شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

۹۸ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

۲۸
اسفند


خاطره ای از شهید رضا دامرودی

شب تولد حضرت زهرا سلام الله تو راه برگشت به خونه بودیم .

یه پیرزن تنها جلوی در خونش نشسته بود... از کنارش رد شدیم چند قدمی که گذشتیم رضا ایستاد و برگشت به اون پیرزن نگاه کرد گفت خانوم میای بریم به اون حاج خانم روز مادر رو تبریک بگیم؟

نگاه خسته و تنهای اون پیرزن داشت اشک چشم رضا رو در میاورد...

رفتیم نزدیک...سلام کرد و گفت مادر چرا تنها نشستی؟

پیرزن لبخند زد و هیچی نگفت

رضا گفت روزتون مبارک. ان شالله که سلامت باشین وعمرتون با عزت...

پیرزن لبخند روی لبهاش نشست و گفت ممنون پسرم خیلی خوشحالم کردین 4 تا بچه دارم که هر کدوم تو شهر دیگه هستن و نشد که امشب بیان دیدنم بعدچند تا شکلات از تو جیبش دراورد و اصرار کرد که حتما اینو ازم قبول کنید...

همسر شهید رضا دامرودی

روز مادر

ولادت حضرت زهرا سلام الله

اخلاق خوش تکریم مادر

کانال شهید دامرودی

https://telegram.me/joinchat/AAAAAECkj1SQr44ZhhSSpA

@Haram69

  • دوستدار شهدا
۲۷
اسفند


سال نو می شود و مادری دلتنگ پسرش!

با عکس های گل پسرش، گلخانه را تزئین کرده!

مادر شهید حجت باقری

خواهران مدافع حرم 

https://telegram.me/joinchat/B0bupz1QIYZDQntEl0ChxA

  • دوستدار شهدا
۲۷
اسفند

 علی (امرایی) نه زمان جنگ را درک کرده بود و نه امام خمینی(ره) را، ولی از همان بچگی در حال هوای انقلابی و جنگ بود و همیشه از شهدا حرف می‌زد. در نوجوانی غرق در بسیج و فعالیت های آن بود. به بسیج خیلی وابسته شده بود و با شهدا انس داشت. حال و هوایی عجیبی برای خودش و شهدا درست کرده بود. اتاقش را مثل نمایشگاه کرده و تمام در‌ و دیوار را عکس شهدا زده بود. با عکس ها زندگی می‌کرد و جانش به آن عکس ها بند بود. راهیان نور که رفته بود از  مناطق خاک آورده بود و گوشه‌ی اتاق ریخته بود فضای کوچکی را برای خودش به عنوان یادبود جبهه درست کرده و در آن پوکه و سربند و... گذاشته بود.

شبهای جمعه بهشت زهرا(س) و مزار شهدا میعادگاه علی بود و هرگز زیارت شهدا را ترک نمی‌کرد آن قدر آن‌جا می رفت که تمامی مسئولین آنجا او را می‌شناختند. و جالب است که بیشترین عکس هایی که از بهشت زهرا(س) دارد، اطراف مزار فعلی اوست. آن قدر مثل پروانه به گِرد شمع وجود شهدا گشت تا عاقبت همنشین گل‌های باغ بهشت زهرا(س) شد.

گاهی هماهنگ می‌کرد و شهدای تازه تفحص شده را به مراسم عزاداری پایگاه و مسجد می‌آورد و با حضور آن‌ها مراسم شبی با شهدا می‌گرفت و باعث افزایش روحیه شهادت طلبی و ظلم ستیزی و مقابله با استکبار در بین مردم و علی الخصوص جوانان می‌شد. حتی رویای دفن شهید گمنام در مسجد محل را نیز در سر داشت ولی موفق نشد.

@Yek_baghal_golesorkh

برگرفته از کتاب «بابای آسمانی»

خاطرات شهید مدافع حرم «علی امرایی» به روایت مادر 

مجموعه «یک بغل گلسرخ» از انتشارات تقدیر

@Yek_baghal_golesorkh

  • دوستدار شهدا
۲۷
اسفند


لباس...

آمد...

ولی...

جسمش...

نیامد...

یادگاری های شهید مدافع حرم

سردارحسین رضایی

شادی روحشون صلوات بفرستید

@molazemanharam69

  • دوستدار شهدا
۲۷
اسفند


اوایل که شنیدم قصد دارد به سوریه برود، فقط گریه می‌کردم، صحبتی نمی‌کردم. یعنی حرف از نرفتن و اینکه بگویم نرو، نبود. فقط از دلتنگی و نگرانی گریه می‌کردم. محمد خیلی دلش می‌سوخت و ناراحت می‌شد و طوری با من حرف می‌زد که آرامم می‌کرد. می‌گفت سید اگه قرار است اتفاقی برایم بیفتد، همین جا هم ممکن است بیفتد. با حرفاهایش آرامش خاصی تمام وجودم را فرا می‌گرفت و گریه‌هایم بند می‌آمد. خانواده‌ام می‌گفتند مواظب محمد باش نگذار به سوریه برود. نه تنها خانواده‌ام بلکه هر کسی که محمد را می‌شناخت ناراحت و نگران می‌شد. اولین اعزام محمدم مربوط به مهرماه سال 1394بود که 56روز در سوریه حضور داشت. اعزام بعدی ایشان 14فروردین ماه سال 1395بود. یک هفته بعد از اعزام دوم یعنی در تاریخ 21 فروردین ماه سال 1395 به شهادت رسید. مسئولیت محمد در منطقه فرماندهی گردان عمار بود.

رفتنش هم به یکباره پیشامد، از قبل صحبتش بود، ولی فکر نمی‌کردم غافلگیر بشوم. ساعت 10 و نیم شب بود که با محمدم تماس گرفتند و گفتند برای رفتن به سوریه آماده باشد. من همین که شنیدم تنم لرزید و بغض کردم ولی جلوی او اصلاً به روی خودم نیاوردم. گفتم ناراحت می‌شود و مسافر است. نکند در دلش بماند. اما یواشکی بدون اینکه متوجه بشود گریه می‌کردم. نگاهش می‌کردم و اشک می‌ریختم. برای خداحافظی به خانواده‌ها سر زدیم و خداحافظی کردیم.

به خانه که برگشتیم وسایلش را جمع کرد. با ذوق وسایل سفرش را جمع می‌کرد. اصلاً ندیدم زینب را بغل کند و ببوسد و با دخترش خداحافظی کند. مأموریت‌های قبلی اینطوری نبود. حتی اگر زینب خواب هم بود، می‌رفت بغلش  و بوسش می‌کرد. بعداً متوجه شدم که این کارش برای این بود که نکند لحظه آخری زینب زمینگیرش کند. نکند یک وقت دلش بلرزد و از قافله جا بماند، لحظه خیلی سختی بود. محمد وقتی رفت، دلم را همراه خودش برد.

وقتی با خانواده‌ها خداحافظی کردیم در مسیر بازگشت در ماشین به محمد گفتم خیلی مواظب خودت باش، چون خیلی دلم برایت تنگ می‌شود. در پاسخ گفت: همه این چیزها می‌گذرد. خوشی‌های دنیا سختی‌های دنیا، بالاخره می‌گذرد. هیچ وقت پایدار نمی‌ماند. ولی خودت باید کاری کنی که به یک چیزی دست پیدا کنی که آن یک چیز هم از همین راه به دست می‌آید. تحمل سختی‌ها، صبوری کردن در این راهی که قرار گرفته‌ای. می‌گفت دلتنگی هست، سختی هست، گریه هست، ولی باید صبوری کنی و محکم و قوی باشی. اینها سفارش محمدم به من بود.

محمد را سپرده بودم به خدا و حضرت زینب (س)‌، چون اگر قرار است هر اتفاقی برای آدم بیفتد کار خدا است و راضی بودم به رضای خدا، گفتم خدایا اگر قرار است محمدم به همین زودی از پیشم برود، بهترین شکل رفتن از دنیا که همان شهادت است را از تو می‌خواهم، وقتی از نگرانی‌هایم به محمد می‌گفتم می‌گفت من تمام تلاشم را برای حفظ جانم می‌کنم که هیچ اتفاقی برایم نیفتد حالا اگر هم اتفاقی بیفتد راضی‌ام به رضای خدا.

خودم از همان روز شهادتشان دلشوره عجیبی داشتم. دخترم خیلی بیقرار بود. عکس‌های بابایش را در گوشی نگاه می‌کرد و صدایش می‌زد. صبح که بیدار شد فقط بابایش را صدا می‌کرد. آن لحظه دلم هزار راه رفت، با خودم گفتم نکند اتفاقی افتاده باشد. می‌خواستم زینب را برای خرید بیرون ببرم تا فکرش عوض شود. در همین حین بود که زنگ تلفن به صدا درآمد. یکی از دوستانم بود که می‌گفت یک شهید و چندتا زخمی دادیم. گفتم کی شهید شده؟ گفت از بچه‌های چالوس است.

گفتم نکند محمد جزو زخمی‌ها باشد؟ در راه مغازه بودم که چند تا از خانم‌های همکار زنگ زدند، اسمشان را که روی گوشی‌ام می‌دیدم دلم می‌ریخت. جواب که می‌دادم فقط حالم را می‌پرسیدند آن هم با لحنی ناراحت و نگران. از آنها می‌پرسیدم: چیزی شده، می‌گفتند نه. گفتم برای محمد اتفاقی افتاده است؟ می‌گفتند نه اصلاً نگران نباش.

بعد رفتم خانه به داماد محمد که از همکارانشان هم می‌شد زنگ زدم که بپرسم محمد زخمی شده؟ همه‌اش فکر می‌کردم جزو آن زخمی‌هاست، دامادشان خودش جواب نداد یکی از دوستانش جواب داد، گفتم با فلانی کار دارم که آن بنده‌خدا گفت نمی‌تواند صحبت کند و شما بروید منزل پدرشوهرتان. گفتم برای محمد اتفاقی افتاده؟ اما اجازه ندادم صحبتش تمام شود وگوشی را قطع کردم.

انگار نمی‌خواستم بشنوم محمدم شهید شده است. اما آنجا دیگر مطمئن شدم که محمد شهید شده است.  محمد در21 فروردین ماه 1395 به شهادت رسید و در 24 فروردین ماه سال 1395در زادگاهش روستای شهاب‌الدین نکا به خاک سپرده شد. محمد بر اثر اصابت ترکش‌های خمپاره که دقیقاً به سجده‌گاهش اصابت کرده بود، آسمانی شد. در آخرین لحظات یکی از همرزمان و دوستان صمیمی محمدم در کنارش بود. می‌گفت قبل از شهادت نماز ظهر و عصرش را خواند و رفت برای سرکشی به بچه‌ها که همانجا یک خمپاره‌ای آمد و واسطه وصالش به محبوبش شد.

تنها سختی این روزهای من دلتنگی‌هایی است که به سراغم آمده است. شاید باورتان نشود به محمدم می‌گفتم تو وقتی پیش من هستی دلم برایت تنگ می‌شود. حتی سرکار هم که می‌رفت تا بیاید خانه طاقت دوری‌اش را نداشتم و زنگ می‌زدم یا پیام می‌دادم و از دلتنگی‌هایم و دوست‌داشتنم می‌گفتم. حالا مأموریت که جای خود داشت. یعنی لحظه‌شماری می‌کردم برای دیدنش که از مأموریت برگردد. اما می‌دانستم که محمدم عاشق شهادت است.

می‌دانستم خیلی دوست دارد که شهید بشود، از ته دلش خبر داشتم. وقتی که شهید شد سراغ وصیتنامه‌اش رفتم دیدم چه عاجزانه از خدا درخواست شهادت می‌کرده و چه معامله پرسودی با خدا کرده است. او همه دنیا و دارایی‌اش را رها کرد و رفت برای رسیدن به بهترن عاقبت بخیری که در نهایت در سرزمین شام نصیبش شد. من امروز و به روزهای همراهی‌ام با محمد افتخار می‌کنم و از خدا و حضرت زینب(س) می‌خواهم که من را هم در زمره مدافعین آل‌الله قرار دهد.

آقا محمودرضا



  • دوستدار شهدا
۲۷
اسفند


من و محمدتقی به واسطه معرفی یکی از دوستان با هم آشنا شدیم. ابتدای آشنایی و دیدار صحبت خاصی بین ما صورت نگرفت. ایشان خودش را معرفی کرد و من هم خودم را. شروط ما برای تشکیل زندگی ایمان بود و اخلاق که در رتبه اول همه خواسته‌هایمان قرار داشت. تنها خواسته‌ای که محمد از همسر آینده‌اش داشت این بود که می‌گفت همسرم با شغلم کنار بیاید و من را همراهی کند تا بتوانم در کنارش آرامش داشته باشم.  در حقیقت محمد به دنبال یک همسنگر بود و من خوب می‌دانستم که عاقبت شغل و جهادی که همسرم در پیش گرفته به شهادت ختم خواهد شد، چراکه من از همان ابتدا شهادت را در وجودش می‌دیدم.

جان کلام همکلامی شب خواستگاری من و محمدتقی این بود که می‌گفت که من می‌دانم شرمنده همسرم هستم، اما می‌خواهم همسرم همسنگر من باشد. 17/7/90 مراسم عقدمان برگزار شد که مصادف با تولد امام رضا (ع) بود. یک سال و نیم بعد یعنی در تاریخ 11/2/92 عروسی کردیم که مصادف با تولد حضرت فاطمه (س) بود. از زمانی که با هم عقد کردیم کم کم این احساس به من دست داد و با خودم می‌گفتم چرا او شبیه آدم‌های دور و برم نیست. چرا شبیه کسی نیست. فراتر از یک آدم عادی بود. نمونه یک انسان کامل. از نظر من هیچ نقصی نداشت. تمام کارهایش را با اخلاص تمام انجام می‌داد. فروتنی و تواضع بزرگ‌ترین درسی بود که من از سال‌های همراهی با محمدتقی یاد گرفتم.

وقتی کنارم بود باز دلتنگش می‌شدم

محمدتقی پاسدار تکاور گردان صابرین لشکر 25 کربلای مازندران بود. از دور و اطرافیان می‌شنیدم که زندگی با یک نظامی سخت است، ولی من در طول زندگی با محمدم که یک نظامی بود هیچ سختی‌ای را ندیدم و نچشیدم. تنها سختی کار محمدم دلتنگی‌هایی بود که هنگام مأموریت رفتنش برای من پیش می‌آمد. من به محمد می‌گفتم حتی زمانی که پیش من هستی دلم برایت تنگ می‌شود، حالا این دلتنگی‌ها زمان مأموریت رفتن شما دیگر جای خود را دارد و بیشتر هم می‌شود. 

همیشه بیشتر دلتنگش می‌شدم تا اینکه بخواهم نگرانش شوم. چون می‌گفتم خدا هست و دلیلی برای نگرانی وجود ندارد. محمدم همیشه می‌گفت تا خدا نخواهد هیچ برگی از درخت نمی‌افتد. من تمام تلاشم را برای حفظ سلامتی‌ام انجام می‌دهم. حالا اگر هم اتفاقی بیفتد خواست خدا بوده و باید راضی باشیم به رضای خدا. محمد در طول زندگی اصلاً از شهادت صحبت نمی‌کرد. ولی من از روی رفتار و کردارش می‌فهمیدم که یک روزی شهادت نصیبش می‌شود. محمد خودِ شهید بود! خودم می‌دانستم که با یک شهید زنده زندگی می‌کنم، تمام رفتار و کردارش مثل شهدا بود.

پدر محمد پاسدار بود و در جنگ تحمیلی هم شرکت داشت. چند تن از دوستان و همرزمان پدرشوهرم هم به شهادت رسیده بودند. پدرشهید در جبهه بود که محمد به دنیا آمد. وقتی به مرخصی برگشته بود، نام ایشان هم انتخاب شده بود. گویی ابتدا قرار بوده اسم را پدرشان برای او انتخاب کنند. اما نام محمد با توجه به خوابی که عمه ایشان از شهید محمدتقی هاشمی‌نسب دیده بودند، محمدتقی انتخاب شد. شهید محمدتقی هاشمی‌نسب یکی از نوادگان آیت‌الله سیستانی و از دوستان صمیمی و همرزم پدرشوهرم بودند. نام محمدم بر گرفته از نام اوست.

من و محمد یک سال و نیم عقد بودیم و سه سال هم زیر یک سقف با هم زندگی کردیم. حاصل این زندگی عاشقانه تولد تنها دخترم زینب در 16/5/1393بود. محمد عاشق اسم زینب بود و به من می‌گفت من چهار تا اسم انتخاب کردم و از بین این چهار تا اسم زینب را بیشتر از همه دوست دارم ولی باز هم هر اسمی که شما انتخاب کنید. هیچ‌وقت نظرش را تحمیل نمی‌کرد.

همیشه دوست داشت نظر، نظر من باشد. من هم نام زینب را برای دخترمان انتخاب کردم، چون خوابی در این خصوص دیده بودم. محمد خیلی دوست داشت با زینب قرآن کار کنیم، دوست داشت حافظ قرآن شود. یادم است چند روزقبل از رفتنش زینب خیلی شیرین‌زبانی می‌کرد. محمد به من گفت: زینب کم کم همه چی را تکرار می‌کند. می‌توانی قرآن یادش بدهی. محمدم وصیت‌هایش را برای دخترمان روی عکس‌های یادگاری که با هم داشتند نوشت تا برای همیشه بماند.

  • دوستدار شهدا
۲۷
اسفند

به نام خالق هستی و هستی برایش خلق شده است. سلام و صلوات بر پیامبران الهی به ویژه پیامبر بزرگ اسلام حضرت محمد (ص) و با درود و سلام به یگانه منجی عالم امکان حضرت صاحب الزمان امام مهدی (عج) که از دیدگان ظاهری غایب است و در اصل زنده و جاوید است. همان امامی که تمام شیعیان جهان از فراق او نالان و در انتظار نشسته اند تا شاید در زمان حسات ظاهری خود او را ببینند و دیدگانشان از جمال او روشن تر شود اما افسوس که خیلی از این شیعیان در حیات ظاهری نیستند تا دیده شان به جمال نورانی آن حضرت نورانی شود و سلام و درود بر اول مظلوم عالم حضرت علی (ع) و بی بی دو عالم حضرت فاطمه الزهرا(س)  و با درود به رهبر پیر و روشن دل ما و بنیان گذار جمهوری اسلامی ایران امام راحل رضوان الله تعالی علیه و با درود و سلام به رهبر عظیم الشان انقلاب اسلامی حضرت امام خامنه ای دامه افاضاه که در این شرایط بسیار حساس سکان دار کشتی نجات است. ما سربازان ولایتیم و از ولایت تا آخرین قطره خونمان حمایت میکنیم و با درود و سلام فراوان به شهدا، از شهدای کربلا گرفته تا شهدای صدر اسلام و شهدای جنگ تحمیلی.

جوان های برومند و مخلصی که با نثار بهترین چیز خود یعنی جان خود درخت تنومند اسلام را آبیاری و انقلاب اسلامی را در جهان تثبیت نمودند که امام (ره) در این رابطه فرموده است: شهدا چشم و چراغ این ملتند. اما رزمندگانی ماندند و در شرایط کنونی کشور خود و دل می خورند و به خاطر بعضی از مسائل دم نمی آورند چرا که زمانی بود که رزمندگان در جبهه حماسه می آفریدند و احیانا بعضی ها مجروح و جانباز شدند و جسم خود را در راه رضای دوست فدا کردند. اما متاسفانه در حال حاضر هیچ یک از مسئولین مملکتی به فکرشان نیست این هایی که زمانی برای حفظ اسلام و این مملکت و برای حفظ نوامیس همین آقایان به جنگ رفته بودند و با قدرت لایزالی که از طریق دعا و ارتباط مستقیم با خدا با دشمن بعثی و با داشتن امکانات کم توانستند بر دشمن تا دندان مسلح فائق آیند. و از وجب به وجب خاک جمهوری اسلامی ایران دفاع کنند. این بسیجیان سلحشور با رشادت ها و دلیرمردی هایی که از خود به جا گذاشتند توانستند انقلاب اسبلامی را به دیگرکشورها صادر و استقلال کامل این ملت بزرگوار را به جهانیان ثابت کنند و امام (ره) فرمودند:

هرکس از بسیجیان غافل شود در آتش دوزخ خواهد شد.

این موضوع و مصادیقش را به عینه در این مملکت دیدم چرا که در هر کجای این مملکت آشوبی بر پا شد با دست توانای این بسیجیان بی نام و نشان حل شد و اگر غفلت مسئولین مملکتی از این بسیجیان بیشتر شود، مملکت آسیب فراوانی خواهد دید. چرا که بسیجیان یک نیروی بسیار غنی و بی توقعی هستند که برای دادن جان با تمام وجود از ولایت و اسلام دفاع می کنند. پس باید با دیده منت به آن ها نگاه کرد و حتی المقدرو از حال و احوال آن ها مطلع بود.

من از زمانی که خود را شناختم با ولایت آشنا شده و معتقدم که هر کس از ولایت جدا باشد هلاک خواهد شد . پس همیشه مطیع ولایت و اوامر او خواهد بود و به همه ی شما که این مطلب را می شنوید وصیت می کنم که دست از ولایت بر ندارید و همیشه و در همه حال مطیع محض ولایت فقیه باشید تا هم خود حفظ شوید و هم مملکت ما به دست نا اهلان و نامحرمان نیفتد.

از تمامی اهالی محل تقدیر و تشکر میکنم که با هدایت آن ها توانستم راه سعادت را پیدا نمایم.

  • دوستدار شهدا
۲۷
اسفند

جمله رهبر انقلاب به خانواده شهدای لشکر فاطیون:

همین قدر برادرها و خواهر ها بدانند که بنده حقیر به شماها افتخار می کنم.

@khadem_shohda

  • دوستدار شهدا
۲۷
اسفند


مادر شهید مدافع حرم مهدی عزیزی :

مهدی همیشه با حسرت به عکس و سخنرانی شهدای جنگ نگاه می کرد . بعضی وقت ها صبح می رفت بهشت زهرا (س ) هم بعد از ظهر . 

می گفتم : خب تو که صبح رفتی دیگه چرا بعد از ظهرم میروی؟  می گفت : مامان ، نمی دونی گلزار شهدا چه صفایی داره ، آدم اونجا باشه صفا می کنه .

یکی از دوستانش میگفت :هر وقت از جلوی عکس شهید ابراهیم هادی رد می شد . می ایستاد و سلام میکرد . حتی اگر با موتور بود .  یک بار ازش پرسیدم : داری به کی سلام می کنی ؟ مگه عکس هم سلام داره ؟ 

گفت : این شهید زنده است وسلام من به او میرسه.

 آقا محمودرضا

  • دوستدار شهدا
۲۷
اسفند

 می‌گویند اثر خوردن داروهای انرژی‌زا زمان‌بر است. حالا اگر شما این داروی انرژی‌زا را مستقیم داخل رگ تزریق کنی به صورت آنی جواب می‌دهد. ابوحامد آنجا برای من حکم تزریق داروی تقویتی داخل رگ را داشت. آنی جواب داد. یک فرمانده مستقیم به خط مقدم آمده بود.

گروه فرهنگی خبرگزاری تسنیم-پرونده ویژه حکیم فاطمیون: سردار شهید سید حسن حسینی با نام جهادی سید حکیم، یکی از فرماندهان ارشد و از بنیانگذاران لشکر فاطمیون بود که به عنوان معاون فرمانده تیپ دوم لشکر سرافراز فاطمیون ایفای وظیفه می‌کرد، او در مدت کوتاهی توانست به عنوان یک فرمانده خستگی ناپذیر میدانی خودش را در میان رزمنده‌ها تثبیت کند. سردار دلاور فاطمیون شهید سیدحکیم در ابتدای امر مسئولیت فرماندهی یگان اطلاعات و عملیات فاطمیون را از سوی فرمانده دلاور فاطمی، سردارشهید ابوحامد عهده دار شد. نیروهایی که با سیدحکیم کار کردند و آموزش دیدند هر کدام بعدها توانستند فعالیت‌های عمده‌ای را در فاطمیون سازماندهی کنند. او در جبهات غوطه شرقی، حران، احمدیه، زمانیه، خیبرها(از یک تا ده)، دیر سلمان، دیر ترکمان، سیلو، حجیره، حماء، ادلب، تل شهید و تل خطاب به خوبی فرماندهی میدانی می‌کرد و در اکثریت عملیات‌ها پیروز بود. او بعدها از طرف ابوحامد به حماء اعزام شد و معاونت فرماندهی تیپ دوم لشکر فاطمیون را پذیرفت و سرانجام در 16 خرداد ماه امسال به شهادت رسید.

فرمانده فاطمیون، سردار علیرضا توسلی اهل افغانستان ملقب به ابوحامد بود که سال 93 در پی یک جنگ نابرابر و دفاع شجاعانه از حریم مقدس اهل بیت(ع) در سوریه به درجه رفیع شهادت نائل شد. علیرضا توسلی(ابوحامد) فرمانده دلاور، باهوش و شجاع فاطمیون با مدیریت میدانی و در صحنه خود توانست مناطق بسیاری را با کمک رزمندگان فاطمیون از تصرف نیروهای تکفیری خارج کند.

دوستی ابوحامد و سید حکیم به سال‌ها قبل از نبرد سوریه بازمی‌گردد. هردو دلاور مرد روزهای جهاد، از مؤسسان و پایه گذاران لشکر فاطمیون و از نخستین فرماندهان رزمندگان افغانستانی در سوریه بودند. اما ابوحامد گوی سبقت را از رفقای جهادی خود می‌رباید و بیش از یک سال قبل از سید حکیم، شهادت را در آغوش می‌کشد و جاودانه می‌شود. بعد از شهادت ابوحامد، سید حکیم راوی حماسه‌های این دلیر مرد بود که لشکر فاطمیون با تلاش کسانی همچون او پا گرفت. حالا بیش از دو ماه از شهادت سید حکیم هم می‌گذرد و روایت او از فرمانده فاطمیون، روایت یک شهید از شهید دیگر است که امروز خواندنی تر از قبل خواهد بود.  بخشی از گفت‌وگوی منتشر نشده از سیدحکیم، چند خاطره او درباره فرمانده دلاور فاطمیون، شهید «ابوحامد» بعد از شهادتش است که در ادامه قابل مشاهده است:

1- آن اوایل چند نفر از بچه‌ها از جمله ذوالفقار و حسین فدایی مُد کرده بودند که ابوحامد را به اسم رئیس صدا بزنیم. کسی به او، نه ابو حامد می‌گفت و نه آقای توسلی. یادم هست یک بار وقتی تازه آمده بودم یکی به استقبال من آمد و گفت: «من از طرف ابوحامد آمده‌‌ام.» گفتم: «ابو حامد کیه؟» گفت: «آقای علیرضا توسلی رو می‌شناسی؟» گفتم: «بله.» متوجه نشده بودم چون دوستان او را رئیس صدا می‌کردند. می‌گفتند: رئیس کجا بریم؟ رئیس چه کار کنیم؟ رئیس ما بیاییم؟ رئیس ما رو ببر. آقا همه‌اش این رئیس را بیان می‌کردند.
ابوحامد نمی‌خواست که کسی او را رئیس صدا بزند این اصطلاح بین بچه‌ها رایج شده بود. ایشان می‌‌گفت: «اسم جهادی من ابوحامد هست. حالا احتیاجی هم نیست ابویش را بگویید. همان حامدش را بگویید کافیست.»

2- بعد از اینکه هر کدام برای خود یک اسم جهادی انتخاب می‌کردیم، به یک مشکل جالب برمی‌خوردیم که مثلا عمری میان اعضای فامیل و دوستان همه من را به اسم اصلی می‌شناختند و حالا باید به اسم دیگری عادت می‌کردم. مثل بقیه بچه‌ها من هم آمدم و گفتم از این به بعد اسم من سید حکیم است. حداقل یک ماه طول کشید تا به این اسم‌ جدید عادت کردم. خدا رحمت کند، ذوالفقار حداقل 12 روز اول اسم اصلی‌ام را می‌گفت بعداً می‌گفت: «ای بابا، سید حکیم بیا این‌جا.» من هم که تازه وارد شده بودم، نمی‌دانستم. به هر حال سخت بود زود حفظ کردن این اسم‌های جهادی.

3- در عملیات دیرالعدس قرار بود اولین گروهی که به خط می‌زند، گروهان سه و گروهان دو از گردان ما باشد تا به این طریق اولین نیروها وارد بشوند و ورودی شهر را بگیرند. بعد گروهان بعدی وارد شود، از این دو گروهان رد شده و قسمت شمال شهر را بگیرد. بعدا هم اگر به مشکل برخوردیم، گردان سید ابراهیم(شهید مصطفی صدرزاده) به عنوان احتیاط پشت سر نیروها بیاید تا در صورتی که هر جا به اولین مشکل برخوردیم، سریع گردان سید ابراهیم وارد بشود.

ابوحامد به من گفت: «سید حکیم دیر می‌شود.» گفتم: «حاجی می‌بینی که چه کار می‌کنند.» گفت: «من نمی‌دانم این مواقع باید خودت تدبیر داشته باشی.» گفتم: «حاجی این‌ها این‌طوری هستند.» ناگهان فکری به ذهنم آمد. نمی‌دانم چطور آن فکر به ذهنم رسید. بنا نبود من جلو بروم. وقتی ابوحامد گفت نیروهایت را برسان، فکری به ذهنم رسید و برای اولین و آخرین بار ابوحامد را سورپرایز کردم. یعنی او انتظار این واکنش من را نداشت. سریع انگشترها و گوشی‌هایم را در آوردم و به همراه سوئیچم به دست ابوحامد دادم. گفتم: «حاجی این‌ها را بگیر.» یک اسلحه داشتم، آن را برداشتم و راه افتادم. ابوحامد گفت: «حکیم خودت می‌روی؟» گفتم: «بله.» گفت: «پس چه کسی ته مانده نیروهایت را بیاورد؟» گفتم: «حاجی من می‌روم. زحمتت می‌شود اما کار خودت است.» گفت: «زمان دیر شد. الان اگر بزنند، نمی‌رسی.» گفتم: «20 دقیقه‌ به من زمان بده من از تل صغیر بگذرم.» در این 20 دقیقه چندین بار شاید گفت: «حکیم خیلی دیر شده.» روی زمانی که برای عملیات تعیین می‌کردیم حساس بودیم. نه تنها روی ساعتش بلکه روی دقیقه‌اش بحث داشتیم. حقیقتاً هیچ جا ندیدیم که ابوحامد اخم و تَخم بکند ولی در این جریان‌ها جدیت داشت و اخمش را می‌دیدیم. خلاصه آن روز رفتیم و وارد کار شدیم، اما نرسیده به شهر به کمین خوردیم و درگیر شدیم. گروهان سه آنجا تقریبا از هم پاشید و نتوانستیم کار را با او ادامه دهیم.

با گروهان دو تقریباً کار گروهان سه را انجام دادیم. گروهان یک را هم به جای گروهان دو بردیم. باز هم در ورودی شهر درگیری سنگینی پیش آمد و گیر کردیم. گردان سید ابراهیم وارد عمل شد. با تانک‌ها رسیدیم و تقریباً کار دیگر به کندی پیش می‌رفت. تند و تند تانک‌ها خراب می‌شد. لوله یکی می‌ترکید. یکی روی مین رفت. دو تا بی.ام.پی کامل خراب شد و دچار نقص فنی شد. یک بی.ام.پی روی مین رفت. تند و تند شهید می‌دادیم و تعداد زیادی مجروح داشتیم. طرف مقابل مقاومت خیلی سنگینی داشت. نیروی فراوانی وارد کرده بودند و دائم سعی می‌کردند ما را دور بزنند. ما دقیقه‌ای کار می‌کردیم. از ساعت4 صبح روی زمین پیاده شده بودیم و تا ساعت 2 بعد از ظهر دیگر از خستگی خیلی بی‌حال شده بودیم. وضع روحی‌ام خیلی خراب بود. ساعت دو و نیم یک بی‌.ام.پی آمد و آب و غذا آورد.

بی.ام.پی یک نوع تانک است. کوچک‌تر از دیگر تانک‌هاست ولی سرعتش بیشتر و زرهش کم‌تر است. به آن نفربر هم می‌گویند. گفتند این تانک مقداری مهمات و آب و غذا آورده. خدا را شکر کردیم. بچه‌ها هم خیلی نسبت به آب و غذا مقاومت می‌کردند. در بی ام پی را باز کردیم. یک نفر هم داخل آن بود. به او گفتم:«شما این‌جا چه می‌خواهی؟» گفت: «من تنها نیستم.» نگاه کردم و دیدم از آن طرف ابوحامد دارد سرش را بیرون می‌آورد. احساسم را در آن زمان چطور بگویم؟ می‌گویند اثر خوردن داروهای مقوی و انرژی‌زا زمان‌بر است. حالا اگر شما این داروی انرژی زا را مستقیم داخل رگ تزریق کنی به صورت آنی جواب می‌دهد.  ابوحامد آنجا برای من حکم تزریق داروی تقویتی داخل رگ را داشت. آنی جواب داد. یک فرمانده خودش مستقیم به خط مقدم در اوج بحران آمده بود. آمدنش انرپی دوباره به همه ما داد. مشکلات را پیگیری کرد و برایمان به سرعت تجهیزات گرفت و الحمدلله توانستیم دشمن را عقب بزنیم.





    • دوستدار شهدا