شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

۹۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

۲۶
شهریور

گوشتش را در سوریه گذاشت و استخوانش را برای ما آورد

همسر سردار شهید مدافع حرم سید جلال حبیب‌الله پور می‌گوید: سه سال فرمانده تکاوران بود و مهارت زیادی داشت. منطقه سوریه را مثل کف دستش می‌شناخت.

به گزارش مشرق، سردار شهید سید جلال حبیب‌الله‌پور، از رزمندگان لشکر عملیاتی 25 کربلای مازندران روز دوشنبه، 31 فروردین‌ماه 94 در منطقه درعا در سوریه به شهادت رسید. پیکر او در شمار شهدای مفقود الاثر در منطقه ماند و بعد از گذشت سه سال و نیم از شهادت، پیکرش طی تفحص منطقه درعا پیدا شد و به کشور بازگشت. مراسم وداع با پیکر مطهر او در معراج شهدای تهران برگزار شد.

دوست داشت گمنام بماند/گوشت و خونش را در سوریه گذاشت و استخوانش را برای ما آورد

مریم اکبری، همسر شهید سیدجلال حبیب‌الله پور از شهدای مدافع حرم، ضمن اشاره به خصوصیات اخلاقی شهید می‌گوید: یک مرد نمونه بود. گاهی در خانه راه می‌رفت با خود نجوا می‌کرد:"امان از دل زینب" و آخر هم فدایی حضرت زینب(س) شد. یک روز به پسرم گفت: «دعا کن شهید شوم و مثل مادرم حضرت زهرا(س) گمنام بمانم. به همین دلیل سه سال و نیم گمنام بود. الان هم اگر آمده به خاطر بی قراری ما بوده است خودش خیلی دوست داشت پیش حضرت زینب(س) بماند. گوشت و خونش را در سوریه گذاشت و استخوانش را برای ما آورد که این هم برای ما افتخار است.

او ادامه می‌دهد: یک روز همسرم زنگ زد و گفت: «می‌خواهم به مأموریت بروم» گفتم: «کجا؟» گفت: «همین اطراف» اما نگفت قرار است به سوریه برود. تلفنی از سرکارش خداحافظی کرد و رفت. دخترم را یک ماه قبل از عید عروس کرده بودیم و یک ماه بعد از عید عروسی پسرم بود. لباس دامادی‌اش را خریده بودیم و تالار را برای مراسم آماده می‌کردیم که زنگ و زد و گفت: «تالار را یک هفته عقب بیندازید من خودم را می‌رسانم.» بعد از آن به عملیات رفت و دیگر برنگشت.

به دامادی پسرش نرسید/از صمیم قلب برای شهادتش دعا کردم

همسر شهید با اشاره به برگزاری مراسم عروسی فرزندش در سالگرد شهید می‌گوید: پسرم را یک سال بعد از خبر شهادت داماد کردیم. وقتی همسرم در سوریه بود به زیارت می‌رفت و می‌آمد و تلفنی می‌گفت هر دو بزرگوار را زیارت کردم. از او می‌پرسیدم: «از جانب من هم زیارت کردی؟» می‌گفت: «اصل کار تو بودی.» می‌گفتم: «من را تنها نگذاری» می‌گفت: «هر چه خدا بخواهد همان می‌شود.» ولی من از صمیم قلب به او گفتم: «دعا می‌کنم عاقبتت ختم به شهادت شود. تو خیلی خالصی و خالصانه کار می‌کنی و شهادت حق توست.» از این حرف من خیلی خوشحال شد.

اکبری با اشاره به بی ریا بودن همسرش می‌گوید: دوست نداشت کسی از درجه نظامی‌اش چیزی بداند، وقتی درجه می‌گرفت می‌گفتم: «من بلد نیستم آن را بدوزم. به دست خیاط بده تا برایت وصلش کنند.» می‌گفت: «من خودم سنجاق می‌زنم تو آن را بدوز نمی‌خواهم کسی ببیند چه درجه‌ای گرفته‌ام.» همیشه می‌گویم خدا او را به من در آسمان‌ها نشان داد. اوایل که خبر شهادتش آمد خیلی بیقرار بودم چون عروسی پسرم بود و لباس دامادی او را خریده بودیم، می‌گفتم پیکر را که آوردند پسرم را کنار جنازه پدرش داماد کنید. نمی‌دانستم پیکر ندارد. با حرف من همه گریه می‌کردند اما چیزی نمی‌گفتند. 17 روز بعد متوجه شدیم که جنازه‌ای وجود ندارد.

بارها با پژاک، قاچاقچیان و تروریست‌ها درگیر شده بود ولی در سوریه به شهادت رسید/سه سال فرمانده تکاوران بود و سوریه را مثل کف دستش می‌شناخت

همسر شهید حبیب الله‌پور ادامه می‌دهد: 31 فروردین ماه سال 94 در منطقه درعا به شهید رسید. تک تیرانداز او را زده بود. مصادف با اول ماه رجب بود. فرزندانمان سیده فاطمه زهرا و سیدعلی هر دو سر زندگی‌های خودشان هستند. بعد از گذشت سه سال و نیم اصلاً فکرش را نمی‌کردم پیکرش بازگردد، چون خودش دوست داشت گمنام بماند. وقتی خبر مفقودی‌اش آمد گفتم خودت می‌دانی هرطور که دوست داری برگرد. من راضی‌ام چون تو فدایی حضرت زینب(س) شدی. آنجا هم جای کمی نیست.

او با اشاره به رشادت‌های شهید حبیب‌الله پور در جبهه‌های مختلف می‌گوید: همسرم بارها با گروهک پژاک، قاچاقچیان و تروریست‌ها درگیر شده بود ولی آنجا شهید نشد. اما در اولین سفرش به سوریه به شهادت رسید. در سوریه هم می‌بایست بعد از 40 روز به خانه برگردد اما وقتی دید در منطقه نیرو کم است، داوطلب شد که به عملیات برود. به او گفته بودند تو باید به خانه برگردی عروسی پسرت در راه است، اما گفته بود: «من غسل شهادت کرده‌ام این موقعیت را از من نگیرید.» به عملیات رفت و شهید شد. الان هم که برگشته خیلی خوشحالم. من همیشه می‌گویم هرچه دارم از شهید دارم و افتخار می‌کنم که همسرش هستم. بعد از شهادتش همرزمانش تعریف می‌کردند با اینکه اولین بارش بود به سوریه می‌آمد اما وقتی نقشه را به او دادیم انگار به آن به خوبی مسلط بود و منطقه را مثل کف دستش می‌شناخت. سه سال فرمانده تکاوران بود و مهارت زیادی داشت.


جای همه نبودن‌هایش را پر می‌کرد/هیچوقت به مقامش نمی‌نازید

همسر شهید حبیب الله پور با اشاره به اینکه خوشحالم پیکر همسرم در آستانه ماه محرم بازگشته است، ادامه می‌دهد: وقتی بین تمام مأموریت‌های کاری‌اش به خانه می‌آمد، جای همه نبودن‌هایش را پر می‌کرد. از بس که خوش اخلاق بود. وقتی به من گفت می‌خواهم بروم من راضی بودم. گفتم: «خدا به همراهت» به من نگفت می‌خواهم سوریه بروم اما من فهمیدم راهی سوریه است. نزدیک عروسی دخترمان وقتی یک عده از دوستانش عازم سوریه بودند، می‌گفت: «حیف شد من نرفتم.» دوست داشت برود. من به او گفتم: «ناراحت نباش. عروسی دختر و پسرت را برگزار کنیم و من را یک سفر کربلا ببر و بعد به سوریه برو.» اما قسمت نشد و من اولین سفر کربلا را بدون او رفتم.

او در انتها می‌گوید: مکه را با هم رفتیم. آنقدر به مریض‌های کاروان و ویلچری‌ها کمک می‌کرد که هم کاروانی‌ها فکر می‌کردند از مسئولین اجرایی است. اما او به خاطر علاقه اش به همسفران کمک می‌کرد. انگار خودش یک کاروان بود از بس این کارها را کرده بود عادت داشت. اصلاً به مقامش نمی‌نازید که فلان درجه را دارم پس بروم آنجا بنشینم. سن خیلی کم داشت که به جبهه رفت که ما آن موقع هنوز ازدواج نکرده بودیم. جانباز هم شده بود. اما دنبال درصد و مدرک نبود. با وجود این خدا او را آنجا شهید نکرد، زیرا خواست او را مدافع حرم کند.

منبع: تسنیم

  • دوستدار شهدا
۲۶
شهریور

السلام علیک یا طفل الرضیع ...

 خندیدی و شکستم و عالم خراب شد 

سهم تمام ثانیه‌ها اضطراب شد 

تیری رسید و صحبت من ناتمام ماند 

گفتم که آب؛ تیر برایم جواب شد 

تیری رسید حنجرت آتش گرفت و بعد 

از آتش گلوی تو قلبم کباب شد 

تصویر حلق پاره‌ات ای کودک شهید 

در چشم‌های دخترکی تشنه قاب شد 

آنجا که موج‌موج دل آب سنگ شد 

آنجا که فوج‌فوج دل سنگ آب شد 

تیری رسید و هستی من را به باد داد 

آهنگ من بریده بریده «رباب» شد 

(سید محمد جوادی) 

پ.ن : پسر شش ماهه شهید لطفی نیاسر

شهید راه نابودی اسرائیل

شهید محمد مهدی لطفی نیاسر

 @sh_mahdilotfi 


  • دوستدار شهدا
۲۶
شهریور

خادم امام  و هیئت بود..

همیشه برای خدمت به اهل بیت در خط مقدم بود ...

هرسال محرم خیمه های عاشورایی را تا صبح بدون خستگی وبا قلبی محزون برای سیدالشهداء و واقعه کربلا باچشمی گریان در هیئت می دوخت 

کلام همیشگی شهید حسن تمیمی : ابقه خادم اهل البیت حتی المماتی (خادم اهل بیت می مانم تا آخرین لحظه عمرم )

شهید حسن تمیمی آخرین ورق کتاب زندگی خود را با شهادت در راه اهل بیت دفاع از عقیلة بنی هاشم بانو حضرت زینب س به پایان رساند...

 هرچے ڪوچڪتر باشی براے امام حسین بیشتر نگاهت مےڪند.

شهید حسن تمیمی

کلنا عباسک یازینب

السلام علیک یاابا عبدالله

@shahidhasantamimi

  • دوستدار شهدا
۲۶
شهریور

بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء

تازه یه تصادف سخت کرده بود و شده بود سوژه ی اون روزها؛ پشت کمرش کشیده شده بود روی آسفالت خیابان و از اصطکاک کمرش سوخته بود️.

نمیتونست کمرش رو خم کنه برا همین اگر هوس آب میکرد باید یکی اینطوری آبش میداد که هم آبش میدادیم و هم حسابی سر به سرش میذاشتیم

تو همون ایام بود که بهش گفتم واقعا این دفعه داشتی میمردیا...

  دسـت کرد تو جیـبش و کـیف پولـش رو درآورد یه ڪـاغذ درآورد گفــت این وصیـت ناممه هروقـت بگـن بیـا بـرو آمــادم!!!

فـرق ما و شـهدا اینه که ما از اهـالی حرفــیم و آنها از اهالی عمــل...

نقل از دوست شهید محمدرضا دهقـآن امیری

@shahid_dehghan


  • دوستدار شهدا
۲۶
شهریور


در بین صفوفــ هیئتــ خالیستــ

جاییستــ میان روضه هرشبــ خالیستــ

امسال میان سینه زن های حسیــن 

جای مدافعان زینبــ خالیستــ

کلنافداک یازینب

 @modafean14

  • دوستدار شهدا
۲۵
شهریور


بسمالله الرحمن الرحیم

قربة الی الله

گفت:

رفتم به طرف نمازخونه، دیدم یه برگه a4 به دیوار زده به این مضمون نوشته"برادر محمدحسین خانی، درگذشت کودک دلبندتان را به شما تسلیت میگوییم".

شنیده بودم تازه بچه دار شده. یه فاتحه ای خوندم و رفتم پیِ کارم...

.

گفت:

هیئت تموم شد و شام رو خوردیم. بعد دست عمارو گرفتم ورفتیم به طرف اتاقم. برقو روشن نکردیم... صدای گریمون بی بهونه بلند شد... یکی من میگفتم و یکی عمار میخوند....انگار تازه عزاداری ما شروع شده بود... من خوندم:

دست را بر طناب می گیرد

بچه را از رباب می گیرد

بچه را از رباب می گیرد

خیمه را اضطراب می گیرد

دست و پا می زند علی اصغر

تیر دارد شتاب می گیرد

مگر این حنجر بهم خورده

چند قطره آب می گیرد

از سوال نکرده اش حنجر

به سه صورت جواب می گیرد

آه از غنچه گلی این بار

تیر دارد گلاب می گیرد

تا که اصغر سوار عرش شود

خود مولا رکاب می گیرد.

صدای گریه ی بلند عمار بیتابترم میکرد.... عمار جواب میداد:

تو فقط نیزه نخور صدعلی اصغر به فدات

دادمش بلکه بگیری سپرش گردانی

گلویش تازه گل انداخته من می ترسم

صبرکن تا صدقه دور سرش گردانی

و ضجه های عمار همه محیط اتاق رو میگرفت... من میخوندم:

این که جلوی خیمه ها زانو زده کیست؟

شاید زبانم لال بیچاره رباب است

اصلاً بیا و فرض کن کن که آب خورده

اصلاً بیا و فرض کن یک گوشه خواب است

اینکه نمیخوابد علی تقصیر تو نیست

به جای لالا بر لب تو آب آب است

گیسو نکش اینقدر تو تازه عروسی

ای کاش میشد زودتر دست تو را بست

حال عمار آتیشم میزد... آتیش میگرفتم با گریه هاش... عمار جواب میداد:

سپاه را چقدر سیر کرد آب فرات

چه زود این همه تغییر کرد آب فرات

چه کرد با جگر تشنه ها نمی دانم

رُباب را که زمین گیر کرد آب فرات

رُباب را چقدر در حرم خجالت داد

همان دو لحظه که تاخیر کرد آب فرات

سفید شد همه گیسویش یکی یکی

عروس فاطمه را پیر کرد آب فرات

همان که آبرویت را ز گریه اش داری

سه شعبه در گلویش گیر کرد… آب فرات

دو قطره آب ندادی و شاه عطشان را

چقدر حرمله تحقیر کرد، آب فرات

و نتونست شعر رو تموم کنه... هق هق میزد... داد میزد... عمار دوباره ادامه داد و خوند:

حالا برای خنده که دیر است گریه کن

بابا نخواب… موقع شیر است گریه کن

درمانده ام میان دو راهی کجا روم

چشمم که رفته است سیاهی کجا روم

جان رباب من به همه رو زدم نشد

دنبال آب من به همه رو زدم نشد

زار میزد و میخوند... به اینجا که رسید، با همون حالت زار، رو بهم کرد و گفت:اینو هیچ جا نگفتم، الان میخوام به تو بگم...

عمار با حال زارش و بغض گلو گرفته اش گفت:

دیدی میگن اباعبدالله بعد از علی اصغر متحیر شد، درمونده شد، تو دوراهی موند... دو قدم به سمت خیمه میرفت... دو قدم بر میگشت... حیرون شده شده بود... شرمنده رباب شده بود...

عمار گفت:

اردوگاه بودم که تماس گرفتن حال بچه ات خراب شده... چیزی تو گلوش گیر کرده بود و.... راه نفسش بسته شده بود....خودمو سریع رسوندم ولی... بچه ام... طفلم... گلم... پر پر شده بود...

با چشمای پر اشکش نگام کرد و گفت، نگاه مادرش آتیشم میزد، گلش پرپر شده بود جلو چشماش...

میگفت: بچه رو از مادرش گرفتم و.... نگذاشتم که بیاد، که باشه... خودم غسلش دادم... خودم گلم رو کفن کردم... خودم بهش نماز خوندم... خودم قبرش رو کندم و تو خاک گذاشتمش.... خودم خاک رو تن نازنینش ریختم...

میگفت: وقتی میخواستم برگردم خونه... از شرمندگی مادرش... دو قدم میرفتم... دو قدم برمیگشتم... میگفت متحیر شده بودم چی کار کنم....برم... نرم...

میگفت حسین متحیر شده بود... بچه تو آغوشش بود... برده بود سیرابش کنه... حالا سر علی اصغرش رو یه دست و.... تن گلگونش تو یه دست دیگه.... آقا به سمت خیمه برگشت... دید رباب کنار خیمه است.... پاهای آقا.... دو قدم میرفت.... برمیگشت.... میگفت خانم رباب به خیمه برگشت تا امام خجالت نکشه.... ولی رباب... مادر بود.... مادر بود....

میگفت نمیدونستم چی کار کنم... خانومم.... مادر بچه ام.... برم خونه.... نرم.....مسگفت هنوزم یه وقتایی خانومم میگه، طفلم رو تو خاک کردی.... میگفت آتیش میگیرم.... آآآآآخ حسییییییین

میگفت بمیرم برا دل ارباب....

مادر طفل شیرخوار... منو ببخش...

السلام علیک یا عبدالله الرضیع...

شب هفتم محرم الحرام۱۴۴۰

چیذر

هیئت رایةالعباس

عمار.... به یادتم داداش

رفیق

برادر

عزیز

فرمانده

عمار

شب هفتم

علی اصغر

روضه

سربازان آخرالزمانی امام زمان عج

فدایی حضرت زینب سلام الله علیها

شهیدمحمدحسین محمدخانی

@bi_to_be_sar_nemishavadd

  • دوستدار شهدا
۲۵
شهریور

نوکر خوب ارباب که باشی ...

ایام محرم پارسال در نقش حضرت عباس(ع)تعزیه خوانی میکرد و امسال درلباس مدافعان حرم روز اول محرم در جنوب حلب به شهادت رسید

"شهید مدافع حرم الیاسی"

@Afsaran_ir

  • دوستدار شهدا
۲۳
شهریور

گفتمشـ بے تو دلمـ مے گیـرد

گفتـ با خاطـرہ هـا خلوتـ ڪن

گفتمشـ خندہ بہ لبـ مے میرد 

گفتـ با خونـ جگـر عادتـ ڪن

شهید مرتضے عطایے

۲۱ شهریور سالروز شهادت ( روز عرفه سالروز قمری ) 

تراب‌الحسین 

 @alaahasannajme 

  • دوستدار شهدا
۲۳
شهریور


شهدای محرم 

آقا سید مهدی برادر بزرگوار شهید سید میلاد مصطفوی :

سید میلادخیلی تلاش کرد اعزامش کنند سوریه

حتی گفته بود خودم هزینه بلیط هواپیما و مخارج خودم را پرداخت می کنم فقط مرا با خودتان ببرید.

روزی که گفتند می توانی بروی ازخوشحالی سرازپا نمی شناخت.

در سن 29 سالگی برای دفاع از حرم حضرت زینب "س" به سوریه رفت

 دشمن ملعون درحال پیشروی بود که توسط تک تیرانداز مورداصابت گلوله ازناحیه گلوقرار گرفت و به فیض شهادت نائل آمد.

همرزمشان (شهید قدیر سرلک) خواستن سیدمیلاد روبیارن عقب زخمی شدن و نتوانستن  بیارنش عقب 

یکی از  همرزمهای دیگر ایشان "شهید مجتبی کرمی" هم وقتی رفتن که پیکر  آقا سید میلاد رو بیارن عقب ایشان هم شهید می شن و 

پیکر سید میلاد دست داعشیهای حرامی می افته

 دست و پا و سر مطهر رو از تن جدا می کنند و با خودشون می برند.

پیکرشون چند روز جلو آفتاب می مونه و کسی از محل پیکر خبر نداشت

خود شهید گفته بود اگر قسمت شد و شهید شدم پیکرم رو نیارین عقب می خوام گمنام بمونم.

پیکرش حدود 20 روز بعد از شهادتش برگشت، در همین فاصله یکی از همرزمان برادرم خواب ایشان را دیده بود و در خواب از ایشان پرسیده بود  سید میلاد کجایی؟

گفته بود من دوست دارم که گمنام باشم اما پدرم، برادرم و خانواده چشم انتظار من هستند 

بخاطر بیقراری های پدرم باید برگردم

در خواب گفته بود که تو کجایی؟ برادرم گفت دنبال من آمدند و مرا پیدا نکردند به این آدرس که من می‌گویم بیایید من آنجا هستم

 این رزمنده بزرگوار با فرمانده‌شان هماهنگ کردند و طبق آدرسی که برادرم در خواب داده بود دنبال سید میلاد رفتند و همانجا پیدایش کردند.

 @Agamahmoodreza

  • دوستدار شهدا
۲۳
شهریور


سکانس اول:

تو عملیات بودیم که پشت بیسیم گفتند یکی از بچه ها شهید شده و سه چهار تا زخمی...

بعد از یک مدتی گفتند: نه! شهید نشده!!

همین طوری پیش رفت تا شب، توی هیئت، وسط سینه زنی، خبر شهادت شهید امین کریمی را دادند 

همه بهم ریختیم


سکانس دوم:

شب تاسوعا بود...

جلو در هییت بودم که محمدرضا زنگ زد.

خیلی ناراحت بود، گفت: "الان از عملیات برگشتیم... "عبدالله باقری" زخمی شده، "امین کریمی" هم شهید شد...

به شوخی بهش گفتم: "بابا همه رفیقات شهید شدن تو سالمی میخوای برگردی ضایع س!حداقل یه خطی بنداز یا به بچه ها بگو یه تیری تو پات بزنن بگی جانباز شدم"

گفت: "آره اتفاقا تو فکرش بودم..."

سکانس سوم:

دو روز بعد، با محمدرضا که صحبت میکردم بهش گفتم: "یکی با اسم "کریمی" شهید شده"

گفت: "آره با ما بود، البته تیممون جداست ولی خیلی میدیدمش... از وقتی شهید شده حال و هوای بچه ها خیلی تغییر کرده...

چون خبر شهادتش رو توی هییت شب تاسوعا به بچه ها دادن..."

خوب موقعی گفتند...

بضیا همون موقع با همون حالشون حاجتشون رو گرفتن، شاید محمدرضا هم...

سکانس آخر:

وقتی خبر شهادت "امین کریمی" رو شنیدم اولین چیزی که ذهنم رو مشغول کرد این بود که اگه یک وقت محمدرضا شهید شه چی...

و از اون موقع بود که خیلی جدی تر به شهادت محمدرضا فکر کردم...

چه می دونستیم انقدر نزدیکه.

چه می دونستیم انقدر جدی تو فکرش بود..

شهید کریمی شب تاسوعا و محمدرضا 29 محرم...

 نقل از تعدادی از دوستان شهید محمدرضا دهقان امیری

| @shahid_dehghan

  • دوستدار شهدا