پدر و مادر چه نظری داشتند؟
علی به آنها میگفت رضایتنامهام را امضا کنید و راضی به رفتنم باشید؛ میگفت دوست دارم با رضایت شما بروم. رضایتنامه را امضا کردند و در آخر او به سوریه رفت و از آنجا به خانواده زنگ میزد. روز آخر که میخواست برای عملیات برود گفت که ما داریم به عروسی میرویم و معلوم نیست کی بتوانم تماس بگیرم و نگران نباشید. فردای آن روز حدود ساعت 3، 4 صبح عملیات شروع شد که حدود ساعت 10:30 شهید میشود. به خاطر شرایط عملیات علی خیلی جلو میرود و پس از شهادتش بچهها امکان آوردن پیکر علی به عقب را نداشتند. پیکرش در معرکه ماند تا شب آن را به عقب برمیگردانند. علی 12 بهمن شهید شد و پیکرش را شانزدهم آوردند.
از شنیدن خبر شهادت برادر کوچکترتان چه احساسی داشتید؟
اصلاً باورکردنی نبود. چون علی تکتیرانداز بود و تکتیراندازها معمولاً جلو نمیروند. چون اسلحهشان دوربین و برد زیادی دارد همان عقب میمانند. علی خیلی شجاع و نترس بود و برای این عملیات خیلی جلو رفته و در تیررس قرار گرفته بود. ما اصلاً فکر نمیکردیم علی روزی شهید شود. شب به ما اطلاع دادند و ما خیلی پریشان بودیم و حالمان بد بود. فرماندهشان به نام سردار احمد مجدی هم از بچههای اندیمشک همان روز شهید شد. طبق آماری که به ما دادند، علی بیش از 40 داعشی را با قناسه کشته بود.
با توجه به اینکه شهید نظامی نبود تکتیراندازی را از کجا یاد گرفته بود؟
از بچگی به سلاحهای جنگی خیلی علاقه داشت و در مانورها شرکت میکرد. 11 سال عضو فعال بسیج بود. زمان آموزشی که با علی صحبت کردم گفت در آموزش، اسلحه قناسه را انتخاب کرده و همانجا دوره تکمیلی را گذراند و تکتیرانداز شد.
جالب اینجاست اصلاً به چهره شهید نمیخورد که در قامت یک تکتیرانداز در میدان نبرد میجنگیده است؟
دوستانش هم در سوریه میگفتند علی تو چرا ریش نمیگذاری که او هم در جواب میگفت خوب بودن که به ریش نیست. آنجا هم خیلی به خودش میرسید. موقع رفتن به عملیات اصلاح میکرد و ادکلن میزد. روزی که میخواست به سوریه برود 3 میلیون تومان از حسابش برداشت و برای بچههایی در یک پرورشگاه لباس، دارو و اسباببازی خریده بود. غذاهای مازاد مقرشان را برای خانوادههایی که وضعشان اسفناک بود، میبرد. فرماندهشان میگفت دو تا از بچهها را به دنبال علی فرستادم تا ببینم او شبها از مقر با پلاستیک کجا میرود که میبیند غذاها را دم خانه خانوادههایی که وضع خوبی ندارند، میبرد. بعد فرماندهاش خودش چند غذای دیگر به آن غذاها اضافه میکند و دو نفر را به کمک علی میفرستد. کسانی که صحبت پول میکنند بدانند اگر علی به خاطر پول میرفت 3 میلیون از حسابش برنمیداشت تا برای بچههایی که ایرانی نیستند هزینه کند.
به همین خاطر میگویند از روی ظاهر نمیتوان قضاوت کرد؟
دوستان صمیمیاش در آنجا میگفتند که از برخیمیشنویم که میگویند علی برای این معرکه نیست و چه کسی او را به اینجا آورده که تند تند اصلاح میکند و ادکلن میزند. علی برای شناسایی به صورت داوطلبانه میرفت. اولین شهید گردانشان برادرم بود. در عملیات با اینکه تکتیرانداز بود و لزومی نداشت جلو برود ولی از کمینش بیرون آمد، سلاحش را برداشت و با خودش برد که همانجا به سرش شلیک میکنند و او به شهادت میرسد. نیروهای ایرانی صحبت داعشیها را در بیسیم شنود میکردند که میگفتند تکتیرانداز را بزنید چون تلفات دارد میگیرد.
این بچهها را تازه با شهادتشان میتوان کشف کرد و فهمید.
دقیقاً. علی عکسهای دیگری با عینک دودی و جلیقه دارد که خیلی شیک افتاده و هر کسی ببیند باورش نمیشود اینها متعلق به یک رزمنده است. دوستانش به او میگفتند علی خوش تیپ. یک روز در محلهمان یکی از بچههایی را که زباله جمع میکنند، دید و وقتی از او درباره کار و وضع زندگیاش پرسید هر چه پول در جیبش داشت را به پسر داد. این آدمها با خدا معامله کردند.
متنی که شهید روی دیواری نوشته و در فضای مجازی دست به دست میشود را کجا نوشتهاند؟
حلب در آسایشگاهی که میخوابید این جمله را نوشته و دوستانش عکسش را گرفتند و چاپ کردند و در بنر و قاب برای پدرم آوردند. خودمان هم آنطوری که باید و شاید علی را نشناختیم. علی خیلی بچه توداری بود. نمیگفت چه کار میکنم. اگر ما نمیدیدیم نمیگفت به چه کسی کمک میکند. به ما هم نگفت 3 میلیون از حسابم خالی کردم و برای بچهها لباس و اسباببازی خریدهام. اینها را ما تازه بعداً از دوستانش شنیدیم. حتی تمدید کرده بود که برنگردد. به خودم در تلفن گفت برنمیگردم و سردار طاهری که به خانهمان آمد گفت خیلی التماس کرد که بماند. اگر علی شهید نمیشد مطمئناً برنمیگشت و همانجا میماند.
شهید از زبان پدر
من الان هر گاه به مسجد حضرت رسول(ص) که زمانی علی به آنجا میرفت میروم، دوستان میگویند علی در هر مناسبتی چه شادی و چه عزا در مسجد برگزار میشد، حضور داشت. چند وقت پیش سر مزارش رفتم و آقایی آمد و خودش را معرفی کرد و گفت علی برای مراسماتمان هر کاری که از دستش برمیآمد انجام میداد و حالا آمدهام تا برایش فاتحهای بخوانم. دوستانش میگفتند علی همیشه خوشتیپ، خوشرو و بیآزار بود. پسربچهای برای کارگری یکی از همسایهها آمده بود که سر و وضع جالبی نداشت. علی وقتی پسر را دید و از کار و زندگیاش پرسید 50، 60 هزار تومان به او پول داد تا ناهار خوبی برای خودش بگیرد.
علی با همکاران و دوستانش برخورد خوبی داشت. دو سالی میشد که در فکر رفتن بود. میگفت بابا الان موقعیتی است که من بروم و اگر نروم دیگر حضورم به چه دردی میخورد. اگر چهار جوان مثل من جلوی اینها را نگیرند چند ماه دیگر در بانه و مریوان و شهرهای مرزی باید با اینها بجنگیم. گفت بابا میروم اگر خدا قبول کرد و من را قابل دانست شهید میشوم، اگر نه این دین گردنم هست و باید بروم. میگفت من تصمیم گرفتهام در این راه قدم بگذارم و از این راه بهتر هم چیزی نیست. خدا گواه است ممکن است از چشم خودم بدی دیده باشم ولی از علی جز احترام و محبت به پدر و مادر چیزی ندیدم.