شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

۱۰۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۷ ثبت شده است

۰۷
فروردين


بسم رب الشهداء و الصدیقین»

مقام معظم رهبری:

باید یاد حقیقت و خاطره‌ی شهادت را در مقابل طوفان تبلیغات دشمن زنده نگهداشت.

حسین فهمیده های فاطمیون

برادران شهید

سید مجتبی حسینی

سید اسماعیل حسینی

🔻پدرشان، بعد از حمله شوروی به افغانستان  عازم ایران شده و در مشهد سکنی می گزیند

همانجا ازدواج می کند و صاحب فرزندانی می شود،

سیدمجتبی و سیداسماعیل ۳،۴ساله به همراه خانواده دوباره به افغانستان باز می گردند و در بامیان بزرگ می شوند 

اما چه کسی می دانست قرار است این دو برادر در آینده، سرنوشت آیندگان را رقم زنند..

🔻سیدمجتبی در سن ۱۷ سالگی وارد اردوی ملی افغانستان می شود و دو سال بعد نیز سیداسماعیل به او می پیوندد

پس از مدتی هردو کماندو و به عضویت نیروهای ویژه در می آیند و در نبردهای بسیاری با  طالبان و دیگر شورشیان حضور می یابند

🔻وقتی خبر حملات تکفیری ها به سوریه و تهدید خطر تخریب حرمین متبرکه به گوش سیداسماعیل و سیدمجتبی می رسد با توجه به شرایط ایجاد شده تصمیم میگیرند تا به وظیفه واجب تری چون مبارزه با داعش و دیگر عناصر تکفیری بپیوندند.

🔻یکسالی از جنگ #سوریه می گذرد که هردوبرادر نزد پدر رفته تا اذن رفتن به میدان نبرد علیه تکفیری ها را بگیرند

پدرشان با وجود اطلاع رسانی محدود، از اوضاع منطقه با خبر بوده و به آنان هشدار می دهد که این نبرد با نبردهای گذشته که در آن شرکت داشتند فرق دارد

و شاید امکان بازگشت نداشته باشند 

ولی هردوبرادر کاملا به مسئله آگاه بوده و مسیرشان را از پیش انتخاب نموده بودند.

🔻آنان می گفتند: این همه سال حسرت بودن در کربلا و یاری امام حسین(علیه السلام) را داشتیم،

 حال با حمایت از حرم حضرت زینب(سلام الله علیها) وقت عمل به این گفته هاست.

این همه مثل ما آمدند و بعد زیر خاک رفتند حالا چه بهتر که ما با  شهادت برویم...

🔻ابتدا مادر راضی نمی شود اما بعد از دیدن شوق و علاقه فرزندانش دلش راضی به ممانعت نمی گردد و اذن رفتن به هردو می دهد.


🔻سیداسماعیل برادرش سیدمجتبی را راضی میکند و زودتر از او راهی میدان نبرد می شود.

یکسال می گذرد...

سیداسماعیل توسط دوتیر از ناحیه دشمن مجروح می شود

اما به خانه بر نمی گردد!

🔻وقتی این خبر به گوش سید مجتبی می رسد طاقت نمی آورد و می رود تا اسماعیل را برگرداند.

 اما او اسماعیل را راضی میکند تا برگردد و خودش بماند؛

به او می گوید: تو برگرد اما من می مانم

مطمئن باش نمی گذارم جای خالی ات اینجا احساس شود.

بعد از شهادت ابوحامد، سیدمجتبی معاون تک تیراندازان فاطمیون می شود.

گویا عملیاتی در پیش بوده است 

سیدمجتبی با خانواده تماس میگیرد و آن ها را از نبود ۱۵ روزه اش مطلع می سازد

شب عملیات فرا می رسد

فرمانده گردان مجروح شده و چون سیدمجتبی معاون فرمانده بود مسئولیت فرماندهی را برعهده می گیرد.

سیدمجتبی به همراه نیروهایش، وقتی به منطقه مدنظر می رسند متوجه می شوند که توسط داعش #محاصره شده اند اما موفق می شوند محاصره را  بشکنند و به عقب برگردند.

در این بین به او بیسیم زده و طلب کمک میکنند

 او به همراه چند نفر دیگر برای کمک دوباره منطقه باز می گردند

اما به همراه دونفر دیگر زیر آتش شدید دشمن زمین گیر شده و فقط از آن بین ۳نفر زنده اما به شدت مجروح می شوند!

باتری بیسیم سید مجتبی تمام و ارتباط قطع می شود.

او که میبیند داعشی ها از تپه بالا آمده و قصد اسیری وی را دارند، ضامن دونارنجکی که همراهش بوده می کشد و زیر پایش قرار می دهد  وقتی تکفیری ها می خواهند اورا از زمین بلند کنند نارنجک ها منفجر می شود و داعشی ها کشته و سید مجتبی به فیض شهادت نایل می آید.

دوماهی از آن ۱۵ روز می گذرد و خبری از سیدمجتبی نیست.

خبرهایی توسط دوستانش مبنی بر شهادت وی به گوش خانواده می رسد

تااینکه بعد از دوماه مفقودی پس از مبادله ای با داعش پیکر اورا از داعش تحویل و در ایران تشییع می کنند.

خداوند به مادر این شهید صبری زینبی عطا کرده است،

 وقتی مادر خبر قطعی شهادت سیدمجتبی را می شنود تنها می گوید: انا لله و انا الیه الراجعون...

نامش ماندگار و راهش پایدار باد!

yon.ir/LSPTd t.me/joinchat/D7HRmT8L2XFeVuNZ7v8YUQ

  • دوستدار شهدا
۰۷
فروردين


همیشه اول و آخر سفرت، دیدار با سیدابراهیم بود 

این روزها که کنار هم هستید، ما را یاد کنید⚛️شرح عکس: دلنوشته ای که شهید مرتضی عطایی (ابوعلی) پنجم فرودین، بعد از زیارت مزار شهید صدرزاده منتشر کردند.

  • دوستدار شهدا
۰۷
فروردين
عیدِ امسال سخنرانی آقا را گوش می‌دادیم. دیدیم محمدامین دستانش را بر روی صورتش گذاشته و آرام‌آرام گریه می‌کند. گریه‌ای که معلوم است از روی بغض و نمی‌تواند کنترلش کند. خواهرش گفت: چرا گریه می‌کنی امین؟ گفت: انقلاب دارد چهل‌ساله می‌شود آن‌وقت هنوز ما حزب‌اللهی ننشستیم دورهم یک گفتمان واحد درست کنیم که به دردِ جامعه بخورد. تا آقا نخواهد این مسائل سطحی و پیش‌پاافتاده را تبیین کند. اینها وظیفه آقا نیست. آقا این‌قدر کار دارد نباید جورِ کم‌کاری ما را بکشد.

گروه حماسه و مقاومت رجانیوز - کبری خدابخش: شهید یعنی : به خیرگذشت... نزدیک بود بمیرد.  تو،  چه می‌کنی، این میانه خون برادرم...؟! برای بیداری ما...؟! آه... یادم رفته بود... شهید بیدارمی‌کند... شهید دستت را می‌گیرد... شهید بلندت می‌کند... شهید، "شهیدت" می‌کند...  فکه و اروند یا دمشق و حلب... یا صعده و صنعا...! فرقی نمی‌کند... شهید ، شهیدت می‌کند؛باور نمی‌کنی...؟ بیدار که بشوی ، جاده خاکی انحرافی رفته را برمی‌گردی به صراط مستقیم... شهادت میوه درختان جاده صراط مستقیم است ...! یادت باشد: «شهید، شهیدت می‌کند»، مادر شهید محمدامین کریمان امروز گذری کوتاه از زندگی فرزند شهیدش برای مخاطبان محترم رجانیوز داشته است.

 

مادر شهید: محمدامین سال 1373 در روستای حاجی‌کلا بهنمیر بابلسر به دنیا آمد. یک برادر و دو خواهر دارد؛ و محمدامین فرزند سوم خانواده است. هنوز پیش‌دبستانی نرفته بود که درزمینه مداحی و حفظ قرآن فعالیت می‌کرد. بعدازاینکه به مدرسه رفت برایش معلم قرآن گرفتیم و روان‌خوانی را تمام و حفظ قرآن را شروع کرد. از دوم ابتدایی به اعتکاف می‌رفت و در سوم ابتدایی موفق به حفظ سه جزء قرآن کریم و تجوید آن شد. از زمان کودکی علاقه خاصی به عبادت و راز و نیاز باخدا داشت، هر وقت پدرش می‌خواست به مسجد بروم می‌گفت: بابا من هم می‌خواهم بیایم و همواره با پدرش بود. همیشه در حال خواندن نماز و قرآن بود و در نماز جمعه نیز شرکت می‌کرد و مکبر نماز جمعه بود. وقتی‌که محمدامین به سوم راهنمایی رفت یک‌بار نزدم آمد و گفت: مامان می‌خواهم در حوزه ثبت‌نام کنم. گفتم: من راضی نیستم دوست دارم تو درس بخوانی و بعد از دیپلم وارد حوزه شوی؛ اما محمدامین همچنان اصرار می‌کرد. وقتی دیدم دست از اصرار خود نمی‌کشد. گفتم: تنها در صورتی به تو اجازه می‌دهم که در حوزه قم پذیرفته شوی، او نیز با معدل بسیار بالا در قم پذیرفته شد و وارد حوزه قم شد. پسر دوست‌داشتنی بود، هر جا می‌رفت همه عاشقش می‌شدند، به‌گونه‌ای بود که تمام گروه‌ها از هر طیفی با او دوست بودند و اصلاً سخت‌گیری نمی‌کرد.

 همیشه با لبخند و احترام با همه برخورد می‌کرد، او که مبلغ دین اسلام بود به نقاط مختلفی از داخل و خارج کشور برای تبلیغ رفت و دوستان زیادی داشت، اصلاً در بیان مسائل دینی سخت‌گیری نمی‌کرد و به‌گونه‌ای با دیگران سخن می‌گفت که آن‌ها احساس نکنند او دارد چیزی را به آن‌ها تحمیل می‌کند و همین راه موفقیتش بود، محمدامین عاشق شهادت بود و بیشتر ایام خود را بامطالعه زندگی‌نامه شهدا می‌گذراند. محمدم از کودکی بچه‌ای آرام بود. می‌توانم بگویم بچه خاصی بود. هفته‌ای یک‌بار در منزل‌مان زیارت عاشورا می‌خواندیم و در این مراسم حضور فعالی داشت. اخلاقش خیلی خوب بود، بچه زرنگ و باهوشی بود و به ما خیلی احترام می‌گذاشت. هیچ‌گاه جلوتر از من و پدرش حرکت نمی‌کرد. هر وقت مرا می‌دید دستم را می‌بوسید. در کارهای خانه کمکم می‌کرد. نمازش را اول وقت می‌خواند. دائم‌الوضو بود. کتاب مربوط به شهدا را زیاد می‌خواند. با بچه‌ها مثل بچه‌ها رفتار می‌کرد. به نظر من کسی به‌راحتی شهید نمی‌شود. امین هم پر زد و رفت و من مطمئن هستم جایگاه او بهتر از اینجاست. پسرم بسیار ولایی بود.

 پسرم از کودکی فردی مخلص، باایمان و مطیع امر ولی‌فقیه بود و هر چه حضرت آقا می‌فرمودند بادل و جان اطاعت می‌کرد، محمدامین دانشجوی ترم 6 فلسفه و مسلط به دو زبان انگلیسی و عربی بود و به مدت دو سال نیز در کلاس نقد و بررسی فیلم شرکت کرده بود و اخیراً که حضرت آقا دریکی از سخنرانی‌های خود فرمودند جای افرادی مثل شهید آوینی در کشور خالی است و نیاز است جوانان ما راهش را ادامه دهند، محمدامین تصمیم گرفت دوره ارشد خود را در رشته فیلم‌سازی ادامه دهد و حتی برای این کار یک دوربین فیلم‌برداری سفارش داد که چند روز بعد از شهادتش به دست ما رسید.

عیدِ امسال سخنرانی آقا را گوش می‌دادیم. دیدیم محمدامین دستانش را بر روی صورتش گذاشته و آرام‌آرام گریه می‌کند. گریه‌ای که معلوم است از روی بغض و نمی‌تواند کنترلش کند. خواهرش گفت: چرا گریه می‌کنی امین؟ گفت: انقلاب دارد چهل‌ساله می‌شود آن‌وقت هنوز ما حزب‌اللهی ننشستیم دورهم یک گفتمان واحد درست کنیم که به دردِ جامعه بخورد. تا آقا نخواهد این مسائل سطحی و پیش‌پاافتاده را تبیین کند. اینها وظیفه آقا نیست. آقا این‌قدر کار دارد نباید جورِ کم‌کاری ما را بکشد. این رهبر گناه دارد ما قدرش را نمی‌دانیم. یک‌جمله‌ای هم داشت همیشه می‌گفت: آخه الآن حضرت آقا باید بنشیند در خانه‌اش با خیالِ راحت چایی بخورند. تبیین شبهه‌ها وظیفه ماست. چقدر ما کم‌کاریم.


محمدامین 22 سال بیشتر سن نداشت، اما پایه 10 درس حوزوی و سطح 3 و ترم 6 رشته فلسفه بود. به زبان انگلیسی و عربی تسلط داشت. برخی فکر می‌کنند کسانی که برای دفاع از حرم شهید می‌شوند برای پول است اما پسرم در رفاه بزرگ شد، هیچ نیاز مالی نداشت حتی زمانی که به سوریه اعزام می‌شد هزینه بلیت هواپیما را پدرش می‌داد. محمدامین از یک دانشگاه در آلمان بورسیه شده بود، اما همه را رها کرد و برای جهاد به سوریه رفت.

 محمدامین پسر فهمیده‌ای بود، همیشه آرزو داشت شهید شود و به من همیشه می‌گفت: مامان دعا کن شهید شوم؛ یکی از کارهای همیشگی او خواندن وصیت‌نامه و کتاب شهدا بود، هر وقت به او نگاه می‌کردم ته دلم می‌لرزید، چون احساس می‌کردم او دیر یا زود شهید می‌شود.محمدامین شهادت را درک کرده بود. می‌گفت شهید شدن به همین راحتی نیست. اول باید آدم در دلش شهید شود بعد به مقامی برسد که خدا او را به‌عنوان شهید قبول کند.

 ممکن است مردم فکر کنند این بچه درس‌خوان بیست‌ودوساله نحیفِ استخوانی سوریه چه‌کار می‌توانست بکند؟ ما هم به او انتقاد می‌کردیم، می‌گفتیم: می‌روی آنجا و مزاحمشان هستی. البته شوخی می‌کردیم. آدمِ تیزی بود همیشه زیردست و پا نمی‌ماند. می‌گفت: حالا یک کارهایی می‌کنم. کارِ تبلیغی می‌کنم. غافل از اینکه آقا کلی دوره‌ی نظامی دیده بود و چریک محسوب می‌شد، اما به ما نگفته بود؛ اما دوره نظامی دیدن کجا و جرئت جنگیدن داشتن کجا. در میدان جنگ شجاعت به کار می‌آید تا دوره دیدن. همان‌طوری که امین با شهادتش این را ثابت کرد.

 

محمدامین روزهای آخر قبل از رفتنش به سوریه حس و حال عجیبی داشت، بسیار خوشحال بود، انگار می‌دانست قرار است شهید شود، یادم است وقت رفتن از تمام اقوام و فامیل خداحافظی کرد و به مزار شهدا رفت و با آن‌ها نیز وداع کرد. این اولین بار نبود که محمدامین به سوریه رفت، ماه رمضان و زمستان سال قبل و بهار امسال به سوریه رفته بود و این بار که می‌خواست به سوریه برود به او گفتم: بمان؛ اما او گفت: حرمین شرفین درخطر است، دشمنان حرامی به حضرت زینب (س) رحم نمی‌کنند، مامان! عمه سادات درخطر است، چگونه از رفتن من ممانعت می‌کنی، آیا یادت رفت روز عاشورا برخی با همین حرف‌ها امام حسین (ع) را تنها گذاشتند. 

می‌گفت مامان 30 سال پیش سفره شهادت پهن‌شده بود الآن این سفره دوباره پهن‌شده و ما باید از آن استفاده کنیم. قبل از حضور در سوریه هم برای تبلیغ به لبنان رفته بود. چون به زبان انگلیسی و عربی تسلط داشت، وجودش در این مسیر مثمر ثمر بود. محمدامین غیر از فعالیت‌های فرهنگی، ازنظر رزمی هم آموزش‌دیده بودخیلی حرف است که جوانی همه‌چیزش را بدهد و به‌جایی برود که احتمال برگشت ندارد؛ اما شهدا دین را درک کردند و فهمیدند جهاد مرز نمی‌شناسد. شهدا دنبال پول و مادیات نبودند. پسرم در رفاه بود اما لباس ساده می‌پوشید به او اعتراض می‌کردم چرا این کار را می‌کنی می‌گفت: بچه‌هایی هستند که تمکن مالی ندارند. من خودم آنچه از دستم برمی‌آمد برای تربیت فرزندانم انجام دادم و خوشحالم پسرم سعادتمند در دنیا و آخرت شد.

 

محمدامین با گفتن این حرف‌ها مرا قانع کرد که به سوریه برود، 15 روز از رفتنش به سوریه می‌گذشت 27 خرداد سال 95 که عموی فرزندم به‌اتفاق همسرش به منزل ما آمدند و دقیقاً ساعت 10:30 دقیقه شب بود که حاج قدرت از من و همسرم پرسید: از محمدامین خبری داری؟

 

من در جوابش گفتم: بله چند روز قبل که تلفنی با او صحبت می‌کردم به من گفت حالم خیلی خوب است، ناراحت نباشید. داشتم به سخنانم ادامه می‌دادم که دیدم عموی محمدامین شروع کرد به اشک ریختن؛ از او پرسیدم: چه شد آیا محمدامینم شهید شد؟ دیدم حاج قدرت با بغض و گریه می‌گوید: بله محمدامین شهید شد. وقتی این خبر را شنیدم نمی‌توانستم گریه کنم، نمی‌دانستم چگونه جای خالی محمدامین را پرکنم، چون او پسری بسیار مهربان و دوست‌داشتنی بود، نمی‌توانستم باور کنم که او شهید شد، بعد از گذشت چند روز به یاد روزهایی افتادم که محمدامین از من التماس می‌کرد: مامان! دعا کن من شهید شوم. از اینکه می‌دیدم پسرم به آرزوی خود رسید خدا را شکر کردم و با خود گفتم مگر یک مادر جز اینکه فرزندش به آرزوی خود برسد خواسته دیگری دارد.

محمدامین زمینی نبود. به ظواهر دنیا توجه نداشت هیچ‌وقت به این فکر نمی‌کرد آینده‌اش چه می‌شود حتی راجع به شغلش حرف نمی‌زد فکر و ذکرش امام حسین و شهدا بود وقتی شهید شد همه منتظر شهادتش بودیم. هم‌رزمش از مشهد آمد خانه‌مان گفت: ما 48 ساعت با محمدامین بودیم انگار 48 سال با او آشنا بودیم. می‌گفت: یک‌ساعتی که بعد از ناهار خوابیدیم محمدامین بیدار شد و خیلی خوشحال بود. پسرم به هم‌رزمانش گفته بود «الآن خواب دیدم امشب عملیاتی در پیش است و فرمانده و من شهید می‌شویم جنازه‌مان را نمی‌آورند.» بعد غسل شهادت می‌گیرد و آماده شهادت می‌شود. بعد از شروع عملیات سربازان سوری در جناحین آن‌ها بودند. از شدت آتش دشمن زمین‌گیر می‌شوند و فرمانده‌شان مجروح می‌شود، اما محمدامین برمی‌خیزد و رجزخوانی می‌کند و می‌گوید «مگر ما شیعه علی بن ابیطالب نیستیم. شیعه علی ترسو نیست به پا خیزید و بروید. من هستم.» بعد به سمت دشمن تیراندازی می‌کند و با شجاعتش 160 نفر از آن مهلکه جان سالم به درمی‌برند. منتها خود محمدامین کنار فرمانده‌اش که به شهادت رسیده بود می‌ماند و دو تیر یکی به‌زانو و دیگری به پشتش می‌خورد. هم‌رزمانش می‌گفتند اول فکر کردیم که تیر به کتفش خورده و می‌تواند بیاید. بنابراین برخی از رزمندگان در کانال منتظر پسرم می‌مانند؛ اما ساعت از 9 شب گذشت جبهه النصره عکس شهید محمدامین را در شبکه اورینت می‌گذارد و همه متوجه می‌شوند که خواب او با شهادتش تعبیر شده است.

 

دوری از حرام و رزق حلال در تربیت بچه اثرگذار است. شهادت یک فوز الهی است که نصیب هر کس نمی‌شود. پسرم در راه دین خیلی تلاش کرد. شوق شهادت داشت. وجودش مملو بود از عشق به خدا. هیچ جا محمدامین را دور از شهدا نمی‌دیدی. این مزد خودش بود. محمدامین در خانواده‌ای بزرگ شد که احساس کمبود نکرد. از بچگی حرکتش به سمت امام حسین بود. سه سال پشت سر هم اربعین پیاده کربلا رفت. همه برنامه سالانه‌اش حول محور کربلا بود. برای تبلیغ که می‌رفت به روحانیون مبلغی می‌دادند می‌گفت: اگر هزینه سفر کربلا را بدهید بس است. رقم ناچیزی می‌گرفت. از مسیر گناه و شرک‌آلود فاصله داشت. نور هدایت‌گری از بدو تولدش با او بود. همیشه به سمت رستگاری و سعادت قدم می‌گذاشت. در دوران تحصیل و حوزه نور الهی همراهش بود و با همان نور عروج کرد.

 

 

خدا را شکر می‌کنم بچه‌ام در راه دین به شهادت رسید. عاقبتش شهادت بود و واقعاً خوشا به حالش. پسرم مایه افتخار ماست. حضرت آقا فرمود شهدای مدافع حرم امامزادگانی هستند که باید آن‌ها را زیارت کرد. همه شهدا پاک بودند. تک بودند. محمدامین در وصیت‌نامه‌اش نوشت اگر تکه‌تکه شوم باز در راه ولایت شهید می‌شوم. آخرین عکسی که از او گرفتم گفت: مامان خوش‌تیپ‌تر از این پسر دیدی؟ گفتم: امین بگذار ازت عکس بگیرم. وقتی می‌رفت گفتم: امین خیلی خوشگل شدی نکند شهید شوی؟ گفتم: امین شهید شو اما اسیر نشو من اسارتت را نمی‌خواهم. گفت: مامان شیعیان امام علی اسیر نمی‌

  • دوستدار شهدا
۰۶
فروردين


شهادت فرمانده تیپ لواء الباقر

مُجاٰوِراٰنِ ڪَریٖمِہ ... مُداٰفِعاٰنِ عَقیٰلِہ"

https://t.me/joinchat/C9nfRDyiUT9Ge3dS7KO61g

  • دوستدار شهدا
۰۶
فروردين


بسم الله

قربة الی الله

اینو اسماعیل نوشت...

حرف دل...

حرفِ دلتنگی...

بگذریم...

فقط اگه میخواد بدونید شیشه ای کجاست باید بگم

شیشه ای دوکوهه ی شام بود...

بسم الله اسماعیل...تو بگو...

"راهیان نور.......حلب.......اسماعیل....... یه عالمه خاک....... یه عالمه شهید...... یه عالمه رفیق.......  ولى........ یه عالمه تنهایى....... یه عالمه بابا......یه عالمه رقیه.....  یه عالمه رباب...... یه عالمه سکینه....... یه عالمه ام البنین...... یه عالمه غربت. یه زینبیه اشک...... شیشه اى، شنیدم تنها شدى دلم برات شکست.شیشه اى ،گفتن بایدتخلیه بشى وشدى.... آه شیشه اى ،تاحالاشمردى چندتاشهید شباپیشت خوابیدن ؟خندیدن ؟

مى دونم الان دارى ازتنهایى جون مى دى. 

شیشه اى باچراغ هاى خاموشت چه مى کنى؟

شایدم الان که از آدما خبرى نیست. شدى هتل شیشه اى فرشته ها؛ و شایدهم شهدابرگشتن والان اتاقهات پرازشهیدن؟

سلام برسون"

اسماعیل

حلب

راهیان_نور

دوکوهه شیشه ای

تنهایی

سربازان آخرالزمانی امام زمان عج 

فداییان حضرت زینب سلام لله علیها

سلام ما برسان ای صبا به یار و بگو

که سعدی از سر عهد تو برنخواست هنوز...

یاعلی

@bi_to_be_sar_nemishavadd

  • دوستدار شهدا
۰۶
فروردين

عجب نامی برایت برگزیده اند ، عشق را باید از تو آموخت

مزار و نام خاص یک شهید مدافع حرم

 شهید پاکستانی مدافع حرم  "عاشق حسین " 

 @jamondegan


  • دوستدار شهدا
۰۶
فروردين

عکس شاخص شهداى فاطمیون به روایت شهید مدافع حرم مرتضى عطایى (ابوعلى)؛

بسم رب الشهداء و الصدیقین

من در بسیج مسئول آموزش بودم و این را خیلى دوست داشتم؛ براى همین خیلى تأکید مى‌کردم که نیرو از لحاظ ظاهرى و دیسیپلین نظامى، همه‌چیزش درست باشد.

دوست داشتم وقتى سیدابراهیم (مصطفى صدرزاده) از مرخصى برمى‌گردد، متوجه شود که تحولى در نیروها ایجاد شده است. مى‌خواستم مسئولیتى را که به گردن من گذاشته بود، به نحو احسن انجام بدهم.

یک روز رفتم براى نیروها از زینبیه پیشانى بندهاى «لبیک یا زینب» گرفتم. با کمک شهید مالامیرى خیلى منظم، چفیه مشکى دور گردن بچه‌ها بستیم و سربندها را هم روى کلاه کامپوزیت آنها گره زدیم. لباس‌ها هم یکدست بود و وضعیت ظاهرى خیلى منظم و مرتبى درست شد. صحنه خیلى قشنگى بود. کسانى که موبایل داشتند، شروع کردند به عکس گرفتن. این عکس همه جا پخش شد؛ حتى روى جلد اولین سالنامه فاطمیون و تبدیل شد به عکس شاخص فاطمیون.

برشى از کتاب "ابوعلى کجاست؟"؛ شهید مرتضى عطایى

‏ @labbaykeyazeina

  • دوستدار شهدا
۰۶
فروردين


توخندیدےوچشمانت

زیادم بُردرفتن را

من ازلبخندت آموختم

زاین دنیاگذشتن را...

یادت برقرارفدایےاهل بیت(ع)

تاریخ شهادت:۱۳۹۴/۱/۳

شهید مدافع حرم علے_یزدانے

سالروز شهادت

 @jamondegan

  • دوستدار شهدا
۰۶
فروردين


اےمولودبهــار...

همانے‌ڪہ بهارازشوق آمدنت

شڪوفہ ارزانےدرختان مے‌ڪند

برایمان بهارےشدن رابخواه 

روزتولدت رابرایمان 

روزتحویل شدن آرزوڪن...

شهیدحسین معزغلامے

سالروزولادت

 @jamondegan

  • دوستدار شهدا
۰۶
فروردين


موقع اعزام، دوقلوها به گریه افتادند

هاشم برگشت و بغلشان کرد

و هر سه خندیدند

این عکس، یادگار ماند برای روزهای بی پدری

شهید مدافع حرم هاشم_دهقانی نیا

@MolazemanHaram69

  • دوستدار شهدا