شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

۶۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است

۳۰
شهریور

 شهید مدافع حرم عبدالله باقری ( بادیگاردی از سپاه انصار المهدی )تو یکی از جلسات در سوریه گفت: "ما مدافع حرم نیستیم بلکه ما به خانم حضرت زینب سلام الله علیها پناه آوردیم و این ما هستیم که پناهنده و فدایی ایشان شده ایم". بعد از عملیات ها با یادآوری صحبت حضرت آقا که "اسرائیل 25 سال آینده را نخواهد دید" خستگی رو از تن و جان بچه ها بیرون می کرد.

zakhmiyan_eshgh@

  • دوستدار شهدا
۳۰
شهریور

اوایل وقتی داخل ماشین با هم بودیم، آقا مصطفی موسیقی سنتی می گذاشت. اما بعد از یک مدت گفت: «زینب! یک چیزی میگم بازم نظر خودت مهمه. من دلم نمی خواد وقتم رو با هر چیزی بگذرونم. اگه قراره آهنگی گوش کنم، دوست دارم ذکر باشه. دوست دارم برام ثواب نوشته بشه. برای همین دوست دارم به جای این آهنگ ها مداحی گوش کنم.» گفتم: «منم مداحی رو بیشتر دوست دارم.» گفت: «من این آهنگ ها رو به خاطر تو می ذاشتم. نمی خواستم یک دفعه بگم آهنگ ها قطع، فقط مداحی!» از اون روز به بعد هر وقت داخل ماشین می نشستیم، مداحی گوش می کردیم. بعضی ها می گفتند: «شما دائم العزا هستین. یک سره مداحی! داغون نمیشید؟» گفتم: «روحیه ما رو ببینین، روحیه خودتون رو ببینین. شما که ترانه گوش می کنین هر روز افسرده این، ما که مداحی گوش می کنیم یک لحظه لبخند از لب هامون نمیره. یک بار نشده دارویی مصرف کنیم بگیم عصبی بودیم!»

  کتاب رویای بیداری شهید مصطفی عارفی به روایت همسر @Agamahmoodreza

  • دوستدار شهدا
۳۰
شهریور

درود بر تـو ... که معارف دینت را درصحنه پیڪار آموختی وبه آن عمل کردی و مصداقِ "السابقـون السـابقون"شدی...

روحانی مدافع حرم شهید فرهاد طالبی

@modafeanharam77

  • دوستدار شهدا
۳۰
شهریور

 

بسم الله الرحمن الرحیم قربة الی الله نوشت: یادمه اون آخری ابوعلی تاب نداشت واسه اینکه اربعین بره کربلا. بهش گفتم فعلا کربلا همینجاست. گفت: الان سید ابراهیم اینا کربلان... . . . . . . . . . . . . . . . ابوعلی! الان کربلایی، با سید ابراهیم، با حسن، با ابوفاضل، با رضا، با عمار، با.... . . ابوعلی، یعنی امام‌حسین ما رو هم به کربلا راه میده؟ ابوعلی! ببین، ببین علی اصغر رو، ببین. ببین اسماعیل رو، ببین. ببین ما رو مرَد، ببین. ابوعلی، الان محمود اینا کربلان، مگه نه؟ الان عمار اینا کربلان، مگه نه؟ الان سید ابراهیم اینا کربلان، مگه نه؟ ابوعلی، ما رو هم با خودت ببر کربلا، ما رو هم ببر پیش بچه ها، ببین چشمای سرمه کشیده‌ی محمد، خونه. ببین دلم آتیشه، میشه دست ما رو بگیری؟ میشه ما رو کِشون کِشون ببری کربلا؟ میشه ابوعلی؟؟؟ . . میشه...ابوعلی . . . . ﺑﯿﺶ ﺍﺯﺍﯾﻦ ﻧﺘﻮﺍﻥ ﺣﺮﯾﻒ ﺩﺍ‌ﻍ ﺣﺮﻣﺎﻥ ﺯﯾﺴﺘﻦ، ﯾﺎ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺑِﺒَﺮ ﺁﻧﺠﺎ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﯽ، ﯾﺎ ﺑﯿﺎ... . . . مرا ببر

سیدابراهیم ابوفاضل ابوعلی کربلا اربعین مشایه سربازان آخرالزمانی امام زمان عج فداییان حضرت زینب سلام الله علیها شهیدجوادمحمدی شهیدمصطفی صدرزاده شهیدمرتضی عطایی @bi_to_be_sar_nemishavadd

  • دوستدار شهدا
۳۰
شهریور

حامد در کمک کردن به دیگران بسیار حرفه‌ای بود از کمک به دوستان و آشنایان بگیر تا کمک های مخفیانه به خانواده‌های نیازمند ای که بعد از شهادتش معلوم شد یکی از دوستان تازه می خواست عروسی بگیرد و خانه ای در یکی از روستاهای اطراف کرایه کرده بود حامد در آن زمان تمام دوستان و نزدیکان را جمع کرد تا با رنگ آمیزی و تعمیر خانه شرایطی را به وجود بیاورد که تازه عروسِ رفیقش در خانه‌ای که می خواهد برای اولین بار پا بگذارد زیبا و پر رنگ و لعاب باشد و به اصطلاح توی ذوقش نخورد... که آخر کار هنگام تعمیر سقف آنقدر سقف پوسیده بود که مجبور شد خانه خودش را برای تازه عروس و داماد خالی کند و تا تعمیر سقف برود خانه مادرش. در کمک مالی به دیگران هم که بسیار مخفیانه و مخلصانه کار میکرد حامد فامیلی داشت کارگر بنده خدا چند وقتی بود که سفارش کار نداشت و وضع مالی اش خراب شده بوده حامد در آن ایام به هر بهانه ای به خانه آنها سرکشی می‌کرد و بارها وقتی آن بنده خدا از اتاق بیرون میرفت مخفیانه در جیب کت او پول می گذاشت وقتی حامد شهید شد آن بنده خدا در بین گریه ها و ناله هایش داستان را برای من تعریف کرد.

 @zakhmiyan_eshgh

  • دوستدار شهدا
۲۶
شهریور

مردانگی به شناسنامه نیست ... رزمنده دفاع مقدس جواد صحرایی فرزند سردار دلاور، فرمانده غیور محور عملیاتی لشکر ویژه ۲۵ کربلا «رمضانعلی صحرایی » است ۹ ساله بود که وصیتنامه اش را نوشت خیلی ها به واسطه وصیتنامه اش او را می شناسند . وصیتنامه ای که بارها در جبهه ها و یک بار هم در نماز جمعه بهشهر در محضر آیت الله جباری خوانده شده است . «بسم الله الرحمن الرحیم؛ اینجانب، جواد صحرایی رستمی، فرزند رمضانعلی که در سن ۹ سالگی به جبهه های حق علیه باطل عزیمت کردم و اگر به شهادت رسیدم دوچرخه ام را به پسر شهیدی بدهید که پدرش را از دست داده » تصویر دیگر رزمنده کوچک به نام علی باسم الکعبی که درعملیات آزادسازی موصل شرکت کرده بود درسال ۹۶ به همراه پدرش به شهادت رسید به دلیل دارا بودن سنی کمتر از ۱۰ سال به عنوان کوچکترین شهید الحشد الشعبی معرفی شد. جواد صحرایی شهید علی باسم الکعبی

@zakhmiyan_eshgh

  • دوستدار شهدا
۲۶
شهریور

مردی با پای لنگان  پاش هنوز توی گچ بود. و معلوم بود که نمی‌تونه درست راه بره.  گفتم: 《آخه مرد مومن! کی با این حالش پا میشه میاد منطقه؟؟؟》  گفت: 《ههههه. تازه می‌خوام تو عملیات هم شرکت کنم.》  نگاهی کردم بهش.. گفتم: 《با این وضعیت که نمیشه. با عصا و پای گچ‌گرفته !!! هم برای خودت مشکل درست می‌کنی و هم برای بقیه... بیخیال شو...》  گفت: 《فلانی تو خیالت راحت...بذاریدم توی نفربر و بفرستیدم جلو...دستام که سالمه. می‌تونم تیراندازی کنم.》  گفتم: 《سید اگه خدایی نکرده بخوایم عقب‌نشینی کنیم چند نفر باید گرفتار تو بشن...!》 خندید. گفت: 《بابا بچه‌ها عقب بکشن من می‌مونم تامین می‌کنم...》  حرف‌هاش رو جدی نگرفتم.  فردای اون روز تا بوی عملیات به دماغش خورد، رفته بود بیمارستان گچ پاش رو باز کرده بود. وقتی دیدمش تعجب کردم، حتی زخم گلوله هنوز خوب نشده بود. جلوم یه کم رژه رفت. گفت: 《دیدی چیزی نیست!!!》  با همون پا تو عملیات دیرالعدس شرکت کرد.  گردان سید احتیاط بود ولی وقتی عملیات شروع شد اولین گردان خودش رو به شهر رسوند و مثل همیشه خودش جلوی همه... شهیدمصطفی‌صدرزاده سیدابراهیم @modafeanharam77

  • دوستدار شهدا
۲۶
شهریور

 همسفرتا بهشت روزهاے اول ازدواج یہ روز دستمو گرفٺ و گفٺ: "خانوم... بیا پیشم بشین کارِٺ دارم..." گفتم... "بفرما آقاے گلم من سراپا گوشم..." گفت "ببین خانومے... همین اول بهٺ گفتہ باشمااا... ڪار خونہ رو تقسیم میڪنیم هر وقٺ نیاز بہ ڪمڪ داشتے باید بہم بگے..." گفتم "آخه شما از سر ڪار برمیگرے خستہ میشے گفت: "حرف نباشہ ،حرف آخر با منه.. اونم هر چے تو بگے من باید بگم چشم... واقعاً هم بہ قولش عمل ڪرد از سرڪٱر ڪہ برمیگشت با وجود خستڰے شروع میکرد ڪمڪ ڪردن... مهمونـ ڪہ میومد بهم میگفٺ "شما بشین خانوم... من از مهمونا پذیرایے میڪنم..." فامیلا ڪہ میومدن خونمون بهم میگفتن "خوش بہ حالٺ طاهره خانوم... آقا مهدے، واقعاً یہ مرد واقعیہ..." منم تو دلم صدها بار خدا رو شڪر میڪردم... واسہ زندگے اومده بودیم تهران... با وجود اینڪہ از سختیاش برام گفتہ بود ولے با حضورش طعمـ تلخ غربٹ واسم شیرین بود... سر ڪار ڪہ میرفٺ دلتنـگ میشدم.. وقتے برمیگشت، با وجود خستگے میگفٺ... "نبینم خانوم من دلش گرفتہ باشہ هااا... پاشو حاضر شو بریم بیرون... میرفتیم و یہ حال و هوایے عوض میڪردیم... اونقدر شوخے و بگو و بخند راه مینداخت... که همہ اونـ ساعتایے ڪہ ڪنارم نبود و هم جبران میڪرد... و من بیشتر عاشقش میشدم و البته وابسته تر از قبل... راوی: همسر شهیدمهدی خراسانی شهید مهدی خراسانی شهید مدافع حرم ولادت: ۱۳۶۰/۵/۵، خورزان دامغان شهادت: ۱۳۹۲/۳/۱۱، دمشق، سوریه

zakhmiyan_eshgh @

  • دوستدار شهدا
۲۶
شهریور

 بلای جانسوز عصر ما غیبت نیست.. غفلت است.. او غائب نیست... پرده بر چشمان ماست.. چه کسی صادقانه دست به دعابرداشته وخالصانه امام خویش را طلب کرده وجواب نگرفته؟!!

دستنوشته شهید مدافع حرم کربلایی ایمان خزاعی نژاد

  • دوستدار شهدا
۲۶
شهریور

همه هستند ولـــــــی ! جای تــــــــو خالیست بابا ....پاسـدار مدافـع حـرم شهید جهانپور شریفی سالـروز شهـادت

@jamondegan 

  • دوستدار شهدا