شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

۱۰۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۷ ثبت شده است

۱۱
فروردين


همیشه آخر جلسه‌ می‌نشست/معامله‌اش با امامین عسکریین(ع) بود.

به روایت همرزم فرمانده حسین  :

می‌گفتند: «بیا برو در جلسه شرکت کن و نقشه را توضیح بده» نمی‌رفت و به فرماندهان دیگر می‌گفت رفتید در جلسه به حاج قاسم این نکات را بگویید تا من بروم و به خط سرکشی کنم. نگران بود این کارها نیتش را خدشه دار کند. معامله‌اش با امامین عسکریین(ع) بود. هر جایی که اسمی مطرح بود و جلسه‌ای برگزار می‌شد با اینکه او فرمانده بود اما آخر جلسه می‌نشست و نیروهایش به جای او توضیح می‌دادند. گمنام بود و همین خصوصیاتش او را آنقدر دوست‌داشتنی کرده بود و آنقدر جذاب بود که وقتی نمی‌دیدیمش دلمان برایش تنگ می‌شد.

@farmandeh_hossein64

  • دوستدار شهدا
۱۱
فروردين

بسم الله

پدر است دیگر ...

گاهی دلش برای جوان رعنایی که با هزار امید و آرزو بزرگ کرده تنگ میشود...

بغض میکند اما از آن بغض های مردانه ای که زرنگ باشی لرزش ته صدایش را بشنوی...

از آن بغض هایی که هرچقدر با نگاهت صورتش را میکاوی تا اشکی ببینی گوشه پلکش هم پر نمیزند مبادا اشکی بیفتد...

اما امان از وقتی که نگاهت به نگاهش گره بخورد...

در عمق غم چشمهایش غرق میشوی فنا میشوی...

اصلا یادت میرود که حالا چشمهای تو به جای چشمهای او بارانی شده و او همچنان با نگاه آرام و سنگینش آتش به جانت میزند...

روزت مبارک پدر!

پی نوشت:

روز پدر که میشود بین صفا و مروه پدر و فرزندی اسیر میشوی؛ به فرزندان شهدا روز پدر را تبریک بگویی یا به پدران شهدا؟!

تقدیم به پدر سردار شهید رضا بخشی فاتح

کانال شهید فاتح

@Shahidfateh

  • دوستدار شهدا
۱۱
فروردين
دو، سه روزی می شد از آقا مرتضی بی خبر بودم. شب شهادتش حالم حسابی منقلب بود. خواب دیدم آقا مرتضی با شهید سجاد مرادی سر سفره ای نشسته‌اند و آقا مرتضی هم دو دستی غذا می خورد، گفتم : کمی با من صحبت کن اما فقط می خندید. فردای آن روز از طرف خانواده آقا مرتضی تماس گرفتند و گفتند : برای سلامتی اش ختم صلوات برداشته اند. خودم را رساندم آنجا. گفتند: آقا مرتضی تیر خورده است. یاد حرفش افتادم. می گفت: اگر گفتند فرماندهان قرار است به خانه بیایند این یعنی شهادت نصیبم شده است. تا شنیدم منتظر فرماندهان هستند، فهمیدم که آقا مرتضی به آرزویش رسیده است.
گروه حماسه و مقاومت رجانیوز - کبری خدابخش: «آیا در زمان حیات شهید خود به این نکته توجه داشتید که آنها از اولیاء الهی به شمار می‌روند؟ شهیدی که در سوریه، عراق و در هر مکان و زمانی، شهید شده باشد همانند این است که جلوی در حرم امام حسین (علیه السلام) شهید شده است؛ چراکه اگر این شهیدان نبودند، اثری از حرم اهل بیت(ع) نبود.» این سخنان نقل قولی است از فرمایشات امام خامنه‌ای است در جمع خانواده‌های شهدای مدافع حرم که به تنهایی گویای منزلتی است که می‌توان برای این شهدا تصور کرد.
 
مرتضی زارع سال 64 در اسلامآباد اصفهان متولد شد و 16 آذرماه 94 طی عملیات مستشاری در درگیری با گروهکهای تروریستی در منطقه حلب سوریه به شهادت رسید. مرتضی سال 92 با ملیحه طینهزاده ازدواج کرد و قرآن کریم مقدمات آشنایی این زوج را فراهم آورد.  و امروز همسر شهید برای مشرق روایت گر زندگی همسرش است.
 
***
 
همسر شهید: خواهر شهید معلم حفظ قرآنم بودند و از این طریق مقدمات آشنایی و ازدواجمان فراهم شد. عید غدیر سال  1392 به خواستگاری آمدند . آقا مرتضی معادلات آدم های این دوره و زمان را به هم ریخته بود. آنقدر ساده و راحت صحبت می کرد که حرف هایش عجیب به دل می نشست. آقا مرتضی در جلسه خواستگاری گفت : من به این علت به سپاه رفتم چون دوست دارم شهید شوم. گفت: دوست دارم با کسی ازدواج کنم که شرایط من را درک کند. آن زمان تازه از مبارزه با گروه پژاک برگشته بود و میگفت : امکان دارد هر لحظه برایمان شهادت اتفاق بیفتد. میگفت : دوست دارم با کسی ازدواج کنم که این موضع را درک کند و مانع راهم نشود. گفت : اگر برای مأموریت به جاییرفتم حمل بر بی‌توجهی به خانواده نگذارید. پرسیدم: بزرگ ترین آرزوی شما چیست؟ !و در جوابم گفت: شهادت. این در واقع آرزوی مشترک ما بود که می توانست یک هدف مشترک برای زندگی مان باشد. خودم قبل از ازدواجم همیشه دعا می‌کردم همسری نصیبم شود که شهید شود و وقتی فهمیدم ایشان چنین نظری دارد خیلی خوشحال شدم.
 
به تنها شدن و سختیهای بعد از شهادت خیلی فکر می‌کردم. آقا مرتضی هم خیلی به من میگفت شما که از بچگی پدرتان فوت کرده، با کسی ازدواج نکنید که دوباره بخواهید در زندگی خودتان مرد خانه باشید. منتها من این را قبول دارم که در آخرالزمان امتحانات خیلی سخت‌تر میشود. آدم برای اینکه جهاد کند جلوی پایش فرش قرمز پهن نمیکنند. باید در این راه سختیهایی بپذیرد. ما در دورهای زندگی میکنیم که هر لحظه باید منتظر ظهور حضرت باشیم و مقدمات ظهورشان را فراهم کنیم. من دنبال همسفر برای خودم میگشتم و دنبال یک زندگی معمولی نبودم. موی سفید بین موهای آقا مرتضی خیلی زیاد بود. مادرشان قبل از آمدن به خواستگاری، به آقا مرتضی گفته بودند : موهایش را رنگ کند و در جواب به مادر گفته بود: نه ظاهرم را رنگ می کنم و نه باطنم را. حتی از چپ دست بودنش هم حرف زد.  چون ماه محرم و صفر در پیش بود، موقع خواستگاری، دو ماه صیغه محرمیت بین ما خوانده شد. سفره خاصی برای عقدمان نچیدیم. هردوی ما در قید و بند تجملات نبودیم. هم من و هم آقا مرتضی با اجازه از آقا امام زمان(عج) و متوسل شدن به ائمه بله را گفتیم. دوست داشتیم که خطبه عقد ما همزمان با آغاز امامت امام زمان(عج) در جمکران جاری شود، اما چون آن سال برف سنگینی آمده بود، کنسل شد و نهایتا 17 ربیع الاول به عقد هم درآمدیم. 10 خرداد سال 1393، همزمان با شب میلاد امام حسین(ع) و  روز پاسدار عروسی کردیم.
 
دعوتنامه عروسی مان را خودمان نوشتیم. کارت‌های عروسی را که توزیع می کردیم، جای برخی مهمانان را خالی دیدیم، شروع به نوشتن دعوتنامه کردیم برای امام علی(ع)، امام حسین(ع)، حضرت ابوالفضل(ع)، امام جواد(ع)، امام موسی کاظم(ع)، امام هادی(ع) و امام حسن عسگری(ع). بعد دعوتنامه ها را به عموی آقا مرتضی که راهی کربلا بودند دادیم تا در حرم این بزرگواران بیندازند. برای حضرت مهدی(عج) هم نامه‌ای مخصوص نوشتیم. 
 
حتی برگه هایی را برداشتیم و در آن احادیث و جملات بزرگان را نوشتیم و بین مهمان ها توزیع کردیم و جالب آنکه عده ای به ما گفتند آن جملات، راه زندگی‌مان را عوض کرد. برای ما خیلی جالب بود که تاثیر یک کلام معصوم در مکانی به نام تالار عروسی، شاید تاثیرگذارتر باشد تا روی منبر. چند شب قبل عروسی خواب دیدم که من با لباس عروس و آقا مرتضی با لباس دامادی در حرم امام حسین(ع) هستیم و برایمان جشن گرفته‌اند، یک دفعه به ما گفتند:  شما همیشه همسایه ما بودید و یک عمر همسایه ما خواهید ماند. خواب عجیبی بود، برای آقا مرتضی که تعریف کردم بسیار خوشحال شد و گفت: خوش به حال شما،من می دانم که شما شهید می شوید، من به او گفتم : اما به نظرم شما شهید می شوید، چون مدت کوتاهی در خوابم بودید. شاید خنده دار باشد اما احتمالا ما اولین عروس و دامادی بودیم که قبل از آنکه مهمانان به تالار بیایند ما آنجا حضور داشتیم. دلمان نمی خواست میهمانان را معطل کنیم هردوی ما با گل زدن به ماشین عروس مخالف بودیم و آن را خرج اضافه می دانستیم، البته یکی از همسایه ها به اصرار دوستان چند شاخه گل به ماشین عروسمان زد. در راه آرایشگاه به تالار هم، زندگیمان را با شنیدن کلام وحی آغاز کردیم. می‌گفت : احساس میکنم با نوای قرآن روحم پر می‌کشد. خودش هم تازه حفظ را شروع کرده بود.چون نزدیک اذان مغرب بود، آقا مرتضی آن قدر با سرعت رانندگی می کرد که فیلمبردار به او تذکر داد. آقا مرتضی به من گفت: نماز اول وقت مهم تر است تا فیلمبرداری. وقتی وارد تالار شدیم به مهمانان گفت: برای تعجیل در فرج حضرت صلوات بفرستید.آن شب باران شدیدی می بارید. عده ای گفتند: ته دیگ خوردن های زیادی کار دستتان داد، اما من مطمئن بودم که خداوند با بارش باران رحمتش به من یادآوری می کرد که همسرت سرسبد نعمت هایی است که من از روی رحمت به تو عطا کرده ام؛ چرا که صدای رحمت خدا مانند صدای پای پروانه روی گل ها بی صداست. کسانی بودند که به خاطر مذهبی بودن مراسم نیامدند. صبح فردای عروسی آقا مرتضی حدود 200 غذا باقیمانده را بسته بندی کرد و به خیریه داد، همان شد خیر و برکت در زندگیمان.
 
آقا مرتضی آن قدر آدم صاف و ساده‌ای بود که اطرافیان به من می‌گفتند این آدم سال 92 است؟ اصلاً به ایشان نمیخورد آدم این دوره و زمانه باشد. خیلی بی شیله پیله بود. هر حدیث و روایتی که میدانست به آن عمل میکرد. اینجوری نبود که فقط دانسته‌هایش را زیاد کند. به شدت آدم بااخلاصی بود. به حدی که تازه بعد از شهادتش ما فهمیدیم چه کارهایی انجام میداد و به ما نمیگفت. بعدها فهمیدیم به خانواده فقرا کمک میکرده و ما نمیدانستیم. هر کار خوبی که انجام میداد فراموش میکرد که این کار را انجام داده و من این خصلت را در کمتر کسی می‌دیدم. چون خانواده‌شان حافظ کل قرآن بودند ایشان خیلی به کلام الله مجید علاقه داشت. می‌گفت: هیچ صدایی را به اندازه شنیدن قرآن دوست ندارم. 
 
ماجرای سوریه
 
قضیه سوریه رفتنش از دوره عقد صحبتش پیش آمده بود. تا اینکه یک بار تماس گرفت و گفت : میخواهم به جایی بروم. گفتم : میخواهی سوریه بروی؟ پاسخ داد درست حدس زدی. گفت: فکر کنم شما تنها خانمی هستی که از رفتنم ذوق میکنی. من هم گفتم: برایم خوشبختی‌ات مهم است و الان وظیفه شما جهاد است. ایشان آن زمان دانشجو بود و میگفت : امتحاناتم را بدهم بعد بروم. که گفتم: نه الان وظیفه شما جهاد علمی نیست. من چیز بدی که در رسانه‌ها میخوانم این است که فقط می‌آیند قضیه حرم حضرت زینب(س) را پررنگ میکنند، در حالی که قضیه فقط این نیست. قضیه این است که دشمنان دارند به اسم اسلام، سر اسلام را میبرند و این خیلی بالاتر است. حریم خانم زینب(س) محدودهاش بیشتر از حرم است. آقا مرتضی بیشتر روی این موضوع تأکید داشت. او دیدش بالاتر بود و حریم حضرت زینب برایش مهمتر از حرم خانم بود. 
 
سال  94 در سفر مشهد بودیم که چند نفر از دوستانشان برای اعزام ثبت نام کرده بودند و اسامی تکمیل شده بود. مدام می گفت: ببین از قافله عقب افتادم. از مشهد که برگشتیم اسمشان در لیست ذخیره ها بود. به یکی از دوستانش اصرار کرد تا به جای او برود. و بالاخره قرار شد راهی شود. به او گفتند: با ساک نظامی نیاید و ساک دیگری بیاورد. همسرم دنبال ساک میگشت و قرار شد از یک بنده خدایی بگیرم. گفتم : بگذارید به او ایمیل بزنم و بپرسم. وقتی ایمیل زدم آن شخص گفت: با این ساک مکه رفتهاند و چه سعادتی که با آن به سوریه بروند. وقتی آقا مرتضی به سوریه رفت و شهید شد، عکس ساک را برای آن شخص فرستادم. آن بنده خدا گریه کرد و گفت : این ساک برای عمویم بود که در دفاع مقدس شهید شد. میگفت: ببین بعد از این همه سال یک ساک لیاقتش از بعضی آدم‌ها بیشتر میشود. الان اسم دو شهید روی ساک نوشته شده است. 
 
بعد از اعزام گاهی هر روز و گاهی هم هر چند روز یک مرتبه تماس می گرفت. یک بار گفت : کیلومترها می آیم تا بتواند زنگ بزند. پرسیدم چند روزه برمی گردی؟ گفت : ماموریتم 25 روز یا نهایتا 45 روز طول می‌کشد. همان طور که گفته بود، سر  25 روز برگشت.

 
پرواز آقا مرتضی
 
دو، سه روزی می شد از آقا مرتضی بی خبر بودم. شب شهادتش حالم حسابی منقلب بود. خواب دیدم آقا مرتضی با شهید سجاد مرادی سر سفره ای نشسته‌اند و آقا مرتضی هم دو دستی غذا می خورد، گفتم : کمی با من صحبت کن اما فقط می خندید. فردای آن روز از طرف خانواده آقا مرتضی تماس گرفتند و گفتند : برای سلامتی اش ختم صلوات برداشته اند. خودم را رساندم آنجا. گفتند: آقا مرتضی تیر خورده است. یاد حرفش افتادم. می گفت: اگر گفتند فرماندهان قرار است به خانه بیایند این یعنی شهادت نصیبم شده است. تا شنیدم منتظر  فرماندهان هستند، فهمیدم که آقا مرتضی به آرزویش رسیده است.
 
16 آذر به شهادت رسید. سه روز بعد از شهادتش با او دیدار داشتم و روز شهادت امام رضا(ع) هم به خاک سپرده شد. سعی می کردم موقع وداع اشک نریزم، چون اشک می شد پرده ای که جلوی چشم هایم را می گرفت و مانع می شد عزیزم را برای آخرین بار درست ببینم. 
 
حرف آخرم که به آقا مرتضی زدم گفتم : " آدم نباید همسفرش را جا بگذارد که اگر این کار را بکند، بی معرفتی است." 
 
از امام علی (ع) جملهای شنیدم که فرموده‌اند: «شهادت نه اجل مقدم است نه اجل مؤخر» این خیلی به من کمک کرد. این جمله برایم خیلی آرامکننده بود. میگفتم: اگر ایشان عمرشان تمام شود در هر حالتی که باشد مرگ فرا میرسد و چه بهتر که مرگشان با شهادت رقم بخورد. بعد به خودم میگفتم : اگر 100 سال با هم زندگی کنیم بعد از آن همسرم عاقبت بخیر نشود چی؟ خوشحال میشدم در 30 سالگی عاقبت بخیر شود که شد. وقتی خبر شهادت آقا مرتضی را شنیدم  برای یکی از دوستانم نوشتم: «همسرم شهید شد.» در همین حد. ایشان از اینکه من با این صراحت این جمله را نوشتم شوکه شده بود و آن را در اینستاگرام گذاشت. شب قبل با این دوستم صحبت میکردم که همسرم چند روز است تماس نگرفته و فردایش که خبر شهادت را فهمیدم برایش این جمله را نوشتم و او از اینکه اینگونه رک نوشتهام تعجب کرد. 
 
خوابش را اوایل شهادت زیاد میدیدم. بعداً کمتر شد. همکارش هنوز از سوریه برنگشته بود و من در خواب از آقا مرتضی پرسیدم: لحظه شهادت چه گفتی؟ آن موقع نمیدانستم هنگام شهادت چه گفته است. گفت: لحظه آخر امام علی(ع) کنارم آمد و امام حسین (ع) سرم را روی پاهایش گذاشت و من از شوق دیدن حضرت سه مرتبه گفتم: یا حسین. بعد همکارشان را دیدم و پرسیدم :  آقا مرتضی لحظه آخر چه گفت؟ ایشان گفت: چرا برای دانستن این مورد آنقدر اصرار میکنید. گفتم: خوابی دیدم و میخواهم ببینم خوابم چقدر صحت دارد. گفت : خوابتان را تعریف کنید. وقتی تعریف کردم، گفت : دقیقاً به همین حالت افتاد و گفت : «یا حسین».
 
  • دوستدار شهدا
۱۱
فروردين


دختر شهید محسن حسینی؛ 

میهمان آسمانی نَعمه کوچولو

سربند یا زینب(س) را  روی پیشانی نَعمه بوی دست‌های مهربان بابا را می‌دهد و او را به یاد بابا می‌اندازد. وقتی بابا محسن برای جنگ با دشمن به جبهه سوریه می‌رفت، نَعمه با اینکه 5 ساله بود اما با دستان کوچکش به او کمک کرد تا بندهای پوتینش را ببندد. دلش می‌خواست بابا زودتر به سوریه برود و با دشمن بجنگد تا انها نتوانند نتواند بچه‌های بی‌گناه سوریه را اذیت کند. بابا قبل از اینکه برود نَعمه را بغل کرد و با او یک عکس یادگاری گرفت و با او خداحافظی کرد. مامان به او گفته بابا به جبهه رفته تا مثل امام حسین(ع) با آدم بدها بجنگد و حالا در بهشت میهمان امام حسین(ع) است. او از اینکه بابای خوبش در بهشت است خیلی خوشحال است. نعمه کوچولو گاهی خواب بابا را می‌بیند و در خواب با او صحبت می‌کند. نعمه وقتی بیدار می‌شود خواب بابا را برای مامان تعریف می‌کند. مامان با لبخند دست نوازش بر سر دخترش می‌کشد و می‌گوید: بابا به خوابت می‌آید چون دختر قشنگش را خیلی دوست دارد و هر وقت دلتنگ دخترش می‌شود، همراه فرشته‌ها به ملاقات او می‌آید.

  • دوستدار شهدا
۱۱
فروردين
آن روز صبح محمد‌امین خوابیده بود، علیرضا نتوانست با پسرش صحبت کند، علیرضا گفت غروب زنگ می‌زنم با محمدامین صحبت می‌کنم. همیشه وقتی می‌رفت مأموریت می‌گفت از همه بیشتر دلم برای محمدامین تنگ می‌شود. آخر صدای همه شما را می‌شنوم و با شما صحبت می‌کنم، اما محمد امین که نمی‌تواند صحبت کند. دلم برایش تنگ می‌شود اما... این آخرین تماس علیرضا بود و دیگر نه محمدامین صدای پدرش را شنید و نه علیرضایم صدای محمد‌امین را.
گروه حماسه و مقاومت رجانیوز – کبری خدابخش: وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا ۚ بَلْ أَحْیَاءٌ عِندَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ و هرگز گمان مبر آنها که در راه خدا کشته شده‌اند، مردگانند؛ بلکه آنها زندگانى هستند که نزد پروردگارشان روزى داده مى‌شوند.) سوره بقره آیه (169)
 
از بچگی یادمان دادند دوری و دوستی، نمی‌دانم خالق این جمله کیست، چه کسی گفته دوری‌ها دوستی می‌آورد، دوری‌ها غم می‌آورد، درد و رنج، خستگی و دلتنگی می‌آورد، دو سال است که دورم، وسعت دوری‌ام به این دنیا و آن دنیا می‌رسد، من این دنیا، همسرم آن دنیا، در نگاه آدم‌ها دو ‌سال است، آنها که عکس زیبای تو را می‌بینند و گاهاً شاید کمتر از دو سال، وقتی عکس سالگرد تو را میبینند می‌گویند چه زود گذشت، انگار همین دیروز بود که از این کوچه تشییع شد، اما برای من دو سال نه سال‌ها نه، شاید یک قرن طول کشید، تمام این روزها را با قاب عکس زیبای کنار تاقچه اتاق صحبت کردم، گریه کردم و گفتم ای مردم باور کنید دوری‌ها دوستی نمی‌آورد. به همه بگویید این جمله را تغییر دهند و بگویند دوری‌ها خستگی به جان انسان می‌اندازد که با هیچ استراحتی از تنت در نمی‌آید. شادمانی و تحمّل همه این سختی‌ها وقتی زیباست که می‌دانم همسرم عند ربهم یرزقون هستی. امروز پای صحبت های همسر شهید علیرضا بریری نشسته ایم تا کمی از روزهای زندگی یکی از اولیای خدا برای ما بگوید.
 
علیرضا بریری یکی از شهدای دلاور خان طومان است که در پی پیمان‌شکنی تروریست‌ها به همراه چند تن از همرزمانش در شرایط آتش‌بس به شهادت رسید. نام خانوادگی او ما را به یاد بریر بن خضیر یکی از یاران اباعبدالله الحسین(ع) در کربلا می‌اندازد که تا پای جان بر سر عهدش با جانان ماند و کربلایی شد. 
 
علیرضا متولد 30 فروردین ماه سال 1366بود. پاسدار نیروی زمینی لشکر25 کربلا مازندران که ندای هل من ناصر ینصرنی امام زمانش را لبیک گفت و در خان طومان سوریه به شهادت رسید و مفقودالپیکر شد.  علیرضا حقیقتاً عاشق شهادت بود نه به حرف که با عمل هم این را به همگان ثابت کرد. 
 
همسر شهید: من و علیرضا هر دو در یک محله زندگی می‌کردیم؛ «سادات محله» که یکی از محله‌های قدیمی بابلسر است. علیرضا متولد 30/1/66 بود. شناخت زیادی نسبت به هم نداشتیم، اما با ایشان از طرف یکی از دوستانشان که هم‌محلی ما بود به هم معرفی شدیم. از آنجایی که پدر ایشان و پدر من با هم همکار بودند، مراحل آشنای و خواستگاری به فاصله حدود دو ماه برگزار شد. زمان آشنایی من و علیرضا ایشان دانشجوی دانشکده افسری بود و مهم‌ترین حرفش این بود که شغلش پر از مشغله و بسیار پرمخاطره است و سختی‌های زیادی در زندگی آینده خواهیم داشت. او از سختی و نبودن‌هایش در زندگی برایم گفت. البته از آنجایی که پدر من هم نظامی بودند تقریباً به این سختی‌ها واقف بودم. علیرضا در همان صحبت‌های ابتدایی از قناعت برایم گفت و اینکه باید قناعت را در زندگی‌مان همواره مد نظر داشته باشیم. ما در تاریخ 10 فروردین ماه سال 1387 عقد کردیم. آن زمان 19 سال داشتم. در دوران عقد خیلی کم حضور داشت، اما وقتی که بود در واقع نبودنش را جبران می‌کرد. 

 علیرضا ارادتی خاص به شهدا داشت. همواره به شهدا و سعادتشان غبطه می‌خورد. علاقه زیادی به شهدای غرب کشور داشت. همیشه هم می‌گفت شهدای جنگ که در مناطق غرب به شهادت رسیدند مظلوم‌ترین شهدای ما بودند. از همان ابتدا حرف از شهادت در خانواده ما بود. همیشه وقتی به مزار عمویشان می‌رفت می‌گفت فکر کن عکس من را روزی بر سنگ مزار حک کنند و بنویسند شهید علیرضا بریری. وقتی این صحبت‌ها را می‌کرد بسیار شاد و خوشحال بود. همواره می‌گفت دعا کن که من به آرزوی خود که شهادت است برسم. من هم می‌گفتم دعا می‌کنم همیشه باشی و در راه اسلام و امام زمان(عج)‌ و برای رهبر و مملکت سربازی کنی و از خاکمان دفاع کنیم. می‌گفت این خوب است، اما دعا کن به آرزویم  برسم.  پدر من و پدر علیرضا هر دو از رزمندگان و از جانبازان دفاع مقدس هستند. عمو و دایی علیرضا از شهدای دوران دفاع مقدس هستند. شهید علیرضا بریری عموی علیرضا است که نام علیرضا هم به یاد این شهید بزرگوار از ایشان گرفته شد. عموی خودم هم شهید است و یکی از سرداران شهید بابلسر. در جنگ در زندگی هردوی ما بود. هر دو بچه جنگ بودیم و بعد از آن به خاطر شغل پدرهایمان که هر دو پاسدار بودند، بعد از جنگ باز هم زندگی‌مان یک سرش به جنگ می‌رسید. 
 
من و علیرضا هشت سال با هم زندگی کردیم و خداوند بعد از شش سال به ما فرزندی عطا کرد بنام محمدامین؛ پسرمان متولد 25 فروردین ماه 1393 است . محمدامین الان خیلی دلتنگ پدرش می‌شود. این روزها که محمدامین را می‌بینم متوجه شباهت زیاد او با پدرش می‌شوم. 
 
در مورد ویژگی‌های اخلاقی باید به شجاعت، تقوا و توجه خاص ایشان به رزق حلال اشاره کنم؛ همواره می‌گفت که این رزق روی محمد‌امین تأثیر می‌گذارد و بسیار روی این موضوع حساس بود. مهم‌تر از همه فوق‌العاده شوخ‌طبع بود. 
 
اولین باری که حرف از رفتن و مدافع حرم شدن به میان آمد زمانی بود که بعد از 9 ماه اسمش برای اعزام در آمده بود. علیرضا 9 ماه قبل برای رفتن به سوریه ثبت‌نام کرده بود و کاملاً داوطلبانه برای دفاع از حرم رفت. بعضی از مردم می‌پرسند همسرت را به اجبار بردند؟ می‌گویم نه. کاملاً داوطلبانه و با خواست عمیق قلبی رفت. وقتی به من گفت می‌خواهم بروم سوریه، واقعاً شوکه شدم چون اصلاً حرفی از اسم‌نویسی‌شان به من نزده بود. به من گفت: یعنی ناراضی هستی؟ گفتم ناراضی نیستم اما. . . قبل از تمام شدن حرفم به من گفت: فکر کن اینجا صحرای کربلا است. امروز روز عاشورا و آقا امام حسین(ع) هل من ناصر سر داده و تو می‌خواهی جلوی من را بگیری؟ راستش دیگر حرفی برای گفتن نداشتم. همین برای مجاب شدن صد در صدم کافی بود و خوشحالم و خدا را شکر می‌کنم از اینکه مانع رفتنش نشدم. سه روز بعد یعنی دقیقاً 20 آبان ماه 94 عازم سوریه شد. مرتبه اول 49 روز طول کشید و ایشان در 9 دی ماه 94 برگشت، وقتی برگشت کاملاً حالش منقلب بود. می‌گفت شاید باور نکنی اما من معنی «شهدا شرمنده‌ایم» را با تمام وجود حس کردم. از اینکه موقع برگشت همسنگرانش شهید شده بودند و ایشان سالم مانده بود، واقعاً احساس شرمساری می‌کرد.  فوق‌العاده ناراحت بود وقتی برای مدافعان حرم کاروان استقبال گذاشته بودند. ایشان همان ابتدای ورودی شهر پیاده شد و خودشان با تاکسی آمد خانه. بعد از بازگشت از سوریه واقعاً بی‌تاب بود و همه‌اش در فکر فرو می‌رفت و می‌گفت: کوثر، دلم آشوب است. دعا کن بروم. دعا کن به آرزویم برسم. علیرضای من، عاشق دریا بود و مثل همیشه که دلش می‌گرفت، رفت روی اسکله سنگی تا کمی آرام بگیرد.
 
دفعه دوم حدود ساعت 10 شب به علیرضا زنگ زدند و گفتند که باید ساعت سه صبح بروند. ایشان هم چون محل کارشان ساری بود، برای آماده شدن وقت زیادی نداشتند. همان روز رفته بودیم بیرون برای تهیه لوازم مورد استفاده‌شان. وقتی اذان شد، سریع از ماشین پیاده شد تا برود مسجد نماز بخواند (علیرضا اکثراً دائم‌الوضو بود). همان موقع محمدامین را در بغلم فشار دادم و گفتم محمدامین، بابایی این دفعه دیگر برنمی‌گردد. با تمام وجود حسش کردم.
 
 وقت رفتن ما را به خانه مادرم برد و گفت: مامان بیا این دخترت با یک دانه اضافه، امانت بود دستم مواظب امانتم باشید هوای کوثر را داشته باشید، بی‌قراری نکند، خیلی مراقب محمدامینم باشید. خوب تربیتش کنید تا همواره باولایت باشد، آخرین باری هم که زنگ زد سه روز قبل از شهادتش بود. راستش همه‌اش به علیرضا می‌گفتم خیلی مراقب خودت باش یعنی شاید تا پایان تماسمان 10 بار به علیرضا همین را می‌گفتم که ناگهان گفت: باشد اما داری میزنی زیرش تو باید دعا کنی من برم باید خودت را آماده کنی که دیگر برنگردم و دیگر برنگشت.
 
 آن روز صبح محمد‌امین خوابیده بود، علیرضا نتوانست با پسرش صحبت کند، علیرضا گفت غروب زنگ می‌زنم با محمدامین صحبت می‌کنم. همیشه وقتی می‌رفت مأموریت می‌گفت از همه بیشتر دلم برای محمدامین تنگ می‌شود. آخر صدای همه شما را می‌شنوم و با شما صحبت می‌کنم، اما محمد امین که نمی‌تواند صحبت کند. دلم برایش تنگ می‌شود اما... این آخرین تماس علیرضا بود و دیگر نه محمدامین صدای پدرش را شنید و نه علیرضایم صدای محمد‌امین را. بزرگ‌ترین سفارشش به من همیشه و همیشه اول نماز اول وقت و دوم حفظ حجاب به بهترین شکل و سوم تابع محض ولایت فقیه ماندن بود.
 
ایشان چهاردهم فروردین 95 برای دومین بار عازم سوریه شد و 16/2/95 در سحرگاه مبعث نبی اکرم ساعت 1:30 بامداد روز پنج‌شنبه به همراه 12 آلاله دیگر از لشکر 25 مازندران به طور مظلومانه در نقض آتش‌بس منطقه خان طومان به آرزویش رسید و همنشین مادر سادات فاطمه زهرا(س)‌ شد و پیکر پاکش هرگز به وطن بازنگشت. 

در شهرستان ما امامزاده‌ای است به نام امامزاده ابراهیم از فرزندان امام موسی کاظم(ع) که سر این بزرگوار در این شهر دفن است. همان روز اول که خبر شهادت علیرضا تأیید شد رفتم امامزاده و دو رکعت نماز شکر برای شهادتش خواندم. بعد از آن نماز خدا آرامم کرد، سکینه الهی را در دلم قرار داد.
 
من هم خبر شهادت همسرم را به بدترین نحو در یکی کانال‌های محلی تلگرام خواندم. باور کردنی نبود. تلخ‌ترین لحظات عمرم بود، شهادت خیلی شیرین است اما... محمدامینم الان حرف می‌زند و هر روز صبح به عکس بابایش سلام می‌کند و می‌بوسدش، منتظر است تا برگردد، هنوز آنقدر نمی‌تواند این چیزها را درک کند چون فقط سه سال دارد و می‌گوید که بابایی بیاد بریم موتورسواری.
 
  • دوستدار شهدا
۱۰
فروردين

روﺯ مرد نداشتند

ولی روزها رﺍ مردانه ساختند!

تنها جورﺍبشان سوراخ نبود

که پیکرﻯ سوراخ اﺯ گلوله و ترکش داشتند

پاس میداﺭیم یادِ مردترین مردان سرزمینمان رﺍ

  • دوستدار شهدا
۰۸
فروردين


حضور حضرت آقا نایب بر حق امام زمان (ع) در منزل شهید مدافع حرم 

حسین محرابی مصادف با تولد امام جواد (ع) 

۱۳۹۷/۰۱/۰۷ 

۲۱:۳۰

  • دوستدار شهدا
۰۸
فروردين


حضورمقام معظم رهبری در منزل 

شهید مصطفی عارفی "ابوطاها"

 شب ولادت امام جواد (ع)

انگشترهای اهدایی از طرف رهبر معظم انقلاب امام خامنه ای به همسر و فرزندان شهید مصطفی عارفی

 @Agamahmoodreza

  • دوستدار شهدا
۰۷
فروردين

کفش‌ها، صعود را بهانه‌اند و راه را همراه ...

«پهلوان» باشی و فیض را طالب، راهت «شهادت» می‌شود و رسم‌ات «شجاعت» ...

 پوتین‌هاى آغشته به خون شهید مدافع حرم سعید خواجه صالحانى

@labbaykeyazein

  • دوستدار شهدا
۰۷
فروردين


شهید مدافع حرم، نوید صفری در دست نوشته خود می‌نویسد: دوست دارم در منتهای بی‌کسی باشم. در منتهای گمنامی دوست دارم بدنم زیر آفتاب سه شبانه‌روز بماند.

 شهید نوید صفری آرزوی شهید مدافع حرم هنگام مواجهه شدن با حضرت زهرا در روز قیامت 

به گزارش جام نیوز، شهید نوید صفری متولد 16 تیرماه 1365 بود. او یکی از پاسداران مستشار در سوریه و از دوستان و همرزمان شهید سعید علیزاده و شهید رسول خلیلی بود.

شهید صفری که به تازگی ازدواج کرده بود در 18 آبان ماه سال 96 در عملیات آزادسازی شهر البوکمال در صحرای المیادین در استان دیرالزور سوریه و در سن 31 سالگی به فیض شهادت رسید. شهید صفری وصیت کرده است که پیکر مطهرش را در حرم امام رضا علیهم السلام طواف داده و جوار شهید مدافع حرم رسول خلیلی با لباس پاسداری به خاک بسپارند.

«دوست دارم در منتهای بی‌کسی باشم. در منتهای گمنامی دوست دارم بدنم زیر آفتاب سه شبانه‌روز بماند. دوست دارم بدنم از زخم‌های جای پای دشمنان خدا و دین پر باشد و دوست دارم سرم را از پشت سر ببرند، همه این ها را دوست دارم زیرا نمی‌خواهم فردای قیامت که حضرت زهرا(س) برای شفاعت امت پدرش ظهور می‌کنند من با این جسم کم ارزش خود سالم حاضر باشم.

دوست دارم وقتی نامه عمل من باز شد و سراسر گناه بود حضرت اشاره‌ای و نگاهی به بدن من کنند و بگویند به حسینم او را بخشیدم. ان‌شاءالله خدا ما را فردای قیامت شرمنده حضرت ام‌ابیها(س) قرار ندهد. به ما رحم کن ای ارحم الراحمین! و ای ستارالعیوب! و ای غفار الذنوب!»

  • دوستدار شهدا