شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

۵۸ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است

۰۴
آذر


  ١٧ ربیع الاول ١٤٣٥، روز میلاد پیامبر (ص)، برابر با ٢٩ دیماه ١٣٩٢، ساعات بعد از ظهر، هجده کیلومترى شرق دمشق

در منطقه اى بنام قاسمیة بین چهار روستاى الجربا (شمال)، القیسا (جنوب)، العبّادة (شرق) و البلالیة (غرب)، عملیات رزمنده هاى مقاومت براى آزاد سازى منطقه اى وسیع که در اشغال تروریستهاى تکفیرى سَلَفى بود، به نقطه پایان خود رسیده است. آتش شدید توپخانه، با هدایت بچه هاى سپاه قدس، امان تروریستها را بریده و نیروهاى رزمنده در نقطه پایان درگیرى و پاکسازى، به یک کارخانه تولید روغن موتور رسیده اند که بعد از هلاکت تکفیرى هایى که در داخل بشدت مقاومت مى کردند، به دست نیروهاى مقاومت افتاده است. هدف عملیات، پس گرفتن منطقه اى است که دست جبهه مقاومت بود و ارتش سوریه آن را ظرف شش ساعت به تروریستهاى سَلَفى واگذار کرده است! سلفى ها بعد از تسلیم شدن هزار نفر از نیروهاى "جیش الحرّ" مثل مور و ملخ ریخته اند اینجا و منطقه را اشغال کرده اند تا در مذاکرات پیش رو در ژنو با دست پر حاضر شوند. سردار سلیمانى دستور باز پس گیرى این منطقه را داده تا هم از دستیابى تروریستها به فرودگاه در جنوب منطقه ممانعت شود و هم تروریستها در تصرف کامل منطقه ناکام بمانند. محمودرضا در این عملیات که از سه محور انجام گرفته، فرمانده نیروهاى عمل کننده در محور خود است.

عملیات با موفقیت کامل به اتمام رسیده و محمودرضا تصمیم گرفته است براى تثبیت منطقه، پشت کارخانه روغن موتور خاکریز بزند. به همراه یک نیروى باتجربه اطلاعات عملیات، یک دیده بان و دو رزمنده دیگر حرکت مى کند تا با موتور سیکلت به عقب و به سمت سه راهى "الغریفة" بروند که ادوات ایجاد خاکریز و نفربرهایشان را از آنجا به سمت محور بیاورند. تک تیراندازها که در  خانه هاى اطراف جاده العبادة به النشبیة پناه گرفته اند امان نمى دهند. محمودرضا موتور سیکلت را رها مى کند و به همراه نفراتش پیاده راه مى افتند. تیراندازى سَلَفى ها یک بند ادامه دارد. کانال کشاورزى خشکى که آنجاست و دیگر براى آبیارى استفاده نمى شود بهترین ساتر است. محمودرضا و نفراتش مى پرند داخل کانال که کاملا عمیق و در عین حال عریض است و حالا توى آن از دید دشمن پنهان هستند. 

محمودرضا آخرین نقشه هوایى منطقه را از جیبش بیرون مى آورد و باز مى کند کف کانال و مسیر ادامه حرکتشان را چک مى کند. با فاصله کمى از ابتداى کانال، خانه کوچکى در کنار کانال است که محل تولید تله هاى انفجارى سَلَفى ها و انبار لوازم و تجهیزات لازم براى تولید آنهاست. سلفى ها خانه را رها کرده و فرار کرده اند اما زمین هاى اطراف را براى جلوگیرى از نفوذ رزمندگان مقاومت، مسلح کرده اند. یکى از تله هاى انفجارى را داخل کانال، درست جلوى خانه، کار گذاشته اند تا از طریق کانال هم نفوذى به مقر آنها صورت نگیرد. محمودرضا داخل کانال به نیروى دیده بانش تشر مى زند که: "تو چرا با ما آمده اى؟ اینجا خطرناک است." و او مى گوید: "من از صبح دیده بان توام، فلانى به من گفته همه جا با تو باشم."

 محمودرضا که از صبح از همه حلالیت طلبیده، از او هم حلالیت مى طلبد و دستور حرکت مى دهد. چند متر پیش مى روند، از جلوى آن خانه رد مى شوند و چند قدم بعدتر درست پاى درختى که کنار کانال است با فشار پاى محمودرضا روى مدار یک تله انفجارى، صداى انفجار و موج آن، کانال را در هم مى پیچد و محمودرضا به زمین مى افتد. به فاصله چند دقیقه، خبر انفجار با بیسیم به عقب اطلاع داده مى شود و نفربر میرسد و محمودرضا را از کانال خارج مى کنند. پزشک بسیجى حاضر در نفربر بلافاصله کار احیا را شروع مى کند. یکى از رزمنده هاى عراقى مدام به عربى تکرار مى کند: "استشهد... استشهد..." یعنى شهید شده... ولى گوش پزشک بدهکار نیست؛ بالاى پیکر محمودرضا اشک مى ریزد و بشدت تلاش مى کند. قلب محمودرضا با ترکشهاى فراوانى که سمت چپ قفسه سینه را متلاشى کرده اند مورد اصابت قرار گرفته و کار احیا با وجود نیم ساعت سماجت پزشک، به جایى نمى رسد... 

 عصر شده. شادى روز میلاد نبى مکرم اسلام (ص) با خبر شهادت محمودرضا در پشت تلفن، در کامم تلخ مى شود. تلفن را که قطع مى کنم، مى آیم کنار دیوار و پشتم را به دیوار مى دهم و بى اختیار این آیه بر زبانم جارى مى شود: 

ان الله اشترى من المؤمنین انفسهم و اموالهم بان لهم الجنة یقاتلون فى سبیل الله فیقتلون و یقتلون وعدا علیه حقا فى التورات و الانجیل و القرآن... نمى دانم چند بار تکرارش کردم ولى آنقدر تکرار کردم که شب شد. تنها بودم توى مهمانسراى دانشگاه. شام آورند. ماند روى میز و یخ کرد. حالا من بودم و یک حس عجیب حسرت و افتخار آمیخته بهم و یک غروب تلخ و خبرى تلخ تر از همه تلخى هاى عمر که نمى دانستم چطور باید به پدر برسانم...

میلاد پیامبر رحمت (ص) و امام جعفر صادق (ع) بر شما مبارکباد.


شهید محمودرضا بیضائى 

مقاومت

احمدرضا بیضائى

 @Agamahmoodrez

  • دوستدار شهدا
۰۴
آذر

تو مثلِ خندهٔ گل

مثلِ خوابِ پـــروانہ 

تو مثلِ آنچہ ڪہ ناگفتنی است ،

زیبایـی . . .

پاسدار مدافع حـرم

شهـید محمود رادمهـر

سـالروز ولادت

@ravayate_fath

  • دوستدار شهدا
۰۱
آذر


شیعه + سنی = کابوس استکبار و تروریسم

@zakhmiyan_eshgh

  • دوستدار شهدا
۰۱
آذر


وقتی شنیدم جلیل به هوش اومده ، کمی خیالم راحت تر شد . تصمیم گرفتم به محمد حسین پیام دهم و بخواهم برای بهتر شدن حال جلیل در هیئت دعا کنند . برای همین برایش پیام دادم و گفتم : " برای یکی از بچه ها خیلی دعا کنند ."

محمد حسین چند بار پرسید ؛ کی بر می گردی ؟ باید بیایی ردیف کنی من با تو بیایم منطقه . قبل خداحافظی برایش پیام دادم ؛ " پیامی از دیار شهدا "


خرم آن روز که پرواز کنم تا بر دوست

 به امید سر کویش پر و بالی بزنم

من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم

آنکه اورد مرا باز برد تا وطنم

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک

چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم

 شادی روح شهدا صلوات 

دلم می خواست به محمد حسین بگویم برایم روضه حضرت زینب ( سلام الله علیها ) بنویس تا بخوانم و دلم ارام شود ؛ اما می دانستم بعد هیئت حتما خیلی خسته است ؛ برای همین حرفی نزدم و خداحافظی کردم .

 @ra_sooll

  • دوستدار شهدا
۰۱
آذر


یکی از ویژگیهای مومن اینه که در هر شرایط سختی باعث آرامش مومن دیگه بشه، دکتر هاشم زاده از اعضای هیئت علمی دانشگاه علوم پزشکی بقیه الله عج که در مقطع کارشناسی با شهید محمد مهدی هم دوره بودن نقل میکنه؛ در دانشگاه امام حسین ع با آقا محمد مهدی و آقا سید محمد هادی بهشتی نژاد و آقای محمد علی صفائیه کارهای فرهنگی گردان را انجام می‌دادیم و رابطه ی صمیمی‌ بین ما بود. برگزاری جلسات قرآن با من بود و  سید هادی هم که شهید شد بیشتر فعالیت های هیئت و علی آقا و آقا مهدی هم عمده فعالیت های فرهنگی را انجام میدادن. تنها کسی که در هر شرایطی که کسی ما رو تحویل نمیگرفت گاه و بی گاه پای درد دل ما می نشست آقا مهدی بود.

گاهی آخرای شب که از جلسات هفتگی قرآن به سمت خوابگاه بر میگشتم تو تاریکی شب بین راه به یکباره تو خیابون دانشگاه جلوم سبز میشد و انگار میدونست تو دلم چه خبره و وقتی حرفای دلم رو و بی مهری هایی که تو دانشگاه برای کار بیشتر بهم میشد رو میگفتم طوری باهام حرف میزد و رفتار میکرد انگار لحظه به لحظه در جریان مسائل و مشکلات کار بوده و وقتی همراهی کلامیش رو میدیدم دلم اروم میشد.

ظرفیت روحیش بقدری بالا بود که میدونم بعد از من اگه با کس دیگه هم بلافاصله برخورد داشت همین طور میتونست دنیای او رو هم بخوبی درک کنه و خودش رو در ظرف طرف مقابل ببینه و همراهی کنه . این انعطاف روحی و توان ارتباط با افراد در شرایط مختلف نشان از ظرفیت روحی بسیار بالای او داشت.

خلاصه شهید لطفی همیشه وجودش باعث آرامش بود ...

شهید راه نابودی اسرائیل

شهید محمد مهدی لطفی نیاسر

 @sh_mahdilotfi 


  • دوستدار شهدا
۰۱
آذر


شهید سعید قارلقی 

اصلاً نمی‌گفت: جایی که هستیم خطرناک است یا الان عملیات داریم، اما عکس‌هایی که می‌فرستاد بیشتر کنار تانک، نفربر و مهمات جنگی بود. می‌گفتیم این عکس‌ها چیه می‌فرستی، می‌گفت: یک روزی شاید لازم بشه.

به گزارش مشرق، جمعی از جوانان انقلابی استان البرز اقدام به تشکیل مرکز تخصصی ایثار و شهادت کردند. یکی از برنامه‌های این مرکز دیدار منظم ماهانه با خانواده‌های شهداست که هر ماه در منزل یک شهید حضور می‌یابند و ضمن گفت‌وگو با اعضای خانواده و تجلیل از آن‌ها مقام شهید را گرامی می‌دارند. آنچه می‌خوانید، گفت‌وگوی ما با رقیه قارلقی است که در خلال دیدار با خانواده شهید انجام شده است.


گویا همسر شما از رزمندگان دفاع مقدس بودند. کمی از زندگی ایشان و نحوه آشنایی‌تان بگویید. 

ما، چون پسرخاله دخترخاله بودیم، از کوچکی همدیگر را کامل می‌شناختیم. خاله‌ام بعد از ازدواج از کرمانشاه به تهران می‌آید و در محله امامزاده حسن ساکن می‌شود. هر چهارتا بچه‌اش هم آنجا به دنیا می‌آیند. همسرم بچه دوم خانواده بود که متولد سال ۴۵ بود. ۱۲ ساله بود که پدرش از دنیا می‌رود و خاله‌ام با کار کردن و کسب روزی حلال بچه‌ها را تربیت و بزرگ می‌کند و انصافاً هم خیلی زحمت و سختی کشید. مثلاً مدتی مجبور شدند در وردآورد زندگی کنند و مادرشان هر روز برای کار به تهران می‌رفت و همیشه روی کسب لقمه حلال تأکید داشت. 

همسرم در دوران انقلاب خیلی فعال بود و یک لباس خاکی داشت که خیلی به آن علاقه‌مند بود. خواهرش می‌گفت: در همه تظاهرات دوست داشت همان لباس را بپوشد. بعد از پیروزی انقلاب تازه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی تشکیل شده بود که رفت و عضو سپاه شد. ازدواج ما هم در این دوره صورت گرفت البته در آن دوران ایشان تهران و من شهرستان بودم.

مراسم خواستگاری و ازدواج به صورت کاملاً سنتی بود. ابتدا مادرش که خاله‌ام باشد موضوع را با مادرم مطرح کرد. این را هم بگویم که من از اول فضای سپاه را خیلی دوست داشتم و دختری بودم که از کودکی سفت و سخت مقید به حجاب بودم. عاشق این بودم که چادر سر کنم و بگویم که بزرگ شده‌ام. اتفاقاً یک ساختمان سپاه سر کوچه ما بود و من وقتی سپاهی‌ها را که جوانانی مذهبی و متدین بودند می‌دیدم لذت می‌بردم. یک آرامش خاصی به من دست می‌داد و در دلم می‌گفتم اگر آدم بخواهد ازدواج کند چقدر خوب است که با این سپاهی‌ها ازدواج کند و خیال می‌کردم هر کس با آن‌ها ازدواج کند به بهشت می‌رود. تا اینکه سال ۶۴ همسرم که پاسدار بود به خواستگاری‌ام آمد. همان موقع به جبهه هم می‌رفت و من با شرایطش کاملاً آشنا بودم.

مراسم ازدواج ما بسیار ساده برگزار شد. نامزدی ما هفت یا هشت ماه طول کشید تا عقد کنیم و در این مدت او به جبهه می‌رفت و می‌آمد. نه چیزی برای من مهم بود و نه برای او. زندگی مشترک ما در یک اتاق زیرزمینی شروع شد. مثل الان نبود که جوان‌ها همه چیز را آماده می‌خواهند. من جهیزیه خیلی مختصری داشتم، چون خواهرم هم تازه ازدواج کرده بود و دست خانواده تنگ بود. هر دو خانواده همراهی داشتند. چیزهایی همسرم آورد و چیزهایی من و زندگی را شروع کردیم. مراسم عروسی ما خیلی ساده برگزار شد. شاید باور نکنید ولی غذای عروسی را مادرم درست کرد. در همان شهرستان به مهمان‌ها شام دادیم و با مینی‌بوس و چادر مشکی روی سر و با صدای نوحه آقای آهنگران به تهران آمدیم که برادر شوهرم ناراحت شد و به راننده گفت: بابا مثلاً عروسیه! یه چیز شاد بذار. راننده گفت: عروسیه؟ من که نه عروس می‌بینم و نه داماد. داماد که تسبیح دستش بود و پیراهن بلندش روی شلوار بود، عروس هم که چادر و روسری و همه لباسش مشکی. راننده گفت: من از کجا باید بفهمم عروسیه!


بعد از ازدواج هم دوباره رفت جبهه؟

بله، یک هفته بعد از ازدواج رفت و تا سه ماه نیامد.

وقتی خواستند بروند شما مانع نشدید و مثلاً نگفتید اول ازدواج فعلاً نرو؟

نه اصلاً. انگار من هیچ مشکلی نداشتم. با اینکه من تازه از شهرستان به تهران آمده بودم و اینجا آشنایی نداشتم. فقط خانواده همسرم بودند، اما به دلم هم خطور نکرد که مانع بشوم.

البته برخی اوقات دلتنگ می‌شدم. همین الان قبل از اینکه شما بیایید داشتم فکر می‌کردم خدا مرا دوبار امتحان کرد. یک بار در دوران دفاع مقدس و اوایل ازدواج و یک بار هم در دوران کنونی و جنگ با داعشی‌ها. آن موقع جوان بودم. ۱۵، ۱۴ سالم بود می‌رفتم با آینه صحبت می‌کردم. آینه رو فرض می‌کردم آقا سعید و با او درددل می‌کردم، گریه می‌کردم. وقتی هم که از جبهه می‌آمد، یک هفته بیشتر نمی‌ماند. اولین باری که داشت می‌آمد ما یک خانه جدید گرفته بودیم، مستأجر بودیم و با برادر شوهرم می‌رفتیم خانه را تمیز کنیم. آن موقع مثل الان تلفن و موبایل نبود که لحظه به لحظه از یکدیگر خبر داشته باشیم. هر وقت می‌خواستیم زنگ بزنیم باید می‌رفتیم مخابرات. چقدر معطل می‌شدیم تا زنگ بزنیم و با یکدیگر صحبت کنیم. همسرم داشت می‌آمد در حالی که ما خانه جدید گرفته بودیم و او آدرس خانه را نداشت. تماس گرفتیم و آدرس خانه را دادیم. آمد یک هفته ماند و دوباره رفت. حتی فرزند اول ما آقا مجتبی که سال ۶۵ به دنیا آمد بابایش نبود یعنی نمی‌توانست بیاید. نیمه دوم ماه رمضان و ایام تولد امام حسن مجتبی (ع) بود، فقط سفارش کرد حتماً اسمش را متناسب با نام امام مجتبی (ع) بگذاریم. ۱۰ روز بعد از تولد مجتبی آمد. اصلاً انگیزه‌های دینی و انقلابی نیروها در آن موقع با الان خیلی متفاوت بود. انگیزه‌هایی به مراتب بالاتر از خانواده و دنیا داشتند.

تا کی در جبهه بودند؟

تا پایان جنگ حضور داشت. یعنی تا سال ۶۷ که قطعنامه پذیرفته شد ایشان در جبهه بود. اکثر این دوران پیش ما نبود. البته برخی سال‌ها ما هم همراهش می‌رفتیم و در نزدیک‌ترین شهر به جبهه‌ای که بود مستقر بودیم، اما دیگه آرزوی من شده بود که جنگ تمام شود.

سال ۶۷ مجتبی دو سالش بود که عمویش آقا حمید شهید شد. آقا سعید آمد، اما مراسم سوم برادرش که تمام شد، دوباره رفت، اما این بار همه جوان‌های فامیل با ایشان رفتند. هر چه جوان در فامیل ما بود؛ برادرانم، پسرخاله‌هایم، همه رفتند. الان که فکر می‌کنم می‌بینم مادر همسرم چه صبری داشت. یک پسرش شهید و تازه مراسم سوم پسرش برگزار شده بود، پسر دیگرش هم دوباره راهی جبهه شد. خود سعید هم در شهادت برادرش خیلی صبور بود. الان عکس‌هایش هست. لباس سفید پوشیده و مجتبی دو ساله را بغل کرده و کنار حجله برادرش ایستاده است. من اصلاً گریه‌اش را ندیدم. آن‌ها چیزی از شهادت می‌دانستند که ما نمی‌دانستیم. همیشه شاکی بود که چرا حمید شش ماه در جبهه حضور داشت و به شهادت رسید، اما من سال‌های سال است که به جبهه می‌روم، اما شهید نشدم.


مجروح هم نشده بودند؟

چرا در عملیات آزادسازی خرمشهر مجروح شد و ترکش در حفره بینی‌اش رفته بود. بعد به مرور زمان از گلویش خارج شد. اتفاقاً آن ترکش را نگه داشتیم و الان هم هست.


عکس‌العمل پسر شما در شهادت پدرش چگونه بود؟

مجتبی هم همان وضعیت پدرش در شهادت برادرش را داشت. گفت: من هم می‌خواهم راه پدرم را ادامه دهم. در مراسم پدرش لباس سفید پوشید و واقعاً صبوری کرد.

آن موقع که آتش بس شد ما نقده بودیم. ایشان از آن واقعه خیلی ناراحت بود و علاقه خاصی به جهاد داشت. انگار جبهه خانه اول آن‌ها بود. همه عشق و علاقه‌اش آنجا بود. ما مدتی آنجا بودیم. حالا دقیقاً یادم نیست بعد از جنگ چند ماه دیگر نقده ماندیم ولی بعد به تهران برگشتیم. در تهران هم می‌رفت سرکارش و می‌آمد خانه.


در سپاه بودند؟

بله در نیروی هوایی بود. مأموریت می‌رفت، اما نه مثل دوران جنگ. برخی اوقات مأموریت می‌رفت و می‌آمد

همسر شما جزو اولین شهید مدافع حرم استان البرز هستند. چطور شد تصمیم گرفت به جبهه مقاومت برود؟

بله، سومین شهید مدافع حرم استان البرز هستند و در سال ۹۴ شهید شدند. اینکه چطور این موضوع در خانه مطرح شد باید بگویم که دوستان و همکاران ایشان زیاد بودند که مرتب به سوریه و عراق می‌رفتند، حتی عباس‌آقا خواهرزاده‌اش که از ایشان بزرگ‌تر بود رفت و آمد داشت. طبیعی بود که بحث سوریه و عراق همیشه در خانه ما مطرح شود، اما وقتی خواهرزاده‌اش یک بار حدود هفت ماه در سوریه ماند، آقا سعید هم به او متوسل شده بود تا به طور جدی مقدمات اعزامش را فراهم کند، اما عباس‌آقا هم مراعات مادر پیر آقا سعید را می‌کرد، چون یک پسرش قبلاً شهید شده بود. حالا فکر می‌کرد که اگر این یکی هم در سوریه طوری شود برای مادرشان سخت خواهد بود. این بود که به اصطلاح این دست و آن دست می‌کرد، اما همسرم خیلی جدی پیگیر اعزامش بود و سرانجام موفق هم شد.


  • دوستدار شهدا
۰۱
آذر

انگار این بشر به دنیا آمد تا دست خیلی ها را بگیرد بنشاند پای سفره امام حسین (ع) ؛ از هم دانشگاهی لات و عرق خورش گرفته تا مجاهد مسیحی سوری ...

شهید محمدحسین محمدخانی

 عمار حلب 

@shahidmohammadkhani

  • دوستدار شهدا
۰۱
آذر


بسم الله الرحمن الرحیم

قربة الی الله

صدات....

کمی با من حرف بزن....

محتاج یک کلامم... که تو بگویی...

با من حرف بزن... کَل کَل کن... بحث کن... خنده کن... داد بزن... مسخره کن.... منو صدا کن


محمود

یک بار دیگه

اسمم رو ببر.... تا نمردم....

کاش می شد صدای تو را بوسید

رفیق

محمود

صدام کن

سربازان آخرالزمانی امام زمان عج

فدایی حضرت زینب سلام الله علیها

شهیدمحمودرضابیضایی

@bi_to_be_sar_nemishavadd 

  • دوستدار شهدا