برای رضای خدا
دیدم با سر و وضع خاکی و گلی از در اومد داخل اتاق! گفتم: "فرمانده... چه خبر؟ کجا بودید که این طور خاکی و گلی شدید؟"
لبخندی زد و رفت نشست....میدونستم داره از گفتن موضوع خودداری میکنه. چند روزی این اتفاق تکرار شد تا اینکه یه شب که شیفت بودم، گاه و بی گاه خوابم میبرد و چرت میزدم، یک لحظه متوجه شدم سایه ای از جلوی چشمام رد شد! وسوسه شدم و سایه رو تعقیب کردم ببینم چکار میکنه، دنبالش رفتم دیدم ایشون مشغول نظافت حیاط و سرویسهای بهداشتی هستند. خجالت کشیدم و دویدم سمتش و ازش خواستم ادامه کار رو به من بسپاره؛ گفتم: "شما فرماندهی... این کارا وظیفه ماست که نیروی شما هستیم"
جواب داد: "کاری که واسه رضای خدا باشه جایگاه انسان رو تغییر نمیده... من این کار رو دوست دارم که انجام میدم. چون میدونستم بچه ها نمیذارن انجام بدم، قبل از نمازصبح و تو تاریکی انجام میدم که بچه ها نباشن."
از خودم خجالت کشیدم و سرمو پایین انداختم..
شهید مدافع حرم حجت باقری
https://telegram.me/joinchat/B0bupz1QIYYcpyMQs_Km0g
لینک عضویت در کانال خواهران مدافع حرم
http://8pic.ir/images/vj9kfxebftaqpahz6ci2.jpg