ما نمی‌پزه.» عبدالصالح خندید و رو به مادرش گفت «مامان‌جان، اون‌جا این‌قدر غذاهای جورواجور به ما می‌دن که نگو. از این غذاهای تو هم بهتره.»

اوایل دیر به دیر زنگ می‌زد، اما این یکی دو هفته آخر تماس‌هایش بیش‌تر شده بود. هربار زنگ می‌زد با تک‌تک‌مان صحبت می‌کرد. خانم و پسرش هم خانه ما بودند. هربار که تماس می‌گرفت، حاج‌خانم گوشی تلفن را روی گوش محمدحسین می‌گذاشت تا عبدالصالح صدایش را بشنود. ناراحت می‌شدم. می‌گفتم «حاج‌خانم! نکن. عبدالصالح اذیت می‌شه. من این امتحانات رو گذروندم. بچه، دست و دل آدم رو می‌لرزونه. خیلی سخته.» بعد از شهادتش یکی از همرزم‌هایش می‌گفت «با شما که تماس می‌گرفت گاهی می‌دیدم گوشی را از روی گوشش برمی‌داشت و آن را با فاصله نگه‌می‌داشت. گفتم چرا این‌جوری می‌کنی؟ گفت مادرم گوشی رو می‌ذاره روی گوش محمدحسین. نمی‌خوام صدای بچه رو بشنوم.»

ماموریتش ۴۵ روزه بود. قرار بود برگردد، اما وقتی متوجه شده بود عملیات نبل و الزهرا در شرف انجام است مانده بود. حتی وقتی عملیات تمام شد، راضی نشد برگردد. مانده بود برای پاکسازی منطقه.

بار آخر که با او صحبت کردم سه روز قبل از شهادتش بود. صدایش گرفته و پرغصه بود. گفت «بابا، چندتا از بچه‌های قم شهید شدند. واسه‌ام دعای خاص و ویژه کن.» گفتم «عبدالصالح‌جان، من خودم پیگیر کارت بودم که بری. حالا هم اگر شهید بشی ذره‌ای از شهادتت ناراحت نمی‌شم. حتی از خدا می‌خوام شهید بشی ولی همه چی دست خداست. اگر خدا بخواد الان شهید بشی راضی‌ام، اگر هم خدا بخواد بمونی، بیش‌تر خدمت کنی و بعدا شهید بشی، باز هم راضی‌ام.»


 

  • دوستدار شهدا
۱۶
بهمن


رفتندتاوظیفه خودرااداڪنند

خودرافداےماندن ماوشماڪنند

مامانده ایم وبارگناهےڪه میکشیم

امروزدعاڪنیم ڪه شهیدان دعاڪنند

شهیدسجادحبیبے

تاریخ شهادت:۱۳۹۴/۱۱/۱۶


 وصیت ڪرده بودتازنده است کسے دفترخاطراتش رانخواند.

راستی چه رمزےاست

بین بشارت شهادت 

توسط امام سجاد(ع) 

و اعزام به سوریه

ازطریق تیپ امام سجاد(ع‌)

شهید محمد مسرور

@jamondegan

  • دوستدار شهدا
۱۴
بهمن



به امیدظهورنزدیک آقا صاحب الزمان.

ای کاش به کربلا می رسیدیم. ای کاش به کربلا نرسیده به اسرای کربلامی رسیدیم.  ای کاش به خیمه آتش گرفته می رسیدیم

ای کاش به گوش پاره شده می رسیدیم

ای کاش به زنجیر در بدن فرو رفته می رسیدیم...

ای کـاش بـه خـرابـه نـشـیـن شـام می رسیدیم. ای کاش به سه ساله دلتنگ پدر می رسیدیم. ای کاش به تشت حامل سر مبارک می رسیدیم . ای کاش به خیزان به لب نشسته می رسیدیم . ای کاش به سه ساله به غم پدر نشسته می رسیدیم . ای کاش به زینب در جوانی پیر شده می رسیدیم...

ولـی چـه حـیف که نرسیدیم ولی می دانیم که مادری هست که هنوز هم مدافع نـدارد می رویـم کـه ثابت کنیم که بانوان این آل الله مـدافع دارنـد و مـی رویم کـه ثابت کنیم این چنین است... 

مرا در کنار مادرم درصورتی که ممکن باشـد دفـن کـنـیـد.بـر روی سـنـگ مـزارم بنـویسـیـد. سـه سـالـه رسـول الله را دق دادند.آل الله را به مجلس شراب بردند...

امان ازبی بصیرتی .مادر پهلو شکسته غریب مدینه آمدیم که مدافعت باشیم...

امیدوارم که هرکسی در هر جای کجای دنیا حقی از من به گردن دارد مرا حلال کند...

از همسر عزیزم هم متشکرم امیدوارم که مرا حلال کند و من هر حقی را داشتم به خداوندبخشیدم که هر کس که خداوند ازاودر گذرد چه کسی میتواند از او نگذرد وهرکسی که خداونداز او نگذرد چه کسی می تواند از او بگذرد... 

ان شالله حامدوهانیه درحوزه تحصیل کنند بعد از مقطع راهنمایی 

و خداوند مجرد ها را احتمالا دوست ندارد...

شهید مدافع حرم سجاد دهقان

تاریخ شهادت:۱۳۹۴/۱۱/۱۶

محل شهادت:سوریه عملیات آزاد

سازی نبل والزهرا

ســــالــــروز شــــهـــــادت

شادی روحش صلوات

ڪانال جاماندگان قافله شهدا

 @jamondegan

┄┅┄

  • دوستدار شهدا
۱۴
بهمن


فتح بزرگ فاطمیون...

 درشهر جرمانا در حین عملیات بودیم که  به مسئولین یگان ها دستور رسید تا از بین نیروهای شان ۱۰ نفر نیروی متخصص  را برای یک عملیات بسیار سخت و دشوار در لاذقیه (کسب)  انتخاب کنند.

 حدود ۷۰ نفری شدیم، تمام بزرگان در این نبرد حساس و بزرگ شرکت داشتند.

 (ابو عباس، ابو صالح، سید حکیم، حسین فدایی، و خیلی دیگر از بزرگان من جمله ابوحامد...) 

اما فاتح بخاطر آزادسازی شهر ملیحه در این عملیات حضور نداشت.


در لاذقیه (عملیات کسب)، حدود۷ شهید دادیم

در این بین ابو حامد و ابو عباس هر کدام سخنرانی پرشوری داشتند.

 در آن عملیات شهید سید ابراهیم و شهید مجتبی و خیلی از شهدای بزرگمان 

مثل: فدایی، سید حکیم و...

فداکاری ها و ایثارهای عجیبی از خود نشان دادند.

شاید اگر به چشم نمیدیدیم باور نمیکردیم. 

شهید سید ابراهیم (مصطفی صدر زاده) با وجود ترکش در زانو حاضر به ترک عملیات نشد.

 شهید مجتبی در آن کوه ها مثل یوزپلنگی شجاع در میان تیرها و گلوله ها مهمات، آذوقه، باطری، بیسیم و...

می آورد و هر جا را که میدیدی حضورش را در صحنه احساس میکردی،

سید حکیم در میان موج گلوله و نارنجک خمپاره، دیده بانی میکرد 

و راهنمای بچه ها بود.

حسین فدایی شب و روز نداشت هر کس که او را می دید شرمنده زحمت ها و خستگی هایش میشد. 

در میان آن ها بودم و

این چنین درس عشق و ایثار را آموختم، درس شهادت ومردانگی را،

 درس عزت و سربلندی را...

ابوحامد به ما آموخت چگونه مدبر و شجاع باشیم!

 چگونه لبیک یا زینب بگوییم! 

و چگونه وارد معرکه شویم! 

او به همه آموخت درس اخلاص را!

عملیات در ۲ نوبت آغاز شد

 وحدود ۲ هفته طول کشید، هیچکس باورش نمیشد که این دلیر مردان #فاطمیون بتوانند این چنین کار بزرگی انجام دهند.

 آزاد سازی کسب(ارتفاعات لاذقیه) با این تعداد نیرو؟!

 دشمن روبرو جبهه النصره بود،

آنها مدتها پیش آنجا بودند و استحکامات عجیبی داشتند.

 طرح و برنامه ای فوق العاده!

حزب الله گفته بود:

 حدودا ۳ ماه زمان برای تحلیل و برآورد وطراحی عملیات لازم است.

و ارتش سوریه از هرگونه عملیات در آن منطقه عاجز بود.

  کمک های شایان کشور ترکیه، اسرائیل، آمریکا، عربستان سعودی به #دشمن موجب غرور پوچ و مضاعف آنان شده بود. 

هرگز در تلخ ترین رویا های شان هم چنین شکست و خفتی را نمی دیدند.


اما بچه های فاطمیون با آن همه مظلومیت و سادگی ولی سرشار از عشق به اهل بیت و #اخلاص و ایثار توانستند به چنین پیروزی بزرگی دست یابند.

فاطمیون برای اولین بار مورد تشویق و تجلیل سید حسن نصرالله، سردار سلیمانی، بشار اسد رییس جمهور سوریه قرار گرفت.

واین سر آغازی بود برای فتح ها و پیروزی های بی شمار شیر بچه های فاطمیون!

این عملیات مدیون زحمت ها، تلاش ها و ایثار شبانه روزی #رزمندگان_اسلام و نبوغ و طراحی بسیار عالی فرماندهان بود.

ه روایت:  ابوطه

گروه فرهنگی سرداران بی مرز

@Sardaranebimarz

http://llink.ir/7bkf

  • دوستدار شهدا
۱۳
بهمن



 جهت سرکشے بہ پایگاهے که تحت فرماندهے شهید باقری بود رفتم . حجت راندیدم ولےصدای من راشنیده و شناختہ بود مثل همیشہ منو صدا ڪرد دنبال صدا رفتم ڪنار ساختمان پایگاه ڪہ در حال ساخت بود.

حجت با لباس نظامےسلاح بہ دوش داشت گچ ها روبہ داخل ساختمان مےبرد ،گفتم حجت جان مگه کارگران بنانیومدن ؟؟ گفت بله همشون هستند من هم دارم ڪمکشون مےکنم.

گفتم خدا قوتت بده خب اینا پول میگیرن ڪار میڪنن شما چے ؟ گفت من هم ڪمکشون مےکنم تا روحیه بگیرن ، بالاخره اینا دارن براے ما ساختمان مےسازن گناه دارن خستہ هستند.

با استاد بنّا ڪہ صحبت مے ڪردم مے گـفت : حجـت روزهـا سهمـیہ چاشـت و ناهارش رو بہ ما میده میگہ من با نون خالے هم سیر میشم شما ڪار مےڪنید و خسته مےشید.

بنّا مےگفت ما از اینڪه دیگر بچه ها برای انجام ڪارها زیاد میان پیشش و خط میگیرن و میرن فهمیدیم فرمانده پایگاه هست وگرنه از خودش ڪہ سوال گرفتیم گفت من سربازم و جهت شستن ظرفها اومدم تو این پایگاه ...

ولادت : ۶۴/۰۳/۰۱

شهادت :۹۴/۱۱/۱۳ 

روستای حردتین درشمال حلب

  عملیات آزادسازے نبُل و الزهرا

(اصابت ترکش خمپاره۱۲۰بہ سرو پهلو)

شهید سرگرد حجت باقری

 تیپ تکاوران امام سجاد کازرون

 سالروز شهادت 

ڪانال جاماندگان قافله شهدا

 @jamondegan

  • دوستدار شهدا