شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی
۱۷
ارديبهشت

شهید محمد جنتی  - حیدر 

داستان حیدرِ زینیون گذشت. چند روز بعد عکس حیدر قاب خیابان اطراف منزل ما شد. بچه های پیروزی و میدان شهدا و نبرد، میهمان تصویر شهید محمد جنتی بودند.

گروه جهاد و مقاومت مشرق -  تو عصبانیت و ترافیک اتوبان نواب مانده بودم، حرارت و گرمای آن روز را فراموش نمی کنم، موبایلم زنگ خورد و بخاطر اینکه مجبور نباشم گوشی جواب بدهم، ماشین را کشاندم کنارِ اتوبان و تلفن را برداشتم تا زنگ بزنم.

+ سلام، برادر چه خبر خوبی؟

- [گریه امانش را بریده بود. هِق هق می کرد] حیدر، حیدر حاجی شهید شد!

+کدام حیدر؟

- حاجی یتیم شدیم، حیدر و کربلا را با هم از دست دادیم. حیدر و کربلا.

[تلفن قطع کرد. عصبی تر شدم. خدایا حیدر کیه؟ کربلا! کدام کربلا. نکنه منظورش بچه های موقعیت کربلا و حیدر. نکنه تیپ حیدر کرار و کربلا را میگه. داستان چیه. حتی اگر همه اینها باشد چه ربطی به این رفیق ما داشت. او که تو این محورها نیست.]

چند دقیقه بعد گوشی ام صدا کرد. عکس حیدر بود. در جا رو ترمز زدم و وسط خیابان وایسادم. چند وقت قبل دیده بودم. بچه هایِ زینبیون می گفتند: «پدر ماست». راست می گفتند. هر وقت برای خانواده شهدا و جانبازان مشکل پیدا می شد، این حیدر بود که وسط میدان می آمد. تو این چند ماه از حیدر خیلی چیزها شنیده بودم. از کربلا هم همینطور. یادم نمی آید کربلا را دیده باشم یا نه. اما بچه ها می گفتند: «کربلا، خودش یک حیدر بود». فرمانده خوش فکرِ پاکستانی که تو خیلی از نبردها علیه تکفیری ها، وسط میدان نبرد، فریاد می زد: «هل من مبارز؟»

گذشت. داستان حیدرِ زینیون گذشت. چند روز بعد عکس حیدر قاب خیابان اطراف منزل ما شد. بچه های پیروزی و میدان شهدا و نبرد، میهمان تصویر شهید محمد جنتی بودند. حیدر حالا دیگه یک اسم رمزِ جهادی نبود. سردار رشید سپاه اسلام محمد جنتی آغاز یک تولد جدید بود.

دیروز یکی از بچه ها بهم پیام داد. «اشلونک شیخنا!» . پیام که باز کردم دیدم یک روحانی رزمی تبلیغی نیروهای مردمی عراق است. فرمانده شجاعی که با عمامه می جنگد و سلاح به دست و لباس جندی به تن! بعد کلی حال و احوال، تازه توجهم به تصویر پروفایلش رفت. عکس حیدر بود. نمی دونم حیدر چه رابطه ای با این رفیق ما داشت. اما انگار رازِ حیدر هنوز جا داره تا باز شود.

[حیدرها رفتند، تا بعضی ها تو همین کشور خودمان، همین بیخ گوشمان، همین کنار دستمان، مسئول سیاسی ما حرف از مذاکره با داعش بزند! آره والا. همین هایی که دهه هفتاد می گفتند «بیایید با طالبان و القاعده هم مذاکره کنیم». خون حیدر فراموش نمی شه.]

*امیر مسروری

  • دوستدار شهدا
۱۷
ارديبهشت

 شهیدمحمدیان درسال1362 در ولایت بغلان افغانستان بدنیا آمد

پدرش از مجاهدین جنگ علیه شوروی بود که به مقام شهادت نایل آمد،

و مادرش پس از پدر، ازدواج کرد...

و شهیدمحمدیان وبرادرش تحت سرپرستی عمویشان قرارمی گیرند

 درسال 1365به ایران مهاجرت می کنند

و تحصیلاتش را تا پایان دوره راهنمایی ادامه می دهد چون علاقه او ییشتر به فوتبال و والیبال بود و اوقات خود را با این ورزش ها پر میکرد

بعد ها نیز مشغول کار موزائیک سازی بود

 سال 1387 به افغانستان باز می گردد و 5سال در ارتش افغانستان فعالیت می کند

بعد به ایران باز می گردد و با اصرار زیاد از برادرش جهت رفتن به سوریه اجازه می خواهد

اما موفق نمی شود...

تا اینکه به بهانه کار از خانه می رود

و چندهفته بعد از فرودگاه با برادرش تماس میگیرد و طلب حلالیت می کند و به جمع مدافعین حریم اهل بیت علیهم السلام می پیوندد

 سرانجام شهید محمدیان در 30فروردین سال1393 در منطقه ملیحه پس از حمله تکفیری ها

به همراه دوستانش سخت مقاومت می کند

اما تیری به  نسیم اصابت می کند

دوستانش سعی می کنند اورا به عقب بیاورند

اما شهید مانع شان می شود،و می گوید: شما بروید،من تاجایی که بتوانم جلوی دشمن را می گیرم.

اما پس از بازگشت به سمت سنگر بر اثر خونریزی شدید به فیض شهادت نایل می گردد.

گروه فرهنگے سـرداران_بے_مـرز

https://telegram.me/joinchat/D7HRmT8L2XFeVuNZ7v8YUQ

  • دوستدار شهدا
۱۷
ارديبهشت


اهل دلی شهید حجت اسدی را در خواب دیده بود شهید تنها حرفی که زده بود همین بود 

"به جوانان بگویید اینجا خیلی سخت میگیرند حتی دور و بر گناه هم نروید"

@jamondegan

  • دوستدار شهدا
۱۶
ارديبهشت

درتاریخ ۱۳۹۳/۵/۲۹از مشهد عازم تهران شدیم

در آن جا با بچه های افغانستانی مقیم تهران اشنا شدیم،که مثل ما عازم سوریه ،برای دفاع از حریم اهل بیت علیهم السلام بودند،گرچه که اهل بیت ع به ما نیاز ندارند و این ما هستیم که به آنها نیاز داریم،

ولی باید خودمان را امتحان کنیم که چقدر به عقاید و ایمانمان راسخیم.

در میان بچه ها با سید صابر آشنا شدم

 پسری جوان و رشید  و از لحاظ استیل بدنی ورزیده و قوی بود،در ضمن بسیار بشاش وشوخ طبع بود.

اشنایی ما از تهران شروع شد...

میگفت :پدر ،مادر ،برادرانم و زن و فرزندم در افغانستان هستند وخود به تنهایی از افغانستان به ایران مهاجرت کردم وحال هم قسمت بود که به صفوف مدافعین حریم اهل بیت  بپیوندم.

دوران اموزشی را سپری کردیم خیلی زود گذشت.. 

در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۱۹خبر دادندکه وسایلمان را جمع جور کنیم وبرای پرواز امادگی بگیریم.

تا شب به فرودگاه دمشق رسیدیم و بعد

از فرودگاه مارا به استراحتگاهی به نام سلطانیه انتقال دادند.

۲۱۴نفر اعزامی از گروه ۲۲ بودیم...

گروه ۲۲ را سه تقسیم کردند تعدادی را در آن زمان در دمشق سمت ملیحه ،تعدادی را سمت حما و تعدادی را به سمت حلب انتقال دادند.

من وتعدادی از بچه ها و سید صابر هم جزء نیروی اعزام به حلب بودیم.

شهید سید صابر ،تعدادی دیگر ومن را به گردان شهید جمعه خان علیزاده انتقال دادند.

در گردان شهید علیزاده بودیم که دسته بندی شدیم، و شهید سید صابر و ما جزء گروهان ۲ شدیم.

چند روزی را در خط تثبیت در حدادین در نزدیکی تل عذان گذراندیم.

تا شب عید قربان ۹۳ که برای  هجوم به سمت حندرات حرکت کردیم

صبح عید،ساعت ۶صبح ،به منطقه عملیاتی رسیدیم.

بعد از هجوم ،شهرک را گرفتیم اما دوباره محاصره شدیم

 بچه ها با شجاعت استقامت کردند،سید صابر هم جزء ده نفر آخری بود که همراه با خود شهید علیزاده ،معاونش مومن خلیلی وچند تن دیگر از بچه ها با ما مانده بود.

دشمن در فاصله ۵۰ متری ما بود..  قبل از اینکه ،مومن خلیلی وسید محمد حسینی امدادگر مان شهید شود ،شهید سید صابر را نظاره گر بودم که چطور با شجاعت از هر پنجره ای که میرسید به سمت  دشمن تیر اندازی میکرد.

چون فاصله دشمن با ما خیلی نزدیک بود،به راحتی نارنجکهای دشمن به ویلایی که ما درآنجا سنگر گرفتیم میرسید،به قدری که به سمت ما اتیش سنگین سلاح ۲۳و۱۴/۵ونارنجک پرتاب کردند

 بعد از شهید شدن امداگران مان: مومن خلیلی وسید محمد حسینی و تخریب ویلا توسط دشمن،ما فکر کردیم که سید صابر ومراد علی شریفی هم شهید شدند.

 امابعد از اینکه ما به عقب برگشتیم ،روز بعد از طریق رسانه اینترنتی دشمن متوجه شدیم که سید صابر و مرادعلی شریفی مجروح وزیر اوار گیر کردندوبعد هم متاسفانه اسیر شده بودند.

شهید سید صابر حسینی را همان جا سر بریدند

به گفته بعضی از بچه ها دشمن از سید صابر خواسته بود که به مقدسات و مذهبش توهین کند و اظهار پشیمانی کند تا  نجات پیدا کند،

ولی شهید سید صابر نه تنها چنین نگفت،

 بلکه با شجاعت تمام گفته بود پشیمان نیستم وبرای کشتن شما وهابیها آمده ام.

که در همان جا ،در روز عید قربان سرش را مثل مولایش امام حسین علیه السلام  از تن جدا و شهیدش میکنند....

راوی: ابوماهان

گروه فرهنگے سـرداران_بے_مـرز

https://telegram.me/joinchat/D7HRmT8L2XFeVuNZ7v8YUQ

  • دوستدار شهدا
۱۶
ارديبهشت

هروقت مأموریت نبود پاتوق‌ماگلزارشهدای تهران بود

سر مزار پدر شهیدم

میگفت:جای من هم اینجابین شهداست

حالاپاتوق همیشگی ام آنجاست

اماتنها..!

سر مزار پدرم وهمسرشهیدم

شهیدمحمدحسین مرادی

@jamondegan

  • دوستدار شهدا
۱۶
ارديبهشت


گروه حماسه و مقاومت رجانیوز – کبری خدابخش: قصه مدافعین حرم تمام ناشدنی است. حریم اهل بیت قرن‌هاست که فدایی دارد، حتی اگر تنها حرمی از آن بزرگواران باشد... «اصلاً حرم ناموس ما شیعه‌ست!» آیا در زمان حیات شهید خود به این نکته توجه داشتید که آنها از اولیاء الهی به شمار می‌روند؟ «شهیدی که در سوریه، عراق و در هر مکان و زمانی، شهید شده باشد همانند این است که جلوی در حرم امام حسین علیه‌السلام شهید شده است؛ چراکه اگر این شهیدان نبودند، اثری از حرم اهل بیت(ع) نبود.» این سخنان نقل قولی است از فرمایشات امام خامنه‌ای است در جمع خانواده‌های شهدای مدافع حرم که به تنهایی گویای منزلتی است که می‌توان برای این شهدا تصور کرد.

سمیه احمدی، متولد سال 1365 و ساکن تیران، امروز گذری کوتاه از زندگی شهید را برای رجا نیوز روایت می‌کند.

در تاریخ 14 مهرماه سال 1358 در خانواده‌ای انقلابی و مذهبی در روستای حسن آباد وسطی بخش کرون شهرستان تیران و کرون به دنیا آمد و  در سال 1377 به استخدام و خدمت در لشکر زرهی 8 نجف اشرف مشغول شد و در مرداد ماه سال 1383 ازدواج کرد. ستوان دوم پاسدار شهید حسن احمدی، ششمین شهید مدافع حرم لشکر زرهی ۸ نجف اشرف است.

همسر شهید: حسن(احمدی)  آقا من را در یک مهمانی خانوادگی دیده بود و موضوع را با خانواده‌اش در میان گذاشته بود. چند روز بعد هم پدرشان از پدرم اجازه گرفتند که برای خواستگاری به منزل ما بیایند. پدرم شناخت اولیه از نظر اخلاقی و رفتاری از حسن آقا داشت و وقتی با هم صحبت کردیم، همان بار اول مهرش به دلم نشست.

ایمان و اخلاق خوب برای من خیلی مهم بود که به لطف خدا هر دو در حسن آقا خیلی به چشم می‌آمد. مهربان، خوش‌اخلاق و خنده‌رو بود که این ویژگی‌ها کنار شناختی که خانواده‌ام نسبت به حسن داشت، باعث شد که او را به‌عنوان بهترین همراه برای زندگی‌ام انتخاب کنم. از همسرم هفت سال کوچک‌تر بودم. مشابهت فامیلی ما برمی‌گردد به نسبت فامیلی که با هم داشتیم. فامیل دور بودیم، تازه وارد سن 16 سالگی شده بودم که سر سفره عقد نشستم. سال 81 بود. مراسم جشن عقد ما در خانه و خیلی هم ساده برگزار شد. برای عروسی هم تصمیم گرفتیم که به پابوس امام رضا(ع) برویم. دو سال بعد یعنی سال 83، رفتیم مشهد و بعد از بازگشت از آن سفر، زندگی مشترک‌مان را شروع کردیم.

حسن آقا یک آدم خوش‌سفری بود. بیشتر اوقات برای آخر هفته‌ها برنامه‌ریزی می کرد که برای تفریح، مسافرت‌های کوتاه دو سه روزه هم که شده با هم برویم. به امامزاده‌های اطراف می‌رفتیم، اما هر هفته در گلزار شهدای اصفهان بخصوص قسمت قطعه شهدای گمنام می‌رفتیم و آنجا با هم زیارت عاشورا می‌خواندیم. آرامش خوبی بعد از هر زیارت، نصیب هر دوی ما می‌شد. شهید خرازی و شهید همت را خیلی دوست داشت. اصفهان که می‌آمد سری به گلستان شهدا می‌زد و حتماً سر مزار شهید خرازی می‌رفت. وقتی چند نفر از همرزم‌ها و همکارانش در سوریه به شهادت رسیدند، بیشتر می‌رفت گلستان و کنار رفقایش می‌نشست و با آنها خلوت می‌کرد.

حسن آقا ارادت ویژه‌ای به حضرت فاطمه زهرا(س) داشت. همیشه می‌گفت: «اگر خدا به من دختر داد اسمش را زهرا می‌گذارم.» سال 84 خدا به ما زهرا خانم را داد و شش سال بعد هم ریحانه به دنیا آمد. ریحانه هم که از القاب حضرت(س) بود و هردوی ما این اسم را خیلی دوست داشتیم. خیلی با بچه‌ها صمیمی بودند. وقتی زهرا به دنیا آمد برای مأموریتی به شیراز رفته بود، با اینکه یک روز از مأموریت‌اش مانده بود خودش را رساند تا زهرا را ببیند.

در طول دوران زندگی‌مان معمولاً کتاب‌های خوب و گل به من هدیه می‌داد. بهترین هدیه‌ام سجاده و مهر و تسبیحی بود که در دوران عقد به من هدیه داد، از سفر جمکران آورده بود. هنوز روی آن سجاده نماز می‌خوانم. به من و زهرا هم توصیه می‌کرد که ورزش کنیم. به‌واسطه توصیه‌های حسن آقا، زهرا دو سال است که والیبال، بازی می‌کند. همیشه به زهرا توصیه می‌کرد ورزش‌های رزمی هم یاد بگیر. خود حسن آقا هم شنا و کوهنوردی را خیلی دوست داشت. فرصت که پیدا می‌کرد کتاب‌های مذهبی و روانشناسی می‌خواند. صدای خوبی هم داشت و مداحی می‌کرد. قاری قرآن هم بود. چند دوره هم در مسابقات اذان شرکت کرده بود. در مسابقات کشوری نیروهای مسلح و سپاه رتبه‌های خوبی به دست آورده بود.

حسن آقا از همان روز اول خواستگاری گفته بود که به خاطر شغلش زیاد به مأموریت می‌رود و نسبت به این موضوع هم بسیار متعهد بود که اگر جایی نیاز به خدمت‌رسانی باشد، باید برود؛ حتی از خطرهای کارش هم حرف زده بود. من هم شغلش را دوست داشتم. وقتی از کارش بیشتر گفت کمی نگران شدم، اما فکر نمی‌کردم حالاحالاها جنگی شروع شود و شهید شود و خیلی زود از بین ما برود.

بیشتر اوقات به من می‌گفت دعایش کنم تا شهید شود. مرگ طبیعی را دوست نداشت. من هم در جوابش می‌گفتم دعا می‌کنم که عاقبت بخیر شوی. رمضان سال 93 در مأموریتی 20 روزه با چند نفر از همکارانش به عراق رفت.

نگران شدم، اما نه خیلی زیاد. دلم قرص بود، چون برای آموزش نیروهای مردمی به این مأموریت می‌رفت. ضمن اینکه اوضاع امنیت در عراق نسبت به وضعیت فعلی سوریه بهتر بود. مدت‌ها بود که می‌گفت: «برای اعزام به سوریه داوطلب شده است.» خیلی بی‌تاب رفتن بود. فرمانده‌اش بعد از شهادت می‌گفت مدام سراغ می‌گرفت که چرا نوبت اعزامش نمی‌شود. برای مأموریت‌ها اکثراً داوطلب می‌شد، اما زمانی که قرار شد به سوریه برود گفتم: «من را هم با خودت ببر.» گفت: «ما می‌رویم تا راه باز شود تا با هم برای زیارت برویم.

یک هفته قبل از  اعزام، برای مانور رفته بودند تا آماده شوند. 17 مهر بود و روز تولد ریحانه، تماس گرفت و گفت: «برای ریحانه تولد گرفتی؟!» گفتم: « نه منتظرم تا شما بیایی بعد برایش جشن تولد بگیریم.» گفت: «قشنگی تولد به این است که در روزش گرفته شود، من کیک سفارش داده‌ام.» خلاصه همان شب برای ریحانه تولد گرفتیم. فردای روز تولد به من گفت: «قرار است کمی دیرتر به سر کار برود.» خیلی تعجب کردم. از صبح حالش متفاوت از همیشه بود. حس کردم می‌خواهد چیزی بگوید، پرسیدم چیزی شده؟! گفت: «تحملش را داری؟» گفتم: «هرچه می‌خواهی بگو، اما در مورد مأموریت خارج از کشور صحبت نکن...»

آرام و قرار نداشتم. شروع کردم به گریه کردن. گفت از زبان خودم بشنوی بهتر از این است که از زبان بقیه بشنوی، می‌خواهم که راضی باشی.

دل کندن از حسن آقا خیلی سخت بود. گفتم: «چطور باید راضی شوم؟!» خیلی دوستش داشتم، خودش را، راهش را و هدفش را. می‌گفت هدف دشمن، اسلام است ما باید دفاع کنیم. چهار، پنج سال آخر از ته دل دوست داشت که برود. وقتی گفت: «اگر اجازه ندهی بروم جواب حضرت زهرا(س) و امام زمان(عج) را آن دنیا باید خودت بدهی.» کمی آرام‌تر شدم.

قرار بود 18 مهرماه اعزام شود. خیلی گریه کردم. مدام تماس می‌گرفتم ببینم راهی شده یا نه، تا اینکه گفت معلوم نیست برویم و نگران نباش. اما فردای آن روز، روز اعزام بود.

از شب قبل زهرا با حسن آقا با هم نشسته بودند و کاردستی می‌ساختند. قرار بود برای مدرسه یک بادبادک درست کند که تا دیروقت با هم بیدار ماندند و بادبادک را با هم ساختند. یک آیینه قدی بلند داشتیم  که حسن آقا برده بود شیشه‌بری و به قطعات کوچک تقسیم کرده بود و با زهرا نشسته بودند و دور آنها را با نوارچسب‌های رنگی می‌پوشاندند که تعدای از آن آیینه‌ها را با خود ببرد سوریه. با اینکه زهرا  11 ساله بود، اما درک و فهم بالایی داشت. از حسن آقا سئوال می‌پرسید که این آیینه‌ها به چه کار می‌آید و او هم با صبر جواب می‌داد. صبح زود بیدار شد و بادبادک زهرا را امتحان کرد و تا دم در با او رفت و خداحافظی کرد.

دو، سه ساعتی با ریحانه رفتند بیرون. تا لحظه آخر وسایل‌شان را هنوز کامل آماده نکرده بودم. وقتی می‌خواست برود سفارش بچه‌ها را خیلی کرد. گفت: «خیلی مواظب بچه‌ها و خودت باش. دوست دارم بچه‌ها را زهراوار و زینب‌گونه بزرگ کنی.سفارش هایش را که کرد.» گفتم: «یک شرط دارم.» گفت: «هر شرطی باشد قبول می‌کنم فقط نگو که نروم...» گفتم: «ان‌شاءالله که می‌روی و سالم بر می‌گردی، اما اگر شهادت نصیبت شد، شفاعت من و بچه‌ها یادت نرود.» و در جوابم گفت: «تو فقط دعا کن تا شهید بشوم، ثواب شهادتم مال شما و ثواب جهادم مال خودم.» منتظرتان می‌مانم و به من قول داد که شفاعت ما را هم بکند. قبل از خداحافظی  هم رو به من کرد و گفت: «اگر شهید شدم برای شهادتم گریه نکنید.» تا زمانی که سوریه بود دو بار تماس گرفت، آن هم در دو روز پشت سرهم. وقتی یک روز شد، دو  روز  و  زنگ نزد نگرانش شدم. حسابی بی‌تاب شده بودم که دیگر زنگ نزد. 

هفت روز بعد از اعزام، 25 مهر ماه بود. قبلش می‌گفت: «دو هفته‌ای بر می‌گردم.» می‌گفتم: «مأموریت‌های سوریه که معمولاً دو ماه طول می‌کشد، تو چطور می‌گویی دو هفته‌ای بر می‌گردی؟!» هر حرفی می‌زد سر حرفش می‌ماند..! این‌طور که همرزم‌های‌شان تعریف می‌کردند، «طی عملیاتی که در حلب انجام شده بود، داعشی‌ها از دو طرف آنها را محاصره کرده بودند. ظاهراً پشت یک ساختمان کمین کرده بود که خمپاره به تانکی که کنارشان بوده می‌خورد و ترکش‌های آن خمپاره از پشت به سر حسن آقا اصابت می‌کند و همان‌جا به شهادت می‌رسد.» صدایی مدام در گوشم می‌گفت: «حسن آقا شهید می‌شود.» یک روز قبل از شهادت خیلی حالم بد شد. از لشکر به برادرم زنگ زده بودند و گفته بودند که حسن آقا شهید شده است. برادرم نتوانسته بود این خبر را به من بدهد و از عمو خواسته بود که او به من بگوید. موقعی که عمو تماس گرفت و گفت: «حسن آقا زخمی شده است قسمش دادم که راستش را بگوید، اما تلفن قطع شد.» و دیگر هرچه زنگ زدم جوابم را نداد تا اینکه با برادرم تماس گرفتم. همین که صدای من را شنید شروع کرد به گریه کردن... نمی‌توانستم بپذیرم حسن آقا شهید شده.

آن‌روز که پیکر حسنم را دیدم دست به صورتش کشیدم و گفتم شهادت مبارک. به آرزویت رسیدی. همیشه دوست داشتم به آرزوهایش برسد. گفتم یادت باشد، باید سر قولی که دادی، بمانی. زهرا، پدرش را دید. خیلی حالش بد شد، فقط گریه می‌کرد. حسن آقا در گلزار شهدای روستای حسن آباد وسطی و در زادگاهش به خاک سپرده شده است. با بچه‌ها می‌رویم سر مزارش. گاهی هم با عکس‌هایش دردِ دل می‌کنم و وقت‌هایی هم که خیلی بی‌تاب می‌شوم برایش نماز و قرآن می‌خوانم. زهرا بعضی اوقات که حسابی دلش برای حسن آقا تنگ می‌شود به من می‌گوید: «زندگی بدون بابا بی‌فایده است.» بخصوص که تعطیلات تابستان سال گذشته حسن آقا بود و ما با هم مشهد و شمال رفتیم. الان که یک‌سال از آن روزها می‌گذرد مرور آن خاطرات حسابی دلتنگش می‌کند.

همسر عزیزم خوب می‌دانی که همه هستی‌ام بودی و همیشه به داشتنت افتخار می‌کنم، ولی این را هم بدان که هیچ چیزی جز شهادت در راه خدا لایق تو نبود.

  • دوستدار شهدا
۱۶
ارديبهشت

 دختر سردار شهید سید جلال حبیب الله پور 

من هیچ وقت صدای بلند پدرم را نشنیدم.به شوخی می‌گفتم بابا با مامان دعوا کن صدایت رابشنویم.

ایشان همیشه در کارهای خانه کمک می‌کرد.

انار دانه می‌کرد.

سبزی پاک می‌کرد.

سالاد درست می‌کرد.

از بنایی گرفته تا نجاری و برق‌کاری انجام می‌داد.

روی بیت‌المال خیلی حساس بود.ماشین اداره همراهش بود با آن ماشین مرا به دانشگاه نمی‌رساند.

می‌گفت بیت المال است و خیلی اهمیت می‌داد.یادم است می‌گفت روزه و نماز قضا ندارم.

شهید سیدجلال حبیب  الله پور میگفتند الان فرصت خوبی هست که شیعیان تمرین اتحاد و جنگاوری بکنند برای آمادگی ظهورامام زمان (عج) ، که زمان ظهور همه زیر یک بیرق و علم باشیم.

همرزم شهید: سیدجلال حبیب الله پور :

دو تا از سفارش های همیشگی آقا سیدجلال به ما این بود که

با مطالعه ، دانش نظامی خودمون رو بالا ببریم و خواندن قرآن را ترک نکنیم .

@MolazemanHaram69

  • دوستدار شهدا
۱۵
ارديبهشت


دومین سالروز ولادت پس از شهادت

شهید حسین رضایی

صبح امروز

در گلستان شهدای اصفهان برگزار شد

کانال شهید مهدی ثامنی راد

 @mehdi_sameni_rad

  • دوستدار شهدا
۱۴
ارديبهشت



@jamondegan

  • دوستدار شهدا
۱۳
ارديبهشت

یکی از رزمندگان مقاومت اسلامی نُجَباء در روز ولادت حضرت اباالفضل العباس(ع) در جبهه عراق هدف تروریست‌های تکفیری داعش قرار گرفت و به شهادت رسید.

 به گزارش مشرق، احمد الغرانی رزمنده مقاومت اسلامی نُجَباء روز دوشنبه ۱۱ اردیبهشت مصادف با روز ولادت حضرت ابوالفضل العباس(ع) به شهادت رسید.

بنا به اعلام موسسه شهدای این جنبش، "احمد کاظم ثنای الغرانی" در عملیات دفع حمله عناصر گروه تروریستی داعش در استان صلاح الدین عراق به مقام رفیع شهادت نایل گشت.

شهید الغرانی در منطقه "جبال مکحول" واقع در شمال استان صلاح الدین هدف عناصر این گروه تروریستی قرار و پیکر مطهر این شهید والا مقام روز گذشته سه شنبه ۱۲ اردیبهشت بر روی دستان مردم و همرزمانش تشییع و در آغوش خاک آرام گرفت.

امنیت منطقه "جبال مکحول" پس از پایان عملیات آزادسازی و پاکسازی بیجی، به مقاومت اسلامی نُجَباء محول شده است.

  • دوستدار شهدا