حال خوش از آن کسانی است که عاشق زینب(س) شدهاند
میان عکسها و تصاویر و فیلمهای ارسالی همسر شهید که مینگرم دلبستگی و وابستگی شهید سعید سامانلو به فرزندان و خانوادهاش موج میزند. اما کمی آن طرفتر میان سجدههای عاشقانه و الهینامههای شهید با خدا، رمز شهادتش برایمان گشوده میشود.
ساراسادات همسر شهید سامانلو خود نیز فرزند شهید است، غیرت و مروت را از مادرش خوب یاد گرفته و فرستادن همسرش به جبهه دفاع از حرم، اکنون زندگیاش تکراری از زندگی پدر و مادرش شده است. در میان تصاویر همسر شهیدش سعید سامانلو، بنری به چشم میآید که طی آن شهید محمد جهانآرا را مدافع وطن و شهید سامانلو را مدافع حرم معرفی میکند. سامانلو از فرمانده عملیات آزادسازی نبل و الزهرا نیز بود که به محض ورود به این شهر اذان را در گوش مردمش نجوا کرد. گفتوگوی ما با ساراسادات رباطجزی را پیش رو دارید.
شما دختر شهید بودید و حالا همسر شهید شدید، خوب خودتان را برای ما معرفی کنید!
من ساراسادات رباطجزی هستم، متولد اردیبهشت ماه 1361 و فرزند شهید سیدمحمد رباطجزی از شهدای دفاع مقدس و همسر شهید سعید سامانلو از شهدای مدافع حرم. ما اصالتاً اهل روستای رباطجز در سبزوار نزدیک مشهد هستیم. اما در دوران کودکی پدر به همراه خانواده به قم مهاجرت میکنند و در آنجا زندگیشان را از سر میگیرند.
خانم سامانلو زمانی که فرزند شهید شدید چند سال داشتید؟
من آن زمان 10 سال داشتم. درست به سن و سال امروز علی پسر بزرگترم. پدر در سالهای جنگ تحمیلی هشت سال حضور فعالانه در جبهه داشت. جانباز بود و سرفههای همیشگیاش ما را بسیار ناراحت میکرد. وقتی از او علت سرفههایش را میپرسیدم میگفت اینها یادگاری از جنگ است. در نهایت ایشان در سمت جانشین فرمانده اسلامآباد غرب در منطقه سردشت در 12 بهمن ماه سال 1371 به دست گروهکهای منافق به شهادت رسید.
آن زمان شما 10 سال داشتید که فرزند شهید شدید و امروز هم علی پسر بزرگترتان هم سن و سال آن روزهای شماست.
غیر از علی فرزند دیگری هم دارید؟
بله، محمد حسین پسر دیگر شهید هم دو سال دارد.
چه مدت با شهید زندگی کردید؟
من و سعید سال1381 به شکل کاملاً سنتی با هم آشنا شده و ازدواج کردیم و 13 سال با هم زندگی کردیم. سعیدم یک سالی از من بزرگتر بود. آن زمان هر دو دانشجو بودیم. من دانشجوی روانشناسی و ایشان دانشجوی حسابداری. در ابتدای آشناییمان سعید از اینکه به خواستگاری یک دختر شهید آمده است بسیار خوشحال بود. او با هدف به خواستگاری من آمده بود. میگفت از همان شب خواستگاری به پدرت متوسل شدم که اگر لیاقت همسری شما را دارم برای انجام این وصلت دعا کند. میگفت من به پدر شما غبطه میخورم. کاش من نیز در زمان جنگ بودم و در کنار پدر شما به دفاع از اسلام میپرداختم. همان روز از من قول گرفت که برای شهادتش دعا کنم. من ناراحت شدم اما ایشان گفتند که همه ما رفتنی هستیم. هیچ کس نمیداند چگونه به سوی خدا خواهد رفت، پس چه بهتر که این وصال در راه خدا باشد و در راه رضای او کشته شویم. هر پنجشنبه به مزار پدر میرفت و ساعتها با او خلوت میکرد.
در حقیقت باید گفت دفاع از اسلام در خانواده شما جا افتاده است. سالها پیش دفاع از اسلام در داخل خاک کشور به عهده پدر بود و امروز دفاع از اسلام در خارج از مرزهای کشور به عهده همسرتان.
بله، سالها پیش پدر و امروز همسرم برای دفاع از اسلام رفتند. این بدان معنا است که اسلام حد و مرزی ندارد. سعید پاسدار بود و نسبت به لباسی که برتن داشت احساس مسئولیت میکرد. سعید رفت تا یاریگر حسین زمانش باشد. او رفت برای امنیت حرم اهل بیت (ع) و اهتزاز پرچم اسلام.
خانوادههایتان چه عکس العملی نسبت به تصمیم همسرتان داشتند؟
هم خانواده ایشان و هم خانواده من هر دو مضطرب و نگران بودند اما از آن جایی که همیشه خودمان تصمیم نهایی را برای زندگیمان میگرفتیم، حرفی نزدند.
اولین باری که اعزام شدند چه تاریخی بود؟
اواخر شهریور ماه بود که رفت. 27، 28روز در منطقه بود. مرتبه دوم آذرماه 1394 بود. حدود دو ماه آنجا بود که شهادت نصیبش شد. جشن تولد دو سالگی محمدحسین را که گرفتیم، سعید راهی شد.
از لحظات جداییتان بگویید، چه سفارشی برای بچهها داشت؟
حرف از رفتن که میشد من به هم میریختم. هر دو فرزندم زمان خداحافظی گریه میکردند. سعید آنها را میبوسید. آنها هم میگفتند بابا مأموریت نرو بمان پیش ما. آنها را نوازش میکرد و با آنها کشتی میگرفت و میگفت بیقراری نکنید، مواظب مادرتان باشید. کارم که تمام شود برمیگردم. از من خواست تا فرزندانم را طوری تربیت کنم که مدافع حریم ولایت و گوش به فرمان ولی امر زمان، یعنی حضرت آقا باشند. فرزندانی باتقوا و عالم. امیدوارم با برنامهای که شهید برای آنها و من ریخته در راه پدرشان گام بردارند و نگذارند اسلحه پدرشان بر زمین بماند. من و دو یادگار شهید هم فدای اسلام خواهیم شد انشاالله.
از مسئولیتی که همسرتان در منطقه داشتند، اطلاع داشتید؟
هیچ وقت از کارش و مسئولیتهایش حرفی نمیزد اما بعد از شهادتش متوجه شدیم که از فرماندهان عملیات آزادسازی نبل و الزهرا بودند. عملیاتی که به نام خود خانم فاطمه زهرا (س) صورت گرفت.
از چگونگی شهادتش اطلاع دارید؟
آنطور که به من گفتهاند تک تیرانداز دشمن ایشان را میزند. سعید همان لحظه میخندد. همرزمانش اصلاً تصور نمیکردند که او زخمی شده باشد، وقتی به بالای سرش میرسند سعیدم با لبخند زیبایی روی لبش به شهادت رسیده بود. سعید را فاتح نبل و الزهرا میدانند. چون هم فرمانده بود و هم اولین کسی بود که وارد الزهرا شد و اذان گفت.
از خبر شهادت همراه زندگیتان چطور مطلع شدید؟
پدر ایشان با من تماس گرفتند تا به منزلشان بروم. وقتی رسیدم از حضور بستگان و اوضاع خانه متوجه شدم که سعید به شهادت رسیده است. اولش خیلی شوکه شدم و ناخودآگاه اشکهایم جاری شد. قبلاً اگر به ذهنم خطور میکرد که همسرم شهید بشود، سریع ذهنم را خط خطی میکردم اما چون از من قول گرفته بود که برای شهادتش دعا کنم من هم دعا میکردم که در سن بالا به آرزویش برسد. غافل از اینکه خدا عاقبت او را اینگونه رقم زده بود. سعید از لحاظ عقلی چون یک مرد 70 ساله عمل میکرد، بسیار دانا بود. دانایی او در انتخاب مسیر رسیدن به خدا کاملاً مشهود بود. مراسم ایشان هم بسیار باشکوه و سرشار از معنویت برگزار شد و در 19بهمن ماه 1394 در گلزار شهدای قم قطعه شهدای مدافع حرم به خاک سپرده شد.
گویا در مراسم ختم همسرتان کسی لباس مشکی نپوشیده است؟
در مراسم همسرم کسی از خانوادهشان مشکی نپوشید. رسم خانوادگی آنها این است. به غیر از مراسم شهادت ائمه و اهل بیت کسی مشکی نمیپوشد. خودش نیز چنین بود. کل خانواده دو ماه محرم و صفر مشکی میپوشند اما در مرگ عزیزان هم حتی اگر وابستگی زیادی داشته باشند کسی مشکی نمیپوشد. وصیت خود شهید هم همین بود.
درد دلی با حضرت زینب دارید؟
من در سن 9سالگی به زیارت خانم رفتهام. میخواهم به عمهام بگویم. زینب جان تو دختر زهرای اطهر بودی. تو عزیز دل مولا بودی. تو وارث عصمت طاها بودی. عمه جان حال خوش از آن کسانی است که عاشق عمهشان زینب شدهاند و بار سفر بستند و مانند سعید من پرهای رهایی را گشودند و راهی حریم بانو شدند و به مقام برتر یعنی شهادت دست یافتند، پس تو نیز دست ما و رزمندگانمان را بگیر. من به خود افتخار میکنم که سعیدم فدای زینب(س) شد و سر و کارم با بانوی عرشیان بیبی زینب(س) است.
به عنوان سخن پایانی، این شهید مدافع حرم را که از قضا همسرتان هم است، چطور شناختید؟
سعید ویژگیهای بسیار خوبی داشت که هر کدامشان میتواند آدم را به اوج برساند. اولین ویژگی سعیدم که باعث رشد او شد این بود که خدا را در همه لحظات در نظر میگرفت. خدا را بسیار شکرگزار بود و برای هر نعمتی که داشت از خدا قدردانی میکرد. یادم هست وقتی اولین فرزندمان به دنیا آمد نماز شکر خواند. هر زمان هم که مصیبتی بر ما وارد میشد خدا را شکر میکرد. میگفت قطعاً مصلحت در این است که ما از درک آن عاجز هستیم. ویژگی بعدی سعید احترام به پدر و مادرش بود.
یاد ندارم مرتبهای سعید دست پدر و مادرش را نبوسیده باشد. بسیار به ما احترام میگذاشت و میگفت شماها امانت هستید. باید خیلی مواظبتان باشم. نمیخواهم در آن دنیا سرافکنده و شرمنده پدرت شوم. سعید بسیار ولایتمدار بود. ایشان گوش به فرمان ولایت داشت و میگفت حضرت آقا، نایب امام زمان(عج) هستند. به راستی که او سعید بود و در راه سعادت قدم برداشت.
کانال شهدای مدافع حرم قم