کاش
فالِ حافظ
شب یلدا بشود ،
یوسف گمگشته بازآید
به ڪنعان غم مخور . . .
پاسدار مدافـع حــرم
شهیدجاویدالاثر امیرعلی محمدیان
سالـروز ولادت
@ravayate_fath
کاش
فالِ حافظ
شب یلدا بشود ،
یوسف گمگشته بازآید
به ڪنعان غم مخور . . .
پاسدار مدافـع حــرم
شهیدجاویدالاثر امیرعلی محمدیان
سالـروز ولادت
@ravayate_fath
خدایا ؛
خسته ام ، شڪسته ام
دیگر آرزویی ندارم جز شهـادت
احساس می ڪنم ڪہ این دنیا
دیگر جای من نیست ،
از عالم و عالمیان می گریزم
و به سوی تو می آیم
تو مرا در رحمت خود سڪنی ده
پاسـدار مدافـع حــرم
شهید اسماعیل خانزادہ
سالروز شهـادت
یٰا سَریعَ الرّضا
إِغْفِر لِمَنْ لا یَملڪُ الّا الدّعاء
ای خدایی کہ ،
زود از بنده ات خشنود می شوی
ببخش کسی را کہ جز دعا ،
چیزی را ندارد . . .
پاسدار مدافـع حــرم
شهید حمیدرضا اسداللهی
سالروز شهـادت
@ravayate_fath
روی زمیـن
گـام برمی داشت ؛
امّا مسیری کہ میرفت
از آسمــــان می گذشت ...
پاسدار مدافـع حــرم
شهید فرامرز رضازاده
سالروز شهادت
زمیـن
حقیـر بود
بـرای داشتنـت
آسمان به تو بیشتر می آید . . .
پاسدار مدافـع حــرم
شهید سجاد عفتی
سالروز شهـادت
@ravayate_fath
خــــادم حرم حضرت معصومه س
هیچ وقت در حرم حضرت معصومه س با کفش دیده نشد
از وقتی خادم حرم شد.
میگفت: به من مهدی نگویید ،بگویید غلام کریمه، امضاهایش با نام مهدے ایمانے
غلام کریمه نقش میبست.
شهید مدافع حرم
مهدی ایمانے
https://eitaa.com/ahmadelyasi1369
قسمتی از کتاب دلتنگ نباش به مناسبت شهادت شهید رسول خلیلی :
بیستوهفتم آبانماه روحالله مانند روزهای دیگر به دانشکده رفته بود. از صبح کارهایش را بر طبق روال همیشه انجام داد و ظهر همراه مهران به سالن غذاخوری رفتند. وقتی وارد سالن شدند، گرم صحبت بودند که عکسی روی دیوار نظر روحالله را به خود جلب کرد. وسط حرفش پرید و گفت: «مهران یه لحظه صبر کن!»
ـ چی شده؟
روحالله بهسمت عکس روی دیوار رفت. همان طور که به عکس اشاره میکرد، خندید و گفت: «اینجا رو نگاه کن. زده شهید محمدحسن خلیلی . اینکه محمدحسن نیست، این رسوله، دوستمه، میشناسمش!»
مهران با تعجب به او نگاه میکرد. هنوز حرفی نزده بود که روحالله گفت: «خب حالا چرا زده شهید؟ نکنه واقعاً شهید شده؟ این رسوله نه محمدحسن؛ اما عکس خودشه.»
بعد با ترسی که از چشمانش میبارید، به مهران خیره شد.
ـ نکنه واقعاً رسول شهید شده؟ بیچاره میشم.
مهران همچنان در سکوت به او خیره شده بود و چیزی نمیگفت. نمیدانست باید چه عکسالعملی نشان بدهد. روحالله غذایش را گرفت و سر میز نشست، اما یک قاشق هم نخورد. به یک نقطه خیره شده بود و با غذایش بازی میکرد.
مهران چند بار صدایش کرد.
- کجایی داداش؟ چرا غذات رو نمیخوری؟
روحالله که با صدای او به خودش آمد، از سر میز بلند شد و گفت: «اصلاً اشتهام کور شد، میرم یه پرسوجو کنم ببینم خبر صحت داره یا نه.»
این را گفت و از سالن غذاخوری رفت بیرون. چند دقیقه بعد مهران رفت سراغش، نگران حالش بود. وقتی به اتاقش رفت، دید که روحالله اشکهایش را پاک میکند.
از حالوروزش پیدا بود که خیلی ناراحت است. رفت کنارش نشست و گفت: «چی شد؟ پرسیدی؟»
روحالله سرش را بهنشانۀ تأیید تکان داد و با بغض گفت: «آره پرسیدم. خبر صحت داره. حالا چهکار کنم؟»
ـ میدونم دوستت بوده، خیلی ناراحتی. اما باید خوشحال باشی که شهید شده و نمُرده.
روحالله که سعی میکرد بغضش را مخفی کند، گفت: «درد من فقط این نیست. آره شهید شده، خوش به حالش. اما رسول خیلی بلده بود. به کارش وارد بود. میخواستم برم پیشش ازش کار یاد بگیرم. کلی سؤال داشتم ازش. قرار بود چیزهایی رو که از محرم ترک یاد گرفته بود، بهم یاد بده. خیلی قرارها با هم گذاشته بودیم. فکرشم نمیکردم اینجوری بشه.»
مهران بازهم سعی کرد که دلداریاش بدهد، اما خودش هم میدانست خیلی فایدهای ندارد. روحالله خیلی ناراحت بود.
@ra_sioll
چند روز بعد از وداع با بدن شهید، از همسرش پرسیدند چرا آن روز فقط صلوات مےفرستادی؟
پاسخ داد:
"جز نور، چیزی نمےدیدم... بےاختیار صلوات مےفرستادم"
شهید محمدتقی سالخورده
همسران زینبی
@modafeonharem
به روایتی از برادر شهید :
همایشی از طرف محله کارم در برج میلاد برگزار شده بود
با مرتضی قرار گذاشتیم و شرکت کردیم
در آنجا موسسه ای برای حمایت از ایتام بی سرپرست تبلیغ می کرد
من و مرتضی هفت تا از بچه ها رو به سرپرستی گرفتیم و ماهیانه بخشی از پول مایحتاج اون ها رو واریز می کردیم.
این مسئله فقط بین من و مرتضی بود و مخفی بود
تا اینکه بعد از چند سال که مرتضی از اون خونه رفت،
دیگه نامه های خیریه رو مادرم می گرفت
وقتی متوجه شده بود به #مرتضی گفته بود : مامان چرا بهم نگفتی؟😳
مرتضی هم جواب داده بود : گفتن نداره که
مرتضی در کارهای خیر واقعا پیش قدم بود
یک کولر آبی داشتیم که دیگه به کارمون نمی اومد
گذاشته بودیمش توی انباری
یک -روز رفتم توی انباری و دیدم کولر سرجاش نیست و انگار کسی برش داشته و برده
از مادرم پرسیدم :اون کولر آبی چی شده؟
جواب داد : مرتضی اومد و گفت می بره به یکی می ده که خیلی نیازمد این وسیله اس
مرتضی روح بخشندگی داشت و همه چیز را می بخشید
شهید مرتضی کریمی شالی
@modafeonharem
روایتی از مادر شهید :
وقتی که شهید شد، قمقمه اش پر از آب بود و لب های خشکش ما را به یاد تشنه لبان کربلا می انداخت
او لب به آب نزده بود تا بعد از شهادت از جام ساقی کربلا آب بنوشد
با شنیدن تشنه کامی مصطفی ناراحت شدم، اما وقتی فکر کردم که این آرزوی خودش بوده و به این آرزو نائل شده ، وقتی ساعت دقیق شهادتش را پرسیدم ، جواب دادند: ده دقیقه الی یک ربع قبل از اذان ظهر روز تاسوعا، یعنی دقیقا همان روز و همان لحظه ای که 24 سال پیش او را نذر عمویم عباس (علیه السلام) کرده بودم
من نذرم را ادا کردم و برای این که نگویند مادر سنگدلی هستم، نمی گویم خوشحالم، می گویم خدا را شاکرم، ما را لایق ادای این نذر دانست و مصطفی را با قیمت خوب از من خرید
هر دوی ما به آرزوی خود رسیدیم
من فرزندم را فدای اهل بیت کردم و مصطفی به شهادت رسید.
شهید مصطفی صدر زاده
@modafeonharem
جـانا
دلِ مــا ؛
هوای خنده هایت را دارد
ڪمی برای بهانہ های دلمان
لبخنـــــــد بزن . .
حبیـب حــرم
شهید حاجحسین همدانی
سالـروز ولادت
@modafeonharem