اوایل که شنیدم قصد دارد به سوریه برود، فقط گریه میکردم، صحبتی نمیکردم. یعنی حرف از نرفتن و اینکه بگویم نرو، نبود. فقط از دلتنگی و نگرانی گریه میکردم. محمد خیلی دلش میسوخت و ناراحت میشد و طوری با من حرف میزد که آرامم میکرد. میگفت سید اگه قرار است اتفاقی برایم بیفتد، همین جا هم ممکن است بیفتد. با حرفاهایش آرامش خاصی تمام وجودم را فرا میگرفت و گریههایم بند میآمد. خانوادهام میگفتند مواظب محمد باش نگذار به سوریه برود. نه تنها خانوادهام بلکه هر کسی که محمد را میشناخت ناراحت و نگران میشد. اولین اعزام محمدم مربوط به مهرماه سال 1394بود که 56روز در سوریه حضور داشت. اعزام بعدی ایشان 14فروردین ماه سال 1395بود. یک هفته بعد از اعزام دوم یعنی در تاریخ 21 فروردین ماه سال 1395 به شهادت رسید. مسئولیت محمد در منطقه فرماندهی گردان عمار بود.
رفتنش هم به یکباره پیشامد، از قبل صحبتش بود، ولی فکر نمیکردم غافلگیر بشوم. ساعت 10 و نیم شب بود که با محمدم تماس گرفتند و گفتند برای رفتن به سوریه آماده باشد. من همین که شنیدم تنم لرزید و بغض کردم ولی جلوی او اصلاً به روی خودم نیاوردم. گفتم ناراحت میشود و مسافر است. نکند در دلش بماند. اما یواشکی بدون اینکه متوجه بشود گریه میکردم. نگاهش میکردم و اشک میریختم. برای خداحافظی به خانوادهها سر زدیم و خداحافظی کردیم.
به خانه که برگشتیم وسایلش را جمع کرد. با ذوق وسایل سفرش را جمع میکرد. اصلاً ندیدم زینب را بغل کند و ببوسد و با دخترش خداحافظی کند. مأموریتهای قبلی اینطوری نبود. حتی اگر زینب خواب هم بود، میرفت بغلش و بوسش میکرد. بعداً متوجه شدم که این کارش برای این بود که نکند لحظه آخری زینب زمینگیرش کند. نکند یک وقت دلش بلرزد و از قافله جا بماند، لحظه خیلی سختی بود. محمد وقتی رفت، دلم را همراه خودش برد.
وقتی با خانوادهها خداحافظی کردیم در مسیر بازگشت در ماشین به محمد گفتم خیلی مواظب خودت باش، چون خیلی دلم برایت تنگ میشود. در پاسخ گفت: همه این چیزها میگذرد. خوشیهای دنیا سختیهای دنیا، بالاخره میگذرد. هیچ وقت پایدار نمیماند. ولی خودت باید کاری کنی که به یک چیزی دست پیدا کنی که آن یک چیز هم از همین راه به دست میآید. تحمل سختیها، صبوری کردن در این راهی که قرار گرفتهای. میگفت دلتنگی هست، سختی هست، گریه هست، ولی باید صبوری کنی و محکم و قوی باشی. اینها سفارش محمدم به من بود.
محمد را سپرده بودم به خدا و حضرت زینب (س)، چون اگر قرار است هر اتفاقی برای آدم بیفتد کار خدا است و راضی بودم به رضای خدا، گفتم خدایا اگر قرار است محمدم به همین زودی از پیشم برود، بهترین شکل رفتن از دنیا که همان شهادت است را از تو میخواهم، وقتی از نگرانیهایم به محمد میگفتم میگفت من تمام تلاشم را برای حفظ جانم میکنم که هیچ اتفاقی برایم نیفتد حالا اگر هم اتفاقی بیفتد راضیام به رضای خدا.
خودم از همان روز شهادتشان دلشوره عجیبی داشتم. دخترم خیلی بیقرار بود. عکسهای بابایش را در گوشی نگاه میکرد و صدایش میزد. صبح که بیدار شد فقط بابایش را صدا میکرد. آن لحظه دلم هزار راه رفت، با خودم گفتم نکند اتفاقی افتاده باشد. میخواستم زینب را برای خرید بیرون ببرم تا فکرش عوض شود. در همین حین بود که زنگ تلفن به صدا درآمد. یکی از دوستانم بود که میگفت یک شهید و چندتا زخمی دادیم. گفتم کی شهید شده؟ گفت از بچههای چالوس است.
گفتم نکند محمد جزو زخمیها باشد؟ در راه مغازه بودم که چند تا از خانمهای همکار زنگ زدند، اسمشان را که روی گوشیام میدیدم دلم میریخت. جواب که میدادم فقط حالم را میپرسیدند آن هم با لحنی ناراحت و نگران. از آنها میپرسیدم: چیزی شده، میگفتند نه. گفتم برای محمد اتفاقی افتاده است؟ میگفتند نه اصلاً نگران نباش.
بعد رفتم خانه به داماد محمد که از همکارانشان هم میشد زنگ زدم که بپرسم محمد زخمی شده؟ همهاش فکر میکردم جزو آن زخمیهاست، دامادشان خودش جواب نداد یکی از دوستانش جواب داد، گفتم با فلانی کار دارم که آن بندهخدا گفت نمیتواند صحبت کند و شما بروید منزل پدرشوهرتان. گفتم برای محمد اتفاقی افتاده؟ اما اجازه ندادم صحبتش تمام شود وگوشی را قطع کردم.
انگار نمیخواستم بشنوم محمدم شهید شده است. اما آنجا دیگر مطمئن شدم که محمد شهید شده است. محمد در21 فروردین ماه 1395 به شهادت رسید و در 24 فروردین ماه سال 1395در زادگاهش روستای شهابالدین نکا به خاک سپرده شد. محمد بر اثر اصابت ترکشهای خمپاره که دقیقاً به سجدهگاهش اصابت کرده بود، آسمانی شد. در آخرین لحظات یکی از همرزمان و دوستان صمیمی محمدم در کنارش بود. میگفت قبل از شهادت نماز ظهر و عصرش را خواند و رفت برای سرکشی به بچهها که همانجا یک خمپارهای آمد و واسطه وصالش به محبوبش شد.
تنها سختی این روزهای من دلتنگیهایی است که به سراغم آمده است. شاید باورتان نشود به محمدم میگفتم تو وقتی پیش من هستی دلم برایت تنگ میشود. حتی سرکار هم که میرفت تا بیاید خانه طاقت دوریاش را نداشتم و زنگ میزدم یا پیام میدادم و از دلتنگیهایم و دوستداشتنم میگفتم. حالا مأموریت که جای خود داشت. یعنی لحظهشماری میکردم برای دیدنش که از مأموریت برگردد. اما میدانستم که محمدم عاشق شهادت است.
میدانستم خیلی دوست دارد که شهید بشود، از ته دلش خبر داشتم. وقتی که شهید شد سراغ وصیتنامهاش رفتم دیدم چه عاجزانه از خدا درخواست شهادت میکرده و چه معامله پرسودی با خدا کرده است. او همه دنیا و داراییاش را رها کرد و رفت برای رسیدن به بهترن عاقبت بخیری که در نهایت در سرزمین شام نصیبش شد. من امروز و به روزهای همراهیام با محمد افتخار میکنم و از خدا و حضرت زینب(س) میخواهم که من را هم در زمره مدافعین آلالله قرار دهد.
آقا محمودرضا