شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی
۱۱
بهمن



شهادت:17/2/1395خان طومان

جاماندگان قافله شهدا

@jamondegan

  • دوستدار شهدا
۱۰
بهمن

یادم میمونه نگاه و نظر و لطف و عنایتت رو.. شرمنده م کردی اقا سید..

وقتی اون روز خسته و کلافه گوشی دستم بود و عکست یهو اومد جلوی چشمام ..

وقتی که گذرا عکسها رو میدیدم و یک آن توقف کردم و زوم کردم رو عکست..

وقتی صدام کردی و فهمیدم باید مشکلم رو با تو مطرح کنم..

وقتی بر خلاف همیشه که با نجوا و التماس و ادب با شهدا درددل میکردم ؛ ایندفعه خیلی عجولانه و بی اعصاب بهت گفتم اگه زنده ای و صدام رو میشنوی ..

اگر شهید شدی و نرفتی که پشت سرت رو نگاه نکنی...

اگه شاهدو ناظر برمن هستی..اگه حواستون به این دنیا و آدمهاش هست ..

ای که دستت میرسد کاری بکن!!

.  این مشکل کوچیکم که حالم رو چند وقته گرفته ضربتی حلش کن... نمیخوام وقت و انرژی و روحم رو سر این مشکل  تلف کنم...

ایندفعه بر خلاف همیشه اصلا حتی اشک هم نریختم.. اما ته دلم یقین داشتم به حرفهام.. به اینکه حواست شش دنگ به منه..

و حل شد.. مشکلم رو خود شما حل کردی.. دوروزه..!!! .

و من حتی تعجب نکردم که چقدر زوووود!!! چون عقیده و یقین داشتم کار شماست و شما میتونی و قدرتش رو داری و زنده ای و صدامو میشنوی و ... .

شهدای پاکستانی مدافع حرم 

قم بهشت معصومه 

قطعه ٣١

https://telegram.me/joinchat/C9nfRDyiUT9Ge3dS7KO61g

شھداے مدافـــع حـــرم قــــمــ

  • دوستدار شهدا
۱۰
بهمن


متولد یازده آذر ۱۳۶۰

شهادت دوم آبان ۱۳۹۴ روز عاشورای حسینی

حلب سوریه

یادگارشهید

یسنا خانم که هنگام شهادت پدر ۳ سال داشت.

همسرشهید مےگفت:

این جور که من متوجه شدم که شهید هیودی فرمانده بوده

برای شناسایی می ره با چندتااز بچه ها به دست داعشیا اسیرمیشن

و اول دو پاشو

بعد دودستشو

و اخر سرشو می برن و بازی می کنن با سرشهیدهیودی!!!

 مزارش گلزار شهید آباد دزفول دریف اول

‍ وصیت‌ شهید: 

همیشه در راه حق و ولایت و رهبری و انقلاب قدم بردارید

آرزویم از بدو ورودم به سپاه پاسداران، خدمت در راه کشور مقدسم ایران و خدمت به دین مقدس اسلام و شیعیان می‌باشد و تنها آرزویم در لباس سبز سپاه که همان کفن و لباس شهادتم می‌باشد شهادت است و با دلی پر از شوق و عاشقانه عازم مأموریت در کشور سوریه مےباشم و بسیار خوشحال و شادمان هستم و اگر خدا بپذیرد جانم را در دفاع از حرمین شرفین و دین مقدسم تقدیم مےنمایم و انشا الله این حقیر از سربازان امام زمان(عج) باشم و جز افرادی باشم که در هنگام جان دادن ذکر لبم حسین(ع) باشد و با عشق مولا علی (ع) جان به جانان آفرین تسلیم نمایم.

با دلی پر از شوق و عاشقانه عازم مأموریت در کشور سوریه مےباشم

از خانواده خودم و برادران پاسدار خودم و همه شما خواستارم که همیشه در راه حق و ولایت و رهبری و انقلاب قدم برداریدو حافظ خون شهدا باشید تا بتوانید پرچم اسلام را به دست صاحب حقش امام زمان(عج) بدهید و از همه شما خواستارم که من حقیر را حلال کنید.

@jamondegan

  • دوستدار شهدا
۱۰
بهمن


از همان روزها نگاهش به شهادت جور دیگری بود و عزمش برای دفاع جدی.

به من نگفته بود که قرار است به سوریه برود و خودش در تکاپوی رفتن بود. اصلا در فکرم رفتن سید سجاد به سوریه را مرور نمی کردم که بخواهم در موردش با او صحبت کنم 

 ولی او ۶ ماه بود درخواست رفتن را داده بود و شاید حس می کرد که دیدار آخرمان در این دنیا شب اعزامش است زیرا سه بار در حین رفتن می خواست چیزی را به من بگوید و نگفت.

وقتی ساکش را بستم دیدم کتاب های دیدبانی اش را برداشته و دائم به من می گفت دعا کن سربلند برگردم🙏 و در ماموریت خود، اندک اشتباهی نداشته باشم.

از سر شب، در سررسید مطالبی می نوشت و اجازه نمی داد بخوانم تا اینکه با دیدن گذرنامه اش فهمیدم ماموریت اینبارش سوریه است و دست نوشته های امشبش وصیت نامه سید.

 بغض گلویم را گرفته بود و نمی توانستم صحبتی داشته باشم، دم در که رفت سه مرتبه او را از زیر قرآن رد کردم تا همسرم به سلامت از ماموریتش نزدمان آید. 

تقدیر جور دیگر رقم زد.

 به نقل ازهمسر شهید مدافع حرم

شهید سید سجاد حسینی 

@molazemanharam69

  • دوستدار شهدا
۱۰
بهمن


حماسه بانو: ماجرای شغل ایشون چه شد؟

همسر شهید: وقتی ازدواج کردیم که شغلی نداشت. ولی به دنبال کار رفت و از هیچ کاری ابا نداشت. تنها شرطی که وجود داشت، حلال بودن درآمدش بود. این نکته براش خیلی اهمیت داشت. کارهای فنی و بنایی بلد بود. یه مدت طولانی دنبال همین کارها بود. هرجا پیدا میکرد بصورت موقت هم که شده میرفت. حتی در یخبندان و سرمای شدید مشهد مشغول کار بود. یعنی اینطور نبود که به بهانه کار نبودن، در خانه بنشیند. اصلا راحت طلب نبود. تمام تلاشش رو انجام میداد. خیلی سختی میکشید. فقط برایش مهم بود که نون حلال به خانه آورد.

یه مدت در یه آژانس کار میکرد. درآمدش هم خوب بود. ولی بعد از یک هفته عذرش رو خواستند. جریان رو پرسیدم گفت :"دیدم باید یه سری دیش ماهواره جابجا کنم.. منم اعتراض کردم. اونا هم بیرونم کردند." یعنی حاضر نبود برای بدست آوردن پول تن به هرکاری بده..

بالاخره بعد از مدتی با پسردایی هایش یک کارگاه ام دی اف سازی راه انداختند و اونجا مشغول شد..

حماسه بانو: بچه اولتان کی بدنیا آمد؟ اسمش رو چه گذاشتید؟

همسر شهید: پسر اولم سال 84 به دنیا آمد. برای انتخاب اسمش به همسرم گفتم چون اولین نوه پسری خانواده شما هست، بگین پدر و مادرتون انتخاب کنن. ولی آقا مصطفی گفتن:" نه ! انتخاب اسم بچه، حق مادر است. همه زحمت بچه داری به گردن مادر است و این کم ترین کاری هست که میشه برا شما انجام بدیم. خودت هر اسمی دوست داری،بذار..."

من هم با خانواده ش مشورت کردم و چند اسم پیشنهاد کردن و لای قرآن گذاشتیم و بالاخره طاها انتخاب شد.

بعد از تولد طاها، من یه مختصر افسردگی بعد از زایمان گرفته بودم و از لحاظ روحی بهم ریخته بودم، آقا مصطفی متوجه حال من شدن، با اینکه تا جایی که میتونستم بهشون نشون نمی دادم اما ایشون متوجه شدن. یه روز که اومدن خونه دیدم بلیط هواپیما برا من و بچه گرفتن که بریم زابل پیش خانواده م تا حال من بهتر بشه.

خب همه براشون جای تعجب داشت. چون هم خودم سن و سالم کم بود. 19 سال بیشتر نداشتم. و هم طاها هنوز یک ماهش نشده بود. برخی اعتراض کردن که این کار درستی نیست و چه عجله ای هست؟؟ بذارید بچه بزرگتر بشه ... ولی ایشون گفتن:" سلامت و آرامش روحی همسرم از همه چیز برایم مهم تر هست و اون الان به این سفر نیاز داره..

حماسه بانو: برخورد همسرتون با شما در مقابل بچه ها چطور بود؟

همسر شهید: خیلی ایشون تأکید داشتن که احترام پدر و مادر جلو بچه ها باید حفظ بشه. حتی اگر برخوردی یا موردی داشتن،بهیچ وجه جلوی بچه ها نمیگفتن.به من تأکید داشتن که "جلو بچه ها احترام  و جایگاه من رو بعنوان پدر خانواده حفظ کنید." و خودشون هم همیشه احترام من رو به عنوان مادر خانواده حفظ میکردن و مدام هم به بچه ها این کار رو توصیه میکردن. به روش های مختلف:  مثلا هیچ وقت به طاها که بزرگ هم شده بود اجازه نمیداد جلو من صداش رو بلند کنه، یا که وقتی من صداش میزنم دیر جواب بده. سریع تذکر میگرفت.

یا اینکه همیشه در برنامه ریزی هاشون حتی وقتی برای یک تفریح مردانه میخواستن برنامه بریزند، به بچه ها میگفت ببینید نظر مادرتون چیه؟ هرچه او بگه همون رو انجام میدیم.

خودش میگفت بابت تربیت دینی بچه ها خیالم راحت است چون کار رو به شما سپردم و میدونم به نحو احسنت انجام میدید. ولی حتی در مسائل دیگه هم کلا خیلی به من اختیار عمل میداد. مثلا بعضی وقتها که مجبور بودیم بدلیل مشغله ایشون ، من و بچه ها تنهایی بریم زابل، هیچوقت ابراز نگرانی نکردن بابت بچه ها و تنها چیزی که می گفتن این بود که مراقب خودتون باشید! همین. یک بار بهم گفتن که پدر و مادرم گفتن هوا سرده مراقب بچه ها باشید که بچه ها سرما نخورن! من گفتم فکر میکنید کسی بیشتر از مادر، مراقب بچه هاش هست! بعد بلافاصله ایشون عذر خواهی کردن و گفتن که اصلا حواسم نبود. واقعا هیچکس به اندازه مادر نگران و مراقب بچه ها نیست و دیگه هیچوقت نه خودشون گفتن و نه به کسی اجازه دادن که کسی در مورد بچه ها ابراز نگرانی کنه . در صورتی که من خیلی ها رو میدیدم که پدر خانواده خودش رو از مادر مهربون تر میدونه!! مدام میگه حواست به بچه باشه! یا اگر اتفاقی بیفته میگه چرا حواست نبود؟؟ 

یادمه یک بار زابل بودم، طاها زمین خورد و سرش چند تا بخیه خورد. من، خودم خیلی ناراحتی کردم و خودم رو مقصر میدونستم  ولی ایشون گفتن:" این دلیل نمیشه ک شما ابراز نگرانی کنید. تا جایی که در توانتون بوده، مراقب بچه بودید." 

یعنی من وقتی مسافرت میرفتم، با خیال راحت میرفتم. نگران این نبودم که حالا اگر بچه اتفاقی براش بیفته، جواب باباش رو چی بدم! ایشون این حقیقت رو دریافته بودند که همان طور که بیشترین رنج رو برای بچه ، مادرش میکشه، همان مادر هم بیشتر از همه نگران و مراقب حال بچه هست!!

حماسه بانو: خانم عارفی! گاهی بچه ها یه درخواستهایی دارن که پدر و مادر صلاح نمیدونن، در این مواقع، راهکارتون چی بود؟

همسر شهید: یادمه طاها خیلی دوست داشت سی دی "بن تن" یا "مرد عنکبوتی" ببینه. آقا مصطفی اول اومدن یک سری قشنگ با طاها صحبت کردن. همیشه مثل یک مر1د بزرگ با طاها صحبت میکردن حتی در سنین پایین! اونشب هم، طاها رو صدا زدن و رفتن نشستن و یه نیم ساعتی با هم صحبت کردن. اول اومدن از کارهای آمریکا و اسرائیل و منافق ها گفتن... من بعضی وقتها می گفتم این بچه با سن کم چطور میفهمه که توضیح میدید؟؟ میگفت:" نه این تو ذهن بچه حک میشه! کم کم متوجه میشه که منظور ما چی بود." اول آقا مصطفی میومدن به زبون خود بچه ها  از کودک کشی های آمریکا و اسرائیل می گفتن... از خراب کردن خونه های مسلمونها ... از اینکه تو هر کاری دخالت میکنن... به زبون خود بچه میگفتن...  بیشتر از آزار و اذیت کودکان می گفتن.. وقتی خوب از این کارا توضیح میدادن، بعد می گفتن خب حالا خود آمریکا و اسرائیل و اینا کاری میکنن که بچه هاشون به بهترین نحو درس بخونن ولی با وارد کردن بازی های خشن و سی دی های خشن سعی میکنن بچه های ما رو از همون سنین پایین مشغول کنن که بچه های ما به سمت درس خوندن و پیشرفت های علمی نرن!! وقتی آمریکایی ها میبینن ما از حضرت علی و حضرت محمد از دلاوری هاشون میگیم و اونها رو دوست داریم ،اینها هم میان یک سری چیزای غیر واقعی رو به بچه های ما تو همین سی دی ها میگن تا تو ذهن ما بندازن که ما قدرتمون خیلی بیشتره! در صورتیکه این کارتون ها همش غیر واقعیه!! بعد می گفتن که علاوه بر همه اینها  وقتی میخوایم بریم یه سی دی بخریم ، داریم پول میدیم و کمک میکنیم به این دشمن ها تا دوباره علیه مسلمان ها کاری انجام بدن... 

همه این صحبتها رو طاها گوش داد و کاملا پذیرفت و جوری شده که طاها تا این سن شده، نه سی دی بن تن دیده نه مرد عنکبوتی.

حماسه بانو: در تربیت بچه ها مخصوصا مسائل عبادی چه شیوه ای داشتن؟

همسر شهید: روی نماز خوندن طاها خیلی حساس بودن که حتما نماز بخونن. اوایل که مثلا طاها 4/5 سالش بود، همیشه میگفتن:" طاها جان! بابا بیا این دو رکعت نماز رو بخون!" فقط می گفتن دو رکعت! من میگفتم:" خب لااقل به بچه یاد بده که بخونه! " می گفتن:" نه همین که روش رو به قبله کنه و به حالت نماز بایسته کافیه! همین! تا کم کم براش جا بیفته..." بعد کم کم یادش میداد که چه ذکرهایی بگه ... ولی کلا روی اینکه طاها قبل از 10 سالگی نماز رو به صورت کامل بخونه، حساس نبودن. می گفتن که اینکه بدونه اذان که میگن بچه بیاد رو به قبله وایسه خوبه.... خودشونم خیلی به نماز اول وقت حساس بودن و ما همیشه حتی نماز صبح هم سعی میکردیم توی خونه جماعت بخونیم.. دیگه طبیعتا وقتی طاها میدید پدرش ایستادن، منم پشت سرشون، طاها هم نفر سوم بود. یه سجاده کوچیک هم برا امیر علی مینداحتن.

آقا مصطفی فقط رو نماز اول وقت بچه های خودش حساس بود. وگرنه به بقیه خانواده فقط یک یادآوری میکرد. ضمن اینکه وقتی اذان میگفتن،خودش اول از همه بلند میشد و وضو میگرفت و همین طور هم در مورد نماز اول وقت صحبت میکرد.. مثلا میگفت:" نماز اول وقت مثل لیمو شیرین می مونه! وقتی چاقو میزنی هر چی که بیشتر بگذره، تلخ تر میشه! یا به بچه های فامیل میگفتن فکر کنید که سکه های زیادی رو اپن هست، وقتی شما نماز اول وقت میخوانی، انگار کنار همه سکه ها وایسادی! خب طبیعتا هر چی که نزدیک تر باشی، میتونی سکه های بیشتری جمع کنی! ولی هر چی دور تر بشی از سکه ها، تعداد سکه های کمتری دستت میرسه، خب وقتی آخر وقت نماز بخونی، یعنی دیگه اصلا دستت به سکه ها نمیرسه.

حماسه بانو: آقا مصطفی این مثال ها و این شیوه تربیتی رو از کجا یاد گرفته بودن؟؟  

همسر شهید: آقا مصطفی کلا لحن بیانشون و صحبت هاشون خیلی خاص بود. خیلی مطالعه داشتن. توی گوشیشون کتاب هایی داشتن که مطالعه میکردن! یه کتابخونه کوچیک داشتن و مطالعه شون زیاد بود. وقتشون رو به بطالت نمیگذروندن. حتی وقتهایی که یک جایی منتظر بودن، بلافاصله گوشیشون رو برمیداشتن. مطالعات زیادی داشتن و توی رابطه هاشون سعی میکردن با افرادی باشن که از خودشون بزرگتر هستن و تجربه شون بیشتره....

حماسه بانو: دیگه چه نکات دیگری در تربیت مراقب بودید؟

همسر شهید: آقا مصطفی اعتقاد داشت بچه باید یه مقدار سختی بکشه. نباید با راحت طلبی بزرگ بشه. مثلا مسیر مدرسه طاها یه سربالایی داشت و من گفتم براش سرویس بگیریم ولی ایشون اصرار داشتن که سرویس گرفته نشه...

پنجشنبه و جمعه ها، طاها رو با خودشون میبردن سر کار و بهش تو کارگاه ام دی اف سازی، کار یاد میدادن. اون موقع طاها کلاس اول و دوم بود و روزی هزار تومن بهش دستمزد میدادن. یعنی تا شب کار میکرد و بهش چیز یاد میداد، بعد هزار تومن بهش میداد. من می گفتم این خیلی کمه، گناه داره بچه! میگفت:" نه باید اصلا عادت کنه به کار سخت و دستمزد کم. باید از همین بچگی یاد بگیره که پول با زحمت بدست میاد و دنبال راحت پول جمع کردن نباشه!!" سعی میکرد سختی های زندگی رو کمی بهش بچشونه! 

اتفاقا همین چند روز پیش هم طاها یک موردی رو گفت که قیمتش 10 هزار تومن بود، بعد گفت:" ارزونه!ده هزار تومن که چیزی نیست! " گفتم:" مامان ده هزار تومن ارزونه ؟" گفت:" نه البته اگه برا بدست آوردنش بخوام کار کنم دیگه ارزون نیست!! خیلی هم گرون بود!! " این دقیقا همون مثالی بود که باباش همیشه بهش میزد که اگر خودت با سختی این پول رو بدست میاوردی، خیلی برات زیاد بود.  

حماسه بانو: چقدر خوب... در موارد دیگه هم مراقب بودن که بچه هرچی خواست سریع بهش ندن؟

همسر شهید: بله حتی اسباب بازی هایی که خود آقا مصطفی هم دوست داشت برا بچه بگیره، اگر بچه میگفت میخوام، بلافاصله نمیخرید! شاید یک ماهی طول میکشید تا براش میخرید. حتی دوچرخه که میخواست بخره، یه دوسالی طول کشید تا  براش بخره.. حتی یه چیز کوچک که حالا مهم هم نبود، سعی میکرد اینو کش بده تا بچه قدردان باشه! 

حماسه بانو : خیلی شیوه و منطق درستی هست ولی آدم دلش برا بچه ش میسوزه، شما این طور نبودید؟

همسر شهید: چرا... معلومه که دلمون میسوخت.. خود آقا مصطفی میگفت دلم میسوزه ، ولی بچه باید قدردان بار بیاد ضمن اینکه خیلی با طاها حرف میزد. این حرف زدن با بچه خیلی مهمه! مثلا طاها هلیکوپتر کنترلی خیلی دوست داشت. تا مدتها مصطفی، طاها رو میبرد بازار و اون تماشا میکرد. بهش گفته بود:"تو الان از تماشای این هلی کوپترها داری لذت میبری ولی اگه روز اول برات خریده بودم که دیگه نمی آوردمت بازار تا هلی کوپترهای مختلف رو ببینی و لذت ببری. میرفتیم خونه..." طاها هم تایید کرده بود.یعنی برا یه چیزی که میخواست براش بخره، چند بار میبردش بازار. دقیقا اینو تکرار میکرد. خیلی سعی میکردن با طاها صحبت کنن. حتی اگر یه وقتی نمیتونستن یه چیزی براش بخرن و تهیه کنن سعی میکردن باهاش خوب صحبت کنن.. وقت بذارن برا صحبت کردن... ولی خب خیلی وقتها هم حاضر بود برا خواسته طاها هرکاری میتونه بکنه:

یه بار طاها گفت من هوس معجون کردم و آقا مصطفی چون چند روزی سرکار نرفته بودن، زیاد پولی تو دستشون نبود و اون مقدار پس انداز هم خرج شده بود.مصطفی گفت:" من الان فقط دوازده هزار تومن پول تو دستمه! یه لیوان معجون میشه شش تومن ، شش تومنم میشه سوخت ماشین!! میریم میخریم اما به شرطی که هممون از همون یه لیوان استفاده کنیم.." و اونشب راه افتادن و من هر چی گفتم قانعش میکنم گفتن:" نه یه چیز خوراکیه! اسباب بازی که نیست! الان بچه هوس کرده، باید براش بگیریم.. تا فردا هم خدا بزرگه ...خدا روزی فردا رو میرسونه ..."

خواهران مدافع حرم 

@molazemaneharam



  • دوستدار شهدا
۱۰
بهمن


حماسه بانو: خودتون رو معرفی میفرمایید؟

همسر شهید: زینب عارفی هستم متولد سال ۶۵ از شهر زابل، همسر شهید مصطفی عارفی متولد سال ۵۹ در تربت جام.

حماسه بانو: پس با همسرتون فامیل هستید و ازدواج فامیلی بوده؟

همسر شهید: بله فامیل بودیم ولی چون نسبت دوری داشتیم، همدیگر رو ندیده بودیم و نمیشناختیم.

حماسه بانو: پس قضیه ازدواجتون به چه نحو بود؟ 

همسر شهید: تابستان سال 81 با بچه های بسیج به مشهد رفته بودیم. در حرم، از امام رضا خواستم که همسری مومن و ساکن مشهد نصیبم کنه. وقتی برگشتم زابل، مدتی بعد ایشون به خواستگاری من آمدند. در حالیکه من اون زمان 16 سال بیشتر نداشتم و منظورم از دعا هم ، همون موقع نبود ولی امام رضا، خیلی زود مستجاب کردن!!

حماسه بانو: چه جالب!! ایشون چطور شما رو پیدا کرده بودن؟

همسر شهید: مصطفی اون موقع سرباز بود و هنوز شغلی هم نداشت ولی به خانواده اش گفته بود نمیخوام چشمم به کسی غیر همسرم باز شود و ازشون خواسته بود براش همسری پیدا کنند. خانواده بدلیل سن کم ایشون و نداشتن کار و مسکن مخالفت میکنند. مصطفی به حرم میرود و از امام رضا کمک میخواهد  که همسری قسمتش کند که ازدواج با او موجب رشد و تعالی اش شود. این ماجرا همزمان با اردوی مشهد ما بوده. 

بعد از این قضیه، خواهر مصطفی که ساکن زابل بودن، من رو به مصطفی معرفی میکند و برای خواستگاری تماس میگیرن....

حماسه بانو: از جلسه خواستگاری و صحبتهایی که شد برامون بگین.

همسر شهید: در همون جلسه اول، چیزی که نظر منو جلب کرد، نگاه پاک و حجب و حیای ایشون بود. صحبتی هم که شد بیشتر حول مسائل اقتصادی بود. چون ایشون در اون زمان هنوز سرباز بودند، برام شرایطشون رو توضیح دادن و گفتن:" من هنوز فرصت اینکه شغل درستی پیدا کنم و به تبع اون مسکنی تهیه کنم نداشتم. برا همین در صورت ازدواج، شما باید بیاین منزل پدرم و چون پس اندازی هم ندارم، شاید نتونم مراسم مفصلی بگیرم. آیا با این شرایط، شما حاضرید با من ازدواج کنین؟!.."

من در جوابش گفتم که :"ملاک اصلی من ایمان و ولایتمداری است ... و چشم پاکی و ایمان شما به همه ثروت دنیا می ارزد ..."

خیلی خوشحال شد و گفت :"امکان داره سالهای اول زندگیمون، سختی هایی متحمل بشید، ولی من قول میدم برای خوشبختی شما همه تلاشم رو انجام بدم..."

حماسه بانو: خانم عارفی! یه ذره باور این مسئله برای مخاطب سخته که چطور یه دختر 16 ساله تنها ملاکش ایمان بوده و جوانی با این شرایط رو قبول میکنه... آیا خانواده مذهبی شما در این نوع نگرش شما تاثیرگذار بودن؟

همسر شهید: نه چندان... اتفاقا خانواده من متوسط هستن و خیلی هم مذهبی شدید نبودن. الگوی خاصی هم نداشتم. ولی من از همان دوران راهنمایی خیلی گرایش مذهبی داشتم. اصلا موسیقی گوش نمیدادم، با اینکه خیلی متداول بود. دنبال نوارهای مذهبی و سخنرانی بودم. اوقات فراغتم رو با خوندن کتاب های دینی و تاریخ اسلام پر میکردم. یادم هست که همون موقع داستانی از پیامبر خونده بودم که در زمان ایشون، دختری، خواستگارش را فقط بخاطر نداشتن مال و ثروت رد میکند، در حالیکه اون جوان خیلی با ایمان بوده... و پیامبر خیلی این کار دختر رو سرزنش میکنن و میفرمایند که باید ملاک اصلی تون ایمان باشه، نه مال دنیا...

این ماجرا، زمان خواستگاری جلو چشمم آمد و دیدم مصطفی دقیقا همین حالت رو داره. بنابراین علی رغم مخالفت خانواده ها قبول کردم...

یعنی غیر از پدرم که بسیار فامیل دوست بودن، بقیه، حتی خانواده مصطفی با این ازدواج در اون مقطعی که هنوز شغل و مسکن نداشت، مخالف بودن. ولی بالاخره همه، کم کم راضی شدن و این ازدواج سر گرفت.

حماسه بانو : مراسم ازدواجتون کی و چطور بود؟

همسر شهید: یکم اسفند سال 81 مصادف با شب عید غدیر ، عقدمون بود. مراسم عقدمون ساده بود ولی تعدادی از فامیل رو دعوت کرده بودیم. چون شرایطش نبود، دیگه عروسی نگرفتیم و رفتیم سر زندگیمون. 

اوایل بدلیل نداشتن شغل، یه مقدار سخت میگذشت ولی من به دو دلیل میتونستم تحمل کنم. یکی اینکه از قبل میدونستم و انتظارش رو داشتم. دلیل دوم که مهم تر هم بود، اخلاق فوق العاده خوب مصطفی بود. اینقدر محبت میکرد که واقعا تلخی ها، حس نمیشد. فکر میکنم حدودا یکسالی از ازدواجمون گذشته بود که بهش گفتم:" لااقل یه اخم کن، من ببینم عصبانیتت چطوریه؟! من همه ش تو استرسم ببینم وقتی تو عصبانی میشی چه شکلی میشی! حالا ما شنیدیم مردا دست بزن دارن، داد میزنن... ولی تو هیچ کدوم از اینها رو نداری..."  همین جور اذیتش میکردم .. یعنی یک سال گذشته بود و من حتی یه بارم اخم و عصبانیت ایشون رو ندیده بودم...

حماسه بانو: یه دختر 16 ساله تو شهر غریب، حتما دلتنگی هایی براتون پیش میومد. چه میکردین؟

همسر شهید: اوائل به کسی نمیگفتم. اما بعدها متوجه شدم که شریک زندگی آدم باید تو همه چی شریک باشه. وقتی خیلی از چیزی ناراحت میشدم، به مصطفی میگفتم. خودش همیشه میگفت:" فقط به من بگو! به کسی دیگه نگو. که هم غیبت افراد نشه و هم اینکه دلخوریها زیاد نشه. حرمت ها شکسته نشه..." و من مواقعی که از چیزی دلخور یا ناراحت میشدم با خودش صحبت میکردم و ایشون خیلی خوب منو راهنمایی میکردن... گاهی می گفتن:" اصلا شما سعی کن بیشتر با خدا درمیون بذاری و از خدا کمک بخواهی. وقتی به خدا بسپاریم بگیم خدایا فلان بنده ت این کارو با من کرد. بنده تو هست ! من کاری نمیتونم بکنم یا بهش چیزی بگم. خودت جوابش رو بده! خب مطمئنا خدا خیلی بهتر از ما جوابش رو میده و اینجوری کسی هم از دست شما ناراحت نمیشه..." و واقعا هم همین کار رو میکردیم و معجزه هایی هم تو زندگی میدیدیم ..

حماسه بانو: خانم عارفی، یکی از موانع مهم ازدواج مسئله مسکن مجزا هست. الان تقریبا اغلب دختران، حاضر نیستن با خانواده شوهر زندگی کنن. البته گاهی مشاوران خانواده هم کارشون رو تایید میکنن و واقعا این نوع زندگی سختی های غیرقابل انکاری دارد.شما این وضعیت رو پذیرفتید و 5 سال ادامه دادین. چطور؟ ضمن اینکه طرفتون شغل هم نداشت. قبول این شرایط واقعا عجیبه!

همسر شهید : من وقتی با دختر خواهرام صحبت میکنم، بهشون میگم بهترین ملاک برای ازدواج، ایمان و ولایت مداریه! یعنی من هیچ ملاکی رو به اندازه ایمان و ولایت مداری مهم نمیدونم. ضمنا من کسی که ولایت مداری نداشته باشه رو مومن نمیدونم . 

بهشون میگم اینقدر این ایمان ارزش داره که شما از لحاظ روحی، توی زندگی هیچ مشکلی نخواهید داشت! مطمئن باشید! چون اینقدر  بهتون محبت میکنه. اینقدر محبت های همسرتون به خودتون و خانواده تون رو میبینید که کاملا ارضا میشید. 

خانواده من اول، مخالف ازدواج ما بودن. چون ملاکشون ایمان نبود. ولی خودم  ملاکم ایمان بود . ولی به مرور ایشون طوری با خانواده من برخورد کرد که همه شیفته ش شدن. یعنی حتی اگر یکی هم بهش بدی میکرد، ندید میگرفت و با خوبی جوابش رو میداد. طوری باهاشون رفتار کردن که می گفتن همه مرید آقا مصطفی شدن!  رفتار خوبشون ناشی از ایمان بالای ایشون بود.

ضمن اینکه بنظر من وقتی یه آدمی ایمان داره، ارزش داره یه سری سختی هایی رو بکشی. من معتقدم هر فردی توی زندگیش به نحوی سختی داره. توی قرآن داریم که ما انسان را در سختی آفریدیم . هرکسی به یه نحوی... همون جور که میگیم هر کسی یه اخلاق بد توی وجودش هست وهیچکس کامل نیست هر کسی هم توی زندگیش یه سختی داره . حالا این سختی بهتره جسمی باشه تا روحی!

اینکه من چند سال مسکن مجزا و خوب نداشته باشم خیلی خیلی بهتر از اینه که همسرم چشمش پاک نباشه. یا اینکه همسرم اخلاق و رفتار بد داشته باشه. اینکه من از لحاظ مالی در مضیقه باشم، خیلی تحملش راحت تر از اینه که با یه مردی زندگی کنم که اعتقاداتش با من فرسنگ ها فرق کنه. با مردی که ایمان به خدا نداره.

من زیاد زندگی هایی دیدم که علی رغم تمکن مالی، فقط بدلیل تفاوت در اعتقادات دینی زن و شوهر، بعد از گذشت سالها، هنوز نتوانستند به آرامش برسند.

در حالیکه من و آقا مصطفی اوایل فقط یه موتور داشتیم و همه جا حتی از مشهد تا تربت جام با همین میرفتیم. ولی اینقدر تو راه به ما خوش میگذشت، از بس که اخلاق مصطفی خوب بود و با هم تفاهم داشتیم....

حماسه بانو: اول زندگی آشپزی هم میکردین؟16 سالگی، اصلا بلد بودید؟

همسر شهید: من که اوایل بلد نبودم . اونم که اصلا بلد نبود. یادمه یه روز گفت بیا امروز ما غذا درست کنیم. و به همه اعلام کردیم. اولین باری بود که برنج درست میکردیم. مصطفی هی می گفت ببین من دیدم این کار رو میکنن... منم می گفتم آره... منم دیدم. بعد من اصلا یادم رفته بود نمک بریزم، شفته هم شده بود... وقتی آوردم سر سفره، مصطفی رو به پدر شوهرم گفت چون شما فشار خون دارید، زینب خانم اصلا توش نمک نریخته، گذاشته هر کی خواست،خودش نمک بریزه!!  

یه بارم قورمه سبزی درست کردم، آخرش گفتم خدایا انگار یه چیزی کم داره، بعد یادم افتاد این اصلا لوبیا نداره ! فقط سبزی و گوشت بود! 

حماسه بانو: واکنش همسرتون در مقابل این اشتباهات چی بود؟

همسر شهید:  اصلا به روم نمی آورد.. تازه خیلی وقتها بهم می گفت:" شما با این سن و سال کم، حاضر به ازدواج با من، اونم با شرایط سخت من، شدید، منم بالاخره باید بخاطر شما یه سری تحمل ها رو  در زندگی داشته باشم... 

حتی به من می گفت:" شما وقتی غذای معمولی رو یاد گرفتی، بعد خودت تمرین کن و یه سری چیزها رو با هم قاطی کن تا یه غذای جدیدی به دست بیاری!... میگفت همیشه که نباید از بقیه بپرسی... سعی کن خودت یه کارایی رو ابتکاری انجام بدی... حتی اگر بد هم شد،من حاضرم اون رو بخورم، ولی واقعا اگر غذایی می سوخت یا بی نمک و شور.. هر جور که میشد، به هیچ عنوان به روم نمیاوردن.. یعنی اصلا نه من، نه بقیه، یادمون نمیاد که شوهرم همچین حرفی زده باشه که چرا این غذا این مشکل رو داره...





  • دوستدار شهدا
۱۰
بهمن


ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻥ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺟﻨﮓ ﻣﯿﺎﻥ ﺍﺳﻼﻡ ﻧﺎﺏ ﻣﺤﻤﺪﯼ ﻭ ﺍﺳﻼﻡ ﮐﺎﺫﺏ ﺍﺳﺖ.

ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺍﺳﻼﻡ ﻭﺷﻤﺎ ﻋﺰﯾﺰﺍﻥ ﺑﺪﺍﻧﯿﺪ ﮐﻪ ﺩﯾﻦ ﺧﺪﺍ ﺣﺪ ﻭ ﻣﺮﺯﯼ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻫﺮﮐﺠﺎ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﺪ.

ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺪﺍ ﮐﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺩﯾﻦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺣﻔﻆ ﮐﻨﺪ؛ ﺍﯾﻦ ﺍﻣﺘﺤﺎﻧﺎﺕ ﺍﻟﻬﯽ ﺍﺳﺖ.

از فسا

شهادت:  فرودین ۱۳۹۵ سوریه

@bisimchi1

  • دوستدار شهدا
۱۰
بهمن


شهید عبدالحسین یوسفیان :

شهید عبدالحسین از کودکی حیا خاصی داشتند و به همه توصیه میکردید که حجابشون را حفظ کنند

طبق گفته مادرشون وقتی کلاس اول بودند خانم معلمشون در بهار مقنعه اش را برمیداشته و شهیدعبدالحسین که از این کار معلم ناراحـــــت میشد سر کلاس درس حاضر نمیشدند و پشت در کلاس می نشسته و نقاشی میکشدند که از طرف مدیر مدرسه مادرش را احضار میکنند و جویای این کار او می شوند.

وقتی مادر از عبدالحسین دلیل کارش را میپرسند عبدالحسین اعتراض به بی حجـــــــابی معلم سر کلاس می کنند و از آن روز معلمش خانم متدین و با حجابی میشوند و متوجه می شوند که حجاب خودشون را جلوی بچه ها هم رعایت کنند.

آقا محمود رضا

  • دوستدار شهدا
۰۷
بهمن


گفتم بابایی کی برمیگردی؟!

بهم گفت : امام زمان (عج) که بیاد عزیزم منم باهاش بر میگردم...

آقا محمودرضا


  • دوستدار شهدا
۰۷
بهمن

روح الله آنقدر آرزوی شهادت داشت که خودش برای خودش حنابندان شهادت گرفته بود.

یک روز به دستش نگاه کردم دیدم با حنا نوشته بود شهادت

راوی: همسر بزرگوار 

شهید روح الله طالبی

@khadem_shohda

  • دوستدار شهدا