شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

۲۵۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

۳۱
مرداد


شهیدحاج عباسعلی علیزاده

شهادت آرزوست نه هدف

و هدف دفاع ازحریم ولایت و لبیک یازینب است

دنبال شهادت نمیگردم

آرزوےمن این است مرگ ما را شهادت قراردهد.

خــــــــادم الـشــهداء

@khadem_shohda

  • دوستدار شهدا
۳۱
مرداد

پدر شهید سجاد طاهرنیا:

آقاسجاد هرموقع پیش ما میومد،دست منو مادرش رو میبوسید...

بهش میگفتم آقاسجاد این کار رو نکن،ما رو خجالت میدی

آقاسجاد گفت:نه،این کار چیزی نیست،در مقابل زحماتی که شما برای من کشیدین،این کاری نیست...

نتیجه از این حرڪت شهــید:

واجب بودن احترام به پدر و مادر

@khadem_shohda

خــــادم الــشهــــدا


  • دوستدار شهدا
۳۱
مرداد



حماسه بانو: در فرودگاه اهواز مطمئن شدید؟

همسر شهید: تو فرودگاه اهواز خیلی گریه میکردم . بابام سرم رو بغل کرد، گفت فاطمه چیزی نیست.. اون لحظه احساس کردم هادی سرم رو بغل کرده... بابام گفت نگران نباش چیزی نشده! میدونستم چی شده، اما همش دعا میکردم هادی بهم زنگ بزنه، بگه من سالمم...  یه دفعه دوستم بهم زنگ زد، سلام و احوال پرسی کردیم، گفت چه خبر؟ گفتم آمنه سیاه بخت شدم!!  گفت راسته؟ دیگه اونجا مطمئن شدم که پیچیده تو شهر کلا!

 توی هواپیما همش با خودم کلنجار میرفتم که مرگ حقه و شهادت لیاقت میخواد...بعد با خودم میگفتم حالا با این 14 روز ندیدنش چکار کنم و خودمو قانع میکردم که با پیکرش وداع میکنم و حالا با پیکرش چطوری روبه رو بشم و همینطور من با خودم کلنجار میرفتم! 

رسیدیم تهران.. اونجا هم یه آقایی منتظر ما بودن که ما رو ببرن آمل ...خبر دادن انگار پیکر ها هم رسیده. 

شب ساعت 3_4 رسیدیم. خونه خیلی سرد بود.. زمستون نبود، اما شمال فروردینش سرده و گاز و همه چیزم خاموش بود. رسیدم خونه خودمو کشیدم تو اتاقم دراز کشیدم زیر پتو داشتم گریه میکردم. عمو و زن عموم  اومدن دلداریم دادن..گفتم زندگیم سوخته عمو جان..

عمو گفت نه پناه بر خدا.. ان شاالله چیزی نیست.... و هنوز هم نمیدونستیم داستان چیه.. همش هم میگفتم هادی که میگفت جام امن هست پس چی شد!

صبح با خبر شدیم که خبر شهادت رفته تو سایت.. من لپتاپ بردم تو اتاق.. دختر عموم نمیذاشت چک کنم. میگفتم بدتر از خبر شهادتش که نیست.. وقتی اسمش رو زدم .. جمله ای که دیدم شوکه شدم...دختر عموم لپ تاپ رو بست. ولی من دیده بودم ... نوشته بود: 'شهید هادی جعفری، جوان مازندرانی در عراق به شهادت رسید و پیکرش سوخته و چیزی برای بازماندگانش نمانده است....'

حماسه بانو: پس از تو سایت متوجه نوع شهادتشون شدید؟

همسر شهید: بله.. به پدرم گفتم بابا من فکر میکردم که پیکرش رو دارم، اما الان بعد این 14 روز من هیچی ندارم که باهاش وداع کنم....اما سعی میکردم خودم رو نگه دارم. به مادرم میگفتم گریه نکنید .شهادت افتخاره..

 چون خیلی شدت انفجار زیاد بوده  و نمیدونستن چیزی ازشون باقی مونده یا نه... اولش میخاستن خاکش رو بیارن، بعد گفتن نه، یه تکه هایی از بدنشون رو  آوردن که با پرواز ما  همزمان رسیده بود تهران.. اومدن خون پدر و برادرشون رو گرفتن برا تشخیص هویت که مشخص بشه کدوم پیکر برا کدوم شهید هست. چون هادی با دوستش شیهد یزدانی بود..

 ششم فروردین وداع گرفته بودن برا آقا هادی که  صبحش گفتن خون نخورده.. و همه میگفتن ان شاءالله که خیره و هادی نباشه! مراسم انجام شد چون اطلاع رسانی کرده بودن. همینطور که تو تکیه نشسته بودم و مردم میومدن، یه عکس حرم امام حسین بالای تکیه بود، سرم رو بالا کردم، گفتم یا امام حسین اگر هادی شهید شده تا شب مشخص بشه، اگرم که نیست تا شب بهم زنگ بزنه! 

وسطای مراسم بود یه خانم جوون هم سن و سال خودم اومد دستم رو گرفت و گفت منو میشناسی؟ یه لحظه یاد حرف خانم شهید حیدری افتادم که بهم از شهیدی از آمل گفته بود که تروریست ها در منطقه جاسک شهیدش کرده بودن. گفتم شما خانم شهید حاجی زاده هستی؟ گفت آره...بعد بهم گفت الان انگار برگشتم به ده ماه پیش.. انگار خودم رو دارم میبینم ...بهم گفت که من سه هفته پیش خواب شهیدم رو دیدم. سه هفته پیش تولد همسرم بود و سر مزارش نشسته بودم و گریه میکردم و به همسرم میگفتم: حمزه جان اصلا هیچ همسر شهیدی هست که هم سن و سال من باشه و توی سن من باشه؟ بعد خوابش رو دیدم، بهم  گفت که سه هفته دیگه شهید میارن آمل و تو حتما برو تو اون مراسم شرکت کن.. 

حتی توی خوابش اون تکیه تو مسجد رییس آباد رو دیده بود. بعد که اومدن مسجد رو دیده بودن، خوابشون یادشون اومده بود..

 که دیگه وقتی من  حرفهای اون خانم رو شنیدم ، دیگه مطمئن شدم هادی شهید شده.

حماسه بانو: بالاخره کی جواب DNA اومد؟

همسر شهید: فردای همان مراسم. عصر جمعه هفتم فروردین، خبر دادند که پیکر شناسایی شده و به سمت آمل در حرکت است.  وقتی این خبر رو شنیدم انگار قلبم افتاد، خیلی حالم بد شد! پیکرشون اومد و ما هم 8 فروردین تشییع شون کردیم. گذشت و ما فکر کردیم همه چیز تمام شده. 

بعد از ظهر روز 22 فروردین عمو و داییم اومدن خونمون و عموم گفتن سال60 یه انفجاری آمل شده بود .. میدیدی که انفجار شده،و آدما یه تیکه استخوانشون  یا گوشتشون مونده...همین طور مقدمه چینی کردن و بعد گفتن که من امروز بنیاد شهید بودم و گفتن که انگار یه تکه از پیکر هادی رو آوردن!

من گفتم  هادی شوخیش گرفته؟ همونطور که وقتی زنده بود شوخی میکرد، حالا هم انگار شوخیش گرفته با اینجوری اومدنش!! داشتم نماز میخوندم، گفتم خدایا قربونت بشم، فکر نمیکردم اینقدر پیشت عزیز باشم که دیگه اینطوری امتحانم کنی!

قرار بود همون روز نیمه پیکر شهید بیاد که گفتن نه فردا ،23 فروردین تولد من بود که قرار شد همون روز 23 بیاد گفتم هادی این بارم میخواد تولدم رو یه جور دیگه تبریک بگه !

سری اول که نیمه پیکرشون آورده بودن، یکی از هم محلی ها تو دلش گفته بود طفلک بنده خدا اینطوری شهید شده معلوم نیست این پیکر مال خودش هست یا نه، الکی برا دل خانواده ش دادن بهشون، جالب اینجاست که همون بعد از ظهر خواب میبینه هادی اومده بهش میگه کی گفته که این پیکر من نیست؟ خودم هستم ...

همون بعد از ظهر که قرار بود هادی بیاد عمه ی آقا هادی خبر نداشتن و خواب میبینن هادی دست و پاهاش قطع شده و صورتش خونی هست. بهش میگه هادی قربونت برم چرا اینجوری شدی؟ هادی میگه عمه من دارم میام ! عمه شون میگن چی میگی عمه؟ میگه عمه من دارم میام و این جمله رو چند بار تکرار کردن که وقتی بیدار شده بودن خیلی گریه میکردن...

حماسه بانو: در این یک سال و چند ماه، چقدر آقا هادی توی زندگیتون بودن؟

همسر شهید: خیلی زیاد. همش میگم من به شهادت هادی زنده ام . اگر من الان نفس میکشم از اینه که هادی شهید شده. من فکر میکنم که شهید زنده ست، اصلا نمرده! من هادی رو قشنگ توی زندگیم حس میکنم، ازش کمک میخوام و  واقعا کمکم میکنه.

حماسه بانو: خوابش رو میبینید؟

همسر شهید: بله زیاد خوابم میاد. هر موقع که تو خوابم نمیاد بهش میگم فکر نکن از دست من راحت شدی من بیخ ریشتم ! حتی وقتی که ازش ناراحتم یا دلخورم میاد به خوابم و میگه این مسئله هیچ ربطی به علاقه و اعتقادم نداره ،یه دلیلی داشت که بهت میگم و واقعا هم دلیلش رو از طرف دیگران یا از یه طریقی بهم میگه! 

حماسه بانو: پس خیلی ارتباطتون قوی هست!

همسر شهید: بله.. بعد شهادتش مدام بهش میگفتم در حقم بی وفایی کردی و به شرطی میبخشمت که همین مرگی که برا خودت گرفتی برا منم بگیری ؛چند روز بعد از چهلمش بود که اومد به خوابم، خیلی هم ناراحت بود از دستم، بهم گفت اگر تو هم جای من بودی میتونستی جلو این قضیه رو بگیری که حالا از دستم ناراحتی، تازه شرطم میذاری برام! 

یا بعضی وقتها میگفتم رفتی اون طرف حوری دیدی، فاطمه ت رو فراموش کردی ....یه بار هادی اومد خوابم گفت بابا حوری کجا بود؟ هی میگی حوری حوری....حوری که به من ندادن.....

حماسه بانو: چه جالب... چقدر آن لاین هستن....

ان شاالله که با ظهور امام زمان، برگردن پیشتون..

همسر شهید: ان شاالله... ما که همه امیدمون همینه! میگیم امام زمان ظهور کنن که شهدا هم رجعت کنن..

https://telegram.me/joinchat/B0bupz1QIYZDQntEl0ChxA

خواهران مدافع حرم 

http://8pic.ir/images/3a5tw5qlgt0j530kscmq.jpg

  • دوستدار شهدا
۳۱
مرداد


حماسه بانو: با شما درمورد این مسائل صحبت میکردن؟ اصلا در حال و هوای شهدا و شهید شدن بودن؟ 

 همسر شهید: آره اوایل ازدواجمون همیشه میگفتن من زیاد عمر نمیکنم. بعد هم که رفتن تو قرارگاه خاتم  و اون محیط  رو دیدن گفتن من شهید میشم.آقا هادی همیشه میگفتن رییس آباد شهید نداره من شهید رییس آبد میشم. 

من میگفتم این چه حرفیه؟ شهادت لیاقت میخواد. هر کسی که نمیتونه شهید بشه .  این اواخر خیلی فیلم شهدای مدافع حرم رو دانلود میکرد مثلا کلیپ شهید باغبانی و شهید بیضایی. این فیلم ها رو نشونمون میداد و ما گریه میکردیم. کلیپ شهید باغبانی و خانمش رو که نشونم میداد میگفت خانم ببین مثل این خانم صبور باشیدا، یاد بگیر! 

بنر یکی از شهدای مدافع حرم رو در سطح شهر زده بودن. میگفتن ببین خانم یه روزم عکس منو میزنن ..بار اولی که داشت میرفت چیزی نگفت. وقتی که برگشت دوستاش به شوخی و مسخره  میگفتن آقا هادی لیاقتت رو ثابت نکردی؟ بار آخری که میخواست بره گفت اگه من ایندفعه لیاقتم رو ثابت نکردم بهتون! وقتی میخواست بره 

پسر عموم به شوخی میگفتن بیا ازت عکس بگیرم که اگه شهید شدی عکس پوسترت بشه! بعد از شهادتشون هم دوستشون یه عکس تو همون منطقه ازش گرفته بودن با لباس نظامی و سربند "یاحسین" یا "یا فاطمه الزهرا" . که به دوستشون گفته بودن بگیر که این عکس شهادته . جالب اینجاست که ما اون عکس رو ندیده بودیم. روزی که خبر شهادتشون رو دادن، داشتیم برا بنر دنبال عکس میگشتیم، دوستشون اون عکس رو  آوردن نشونمون دادن گفتن این عکس رو من ازشون گرفتم که واقعا هم شد عکس پوسترش. 

حماسه بانو: با اون همه استرسی که در سفر اول داشتید،چطور راضی شدین که دوباره بره؟

همسر شهید: وقتی که سری اول برگشته بودن همش میگفتن من دو سه بار دیگه میرم . من میگفتم حرف الکی نزن. من دیگه نمیذارم بری. حق نداری بری. من دیگه خسته شدم. بعد برگشت بهم گفت خانم! امام حسین تنهاست و نیاز به کمک داره! مثل زنهای کوفی نباش!! 

اینو که گفت، دیگه من هیچوقت نگفتم که نرو! 

ضمن اینکه اگه من جلوشون رو میگرفتم، اینجا هادی زنده میموند؟ تقدیر و مرگ و زندگی دست خداست. اگه من جلوش رو  میگرفتم و اینجا با تصادف  از دنیا میرفت،من هیچوقت نمیتونستم تحمل کنم. ولی شهادت فرق داره. شهدا زنده اند..

حماسه بانو: سفر آخرشون اسفند 93 بود؟

همسر شهید: بله19 اسفند پروازشون بود. چند روز قبلش گفت وسایل ت رو جمع کن بریم آمل . چون میخوام برم ماموریت، این چند روز آخر کنار خانواده ها باشیم. اون چند روز که آمل بودیم همه ش تو خودش بود. حتی پیش پسر عمه ی من که یکی از دوستای صمیمیشون بود، حالش گرفته بود. پسر عمه م گفت هادی چته؟ گفت به دلم افتاده این سری برم دیگه نمیام . گفت خب نرو. چرا میخوای بری؟ گفت نه مگه دست خودمه؟نمیتونم نرم! قولی دادم که باید سر قولم باشم... پسر عموش هم بهش گفته بود به خانم و مادرت فکر کردی داری میری؟  گفته بود: خدا درست میکنه!!! میگفت میخوام لیاقتم رو بهت ثابت کنم! چون من همش میگفتم شهادت لیاقت می‌خواد! آقا هادی میگفت این سری اگر تیر هم از اونطرف بره، من میپرم جلو تیر که لیاقتم رو بهت ثابت کنم. منم از حرصم میگفتم تو اگه بپری جلو تیر، اون تیر منحرف میشه، بهت نمیخوره! 

ساعت 5 صبح شنبه حرکت کردیم به سمت تهران. ما منتظر بودیم ک زنگ بزنن هادی بره. منم شنبه و یکشنبه دانشگاه کلاس داشتم، بخاطر سفر اقا هادی نرفتم. دوست داشتم کنارش باشم و حالم اصلا خوب نبود. شنبه منتظر شدیم خبری نشد. یکشنبه صبح هادی گفت فکر کنم 90% ماموریتم لغو شد. گفتم خب خدا را شکر!

صبح دوشنبه هادی بهم زنگ زد گفت ماموریتم جور شده. باید بری آمل. انگار که دنیا رو سرم خراب شد. چون دوست نداشتم بره. اما چیزی نگفتم خداحافظی کردیم! دیگه اون موقع ظهر شده بود و من ناهار درست نکرده بودم. یکم ماهی داشتیم درست کردم. وقتی اقا هادی رسید خونه گفت وای ماهی درست کردی؟ با اشتها میخورد با اینکه زیاد دوست نداشت...با خودم گفتم هادی ایندفعه که اومد براش یه چیز خوب درست میکنم! 

کارهاش رو کرد ، رو مبل نشسته بود. خیلی تو فکر بود. حتی شب قبلش منو برد خرید عید انجام دادم. هر کاری کردم که اونم خرید کنه گفت نه من که هنوز تکلیفم مشخص نیست. فعلا که ماموریتم. ان شاءالله رفتم و اومدم میخرم ؛ آدمی نبود که اگه لباس داره، باز جدید بخره ؛ وقتی مانتو شلوار عیدم رو پوشیدم، گفت تیپ امسالت کلا مشکی شده دیگه! دقیقا حرفش همون شد. من اون سال کاملا مشکی پوش شده بودم!!!

حماسه بانو: از روز حرکتشون برامون بگین. از اخرین دیدارتون..

همسر شهید: ما آملی ها رسممون اینه که هر سال عید برا تحویل سال مادرمه میکنیم. یعنی تو یه سینی قران و آب و ماهی و سبزه و صدقه و. ... میزاریم. بعد از دم در خونه که وارد میشیم، آب میپاشیم، سبزه میکاریم که خیر و برکت داشته باشه ؛ هادی اون روز خیلی اصرار کرد که وسایل مادرمه بذارم خونه باشه که هر کدوم اول اومدیم، حتما مادرمه کنیم بعد داخل بریم. 

من این وسایل رو آماده کردم گذاشتم کنار. 

منو رسوند ترمینال...کنار اتوبوس برخلاف همیشه که سعی میکردم اشکمو پنهان کنم اون روز فقط اشک میریختم هادی دوس نداشت گریه کردن منو ببینه خیلی کلافه شده بود میگفت منکه لیاقت شهادت ندارم اما تو منو ببخش من تو دلم گفتم منکه میدونم تو لایق ترینی! وقتی من رفتم بالا از شیشه اتوبوس که نگاهش کردم چشماش قرمز و خیس بود انگار که داره گریه میکنه. 

من اصلا نمیتونستم خودم رو کنترل کنم بعد زنگ زد گفت که من دارم میرم قول میدم که هر وقت تونستم بهت زنگ بزنم. من از تهران تا آمل هر وقت یادم میفتاد اشک میریختم و همش با خودم کلنجار میرفتم که خب عیب نداره شهید میشه بعد میگفتم وای نه خدا نکنه. یا میگفتم وای 14 روز نمیبینمش چی میشه و خودمو قانع میکردم و دوباره شروع میشد. 

انگار خدا داشت منو قانع میکرد! من رسیدم آمل هادی هم مدام بهم زنگ میزد اخر شب هم بهم زنگ زد گفت من داخل هواپیما هستم صبح هم وقتی مستقر شدن دوباره زنگ زد همش میگفت خانم جام امن هست نگران نباش هر روز به هم زنگ میزدیم ؛ موقع تحویل سال حرکت کرده بودن به سمت حرم زنگ زد گفت خانم دارم میرم حرم برا تحویل سال اونجا اگر بیدار بودی زنگ میزنم که وقتی سال تحویل شد زنگ زد عید رو تبریک گفتیم و من اونشب اصلا نمیتونستم حرف بزنم چون کنارم نبود بغض کرده بودم و گوشی رو دادم به مادرم با خانواده من هم صحبت کردن، به مادرشون هم که زنگ زدن به مادرشون گفته بودن که ده دقیقه مونده به تحویل سال عرب ها ریختن تو حرم و چنان لبیک یا حسین ( ع) میگفتن که حرم رو به لرزه در میاورد ؛ و وقتی هادی شهید شد همه میگفتن تو چطور لبیک گفتی که اینطور امام حسین تو رو پیش خودش برد!

 3 فروردین تولدش بود. همیشه عادت داشتیم  تولد و سالگرد ازدواج و عقد و. ..همه رو به محض اینکه شب قبلش ساعت 12 میشد تبریک میگفتیم. اون شب هم ساعت دوازده که شد، زنگ زدم تولدشون تبریک گفتم. گفتن عه مگه ساعت 12 شد؟ گفتم آره حواسم به تفاوت ساعت ایران و عراق نبود. اونشب صحبت کردیم و خندیدیم! بهش گفتم فردا میخوایم بریم شلمچه.گفتن خب مراقب خودتون باشید و خداحافظی کردیم. بعد همکاراشون میگفتن اون شب هادی تا 4_5 صبح نذاشته بخوابن.. اذیت میکردن و میخندیدن.. 

ما هم بعد نماز صبح حرکت کردیم سمت شلمچه...

حماسه بانو: روز سوم فروردین باهاش تماس نگرفتید؟

همسر شهید: صبحش میخواستم بهشون زنگ بزنم گفتم نه چون آخر شب تماس گرفتم باهاشون، بذارم فاصله زمانی بینش بیفته. فکر کنم ساعت دو و نیم سه بعد از ظهر بود که ما هم کاروانمون برا ناهار نگه داشته بود، زنگ زدم بهشون. دفعه اولی که زنگ زدم احساس کردم چند تا بوق خورد قطع شد. دیگه هرچی زنگ زدم به عربی میگفت مشترک مورد نظر در دسترس نیست. خودشون هم اصلا زنگ نمیزدن! ایندفعه اصلا خیال بد نکردم. گفتم خب حتما خودشون تا آخر شب زنگ میزنن. همینطور من براشون زنگ میزدم تا ساعت دوازده و نیم یک شب... بر خلاف همیشه هادی هر وقت میخواست جایی بره بهم میگفت من دارم میرم جایی، نمیتونم جواب تلفن بدم.. نگران نشو.. ایندفعه خیلی نگران بودم. اما نمیخواستم قبول کنم. خودم رو میزدم به اون راه... برا نماز صبح هم که بلند شدیم، من زنگ زدم، اما بازم جواب نداد... گفتم خب به شماره دیگه ش زنگ بزنم، شاید اومده ایران، میخواد منو سوپرایز کنه. چون اون صوت عربی پشت خط، شبیه زمانی بود که به گوشی هیچ کاری نداشتی.. 

وقتی به اون یه شماره زدم و گفت مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد، من گفتم دیگه اومده ایران. چون بد موقع بود گفتم حتما تا 7_8 صبح زنگ میزنه. حتی یادمه خونه تهرانمون هم زنگ زدم که اگه هست جواب بده... همینطور تا ساعت سه و نیم چهار بعد از ظهر که تو شلمچه بودیم زنگ زدم ؛ 

 توی شلمچه یه روحانی داشت صحبت میکرد. من و مامانم نشسته بودیم، داداشم مارو صدا کرد گفت بلند شین بیاین میخوایم بریم خونه. وقتی اینو گفت تو دلم گفتم که هادی شهید شد.

 بلند شدیم رفتیم پیششون، گفتم هادی چی شده؟ گفتن چیزی نشده. گفتم نه هادی شهید شده. من مطمئنم. چون دیروز تاحالا جواب نمیده. بابام گفت عمو جان زنگ زده گفته مادر بزرگ حالش بده بیاید. گفتم نه من مطمئنم هادی شهید شده! یک ساعت نشد بلیط گرفتن و همه چیز رو درست کردن!

 من همونجا به داداششون زنگ زدم . سلام و احوال پرسی که کردیم، داشت گریه میکرد. گفتم آقا میلاد چرا داری گریه میکنی؟ شروع کرد به خندیدن الکی، گفت نه من گریه نمیکنم . گفتم هادی چی شده؟ گفت هادی حالش خوبه چیزی نشده. گفتم چرا دروغ میگی؟ هادی دیروز تا حالا جواب نمیده.. امکان نداشت جواب نده .. گفت که نه هادی حالش خوبه ..تو فقط بیا.. تو دلم گفتم اگه چیزی نشده پس چرا من باید بیام! 

اونجا وسایل رو جمع کردیم اومدیم سوار ماشین شدیم جالبه که از شلمچه تا برسیم اهواز همینطور گوشی مامان بابام زنگ میخورد میگفتم اگه هادی چیزیش نشده پس این همه زنگ برا چیه! پدرم گوشیشو خاموش کرد...





  • دوستدار شهدا
۳۱
مرداد

از لشگر فاطمیون در حین انجام وظیفه جهادی و درگیری با گروهک‌های داعشی و تکفیری‌ در راه دفاع از حرم مطهر ائمه اطهار(ع)، حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) به خیل شهدا پیوست.

شهید یعقوبی پیش از این در مرحله‌ای دیگر از عملیاتهای دفاع از حرم مطهر اهل بیت(ع) قبل از شهادت مجروح شده و به افتخار جانبازی نائل آمده بود و امسال و همزمان با لیالی مبارک شبهای قدر ماه مبارک رمضان به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

یکی از لحظات جانسوز زمانی بود که پارچه روی صورت شهید را باز کردند تا اعضای خانوداه برای آخرین بار وداع کنند که موقع رویت دختر 10 ساله اش داد زد:

«چشمهای بابام باز شد» و تصور زنده بودن را برای دخترش ایجاد کرد و چندین بار اجازه دادند تا پدر را ببیند و خیالش راحت شود. 

آقا محمودرضا

  • دوستدار شهدا
۳۱
مرداد

شهید مدافع حرم حاج حسین بادپا 

خیلی متواضع و فروتن بود ، اگربچه ها نمیگفتند، کسی نمیفهمید که فرمانده محورعملیات بود.

درعملیاتهای میدیدم ،انگار چیزی از ترس تو وجودش نبود، در کمال آرامش تو عملیات میگفت افوض امری الی الله ومیگفت انسان باید به وظیفه اش باید عمل کنه و هروقت قرارشد ازداین دنیابره، میره


هنوز اون سلام دادناش به عمه سادات گوشم ضمضمه میکنه، السلام علیک یا زینت مولا امیرالمومنین ع، السلام علیک یا زینت بابا

هنوز اون روز شماریهایش برای دیدن حاج خانم وآقامحمدمهدی وآقااحسان وفاطمه خانم یادم هست.😔 با اینکه بیشتر وقت ها نبود ولی خیلی محبت به زن و بچه ش میکرد

 کانال سردارشهید 

 @shahidbadp

تاریخ شهادت۳۱فروردین۹۴

عملیات بصری الحریر سوریه 

بانک اطلاعات شهدای مدافع حــــــرم

haram69 

  • دوستدار شهدا
۳۱
مرداد

محمدحسین کوچولو هر رو با پدر شهیدش بازی میکند. او را میبیند و حس میکند.

مادر محمد حسین کوچولو از او میپرسد چی کار میکنی؟

محمدحسین میگوید بابا سعید هر روز با من بازی میکنم؛

بابا به من گفت که من رو سوار ماشین هایت کن.

https://telegram.me/sh_modafeaneqom

کانال شهدای مدافع حرم قم 


  • دوستدار شهدا
۳۱
مرداد


بسیار مهربان، خوشرو و خوش‌اخلاق بود.

با ریحانه سه ساله همبازی می‌شد. دخترم این روزها که همبازی‌اش نیست، دائم بهانه می‌گیرد.

 وقتی مجتبی سر کار بود، ریحانه از من می‌پرسید که بابا کی می‌آید من سرگرمش می‌کردم تا مجتبی از راه برسد. حالا که دیگر او هیچ وقت برنمی‌گردد.

مجتبی اهل صله رحم هم بود.

همواره لبخند به لب داشت.

مجتبی ارادت خاصی به ابا عبدالله الحسین(ع) داشت. 

ارادتی که او را با خودش تا قتلگاه کربلائیان رساند و از او رزمنده‌ای شهید ساخت.

نقل از همسر شهید

شهادت سوم محرم۹۴

کانال شهید  @shahidkarami1394 

بانک اطلاعات شهدای مدافع حـــــرم

@Haram69

  • دوستدار شهدا
۳۱
مرداد

حنجرہ ات ڪہ بہ قنوت مے ایستد 

راهے بہ ڪهڪشان مے زندپراز هجے خوبے ها

ڪتمانش فقط ڪورے چشمان نیست

ندیدنِ این همہ صفا 

ازڪوریِ دل است

شهید علے بیات

خــــــــادم الـشــهداء

@khadem_shohda


  • دوستدار شهدا
۳۱
مرداد


نوشته های محمد جواد 

گفت:

محمود اومده بود تو خوابم؛

ازش پرسیدم الان کجایی؟

گفت:

همراه اصحاب اباعبدالله....

کانال آرشیو

 Archive

  • دوستدار شهدا