شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

۷۷ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

۰۶
اسفند

همرزمان شهید

  مربی سلاح، تخریب و تاکتیک بود

همیشه همدیگر را «داداش» صدا می‌زدیم. این سری وقتی به مأموریت رفت به او گفتم: «زود برگرد، می‌خواهیم عید دور هم باشیم.» گفت: «باشد...»، دیدم دیگر صدایش نمی‌آید. زمین و آسمان را به هم دوختم تا ببینم کجاست. او را پیدا کردم. ولی وقتی که شهید شده بود. بیشتر از یک هفته بود که از او اطلاع نداشتیم.

محمد در عملیات‌ها در عراق، سوریه و لبنان حرف برای گفتن داشت. یکی از نیروهایی بود که می‌توانست آنچنان پیشرفتی کند که مسئولیت مهمی در سپاه یا در اداره نظام داشته باشد، ولی رفت و یک نفر از یاران رهبری کم شد. امیدوارم ما بتوانیم راهش را ادامه دهیم. او فرمانده بود. مربی سلاح، تخریب، تاکتیک. کاملاً مسلط به زبان انگلیسی و عربی و فرمانده میدانی قوی بود.  شهید در این مدت تخصص‌های زیادی کسب کرد. با گروه مقاومت اسلامی رزمندگان عراقی در «نجبا» هم کار کرده بود. از وقتی بچه‌های نجبا شنیدند او شهید شده است، بی‌تاب هستند. محمد با همه محور مقاومت کار کرده بود. اخلاق محمد آنها را شیفته خودش کرده بود.

شهادت بیضایی بیشترین اثر را روی محمد گذاشت

از ابتدا که جنگ سوریه شروع شد، محمد به سوریه رفت‌وآمد داشت. هر جایی از منطقه که پا می‌گذاشت، آنجا را آباد و رسیدگی می‌کرد. پشت فرماندهانی که محمد با آنها کار می‌کرد به وظیفه‌شناسی و سخت‌کوشی او گرم بود. محمود بیضایی بیشترین اثر را روی محمد گذاشت چون بیضایی هم‌دوره‌ای او بود و روزهایی که بچه‌های تهرانی به مرخصی می‌رفتند، شهرستانی‌ها با هم می‌ماندند و مدتی را کنار یکدیگر می‌گذراندند. محمود و محمد هر دو شهرستانی بودند. وقتی محمود شهید شد، اصلاً بنیانمان از هم پاشید و ناراحتی بر ما که اطرافیان او بودیم، غلبه کرد. احساس کردیم ما جاماندیم.

شهید مرتضی مسیب‌زاده از دوستان صمیمی ما بود و اکثر شهدایی که در این راه به شهادت رسیدند، همراه ما بودند. هر کدام از این بچه‌ها در حد فرمانده لشکر یا فرمانده سپاه هستند ولی چون در غربت شهید می‌شوند و کسی از فعالیت‌های آنان چندان خبری ندارد، در گمنامی می‌مانند. حتی در شهر هم کسی نمی‌دانست محمد چه‌کاره است.

منبع: روزنامه جوان


  • دوستدار شهدا
۰۶
اسفند


گفت‌وگو با پدر شهید مدافع حرم محمد معافی (صابر)؛

شهیدی که با پدرش کُشتی می‌گرفت

رابطه من و محمد تنها یک رابطه پدر و پسری نبود. من و محمد با هم رفیق و دوست بودیم. وقتی به دیدارمان می‌آمد با هم کشتی می‌گرفتیم و کلی با هم شوخی می‌کردیم.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - سخن از فرمانده شهیدی است که سال‌ها بسیاری از رزمنده‌های جبهه مقاومت اسلامی را راهنمایی کرده است. رزمندگانی از نجبای عراق، حزب‌الله لبنان، رزمندگان ایرانی، رزمندگان فاطمیون و... . شاید بتوان گفت تمام گروه‌های مقاومت منطقه، نام شهید محمد معافی را کنار شهید محمودرضا بیضایی و شهید مرتضی مسیب‌زاده، بارها و بارها شنیده‌اند و حالا در حسرت از دست دادنش، غمگینند. این فرزند خطه شمال کشورمان با رشادت‌هایش، سال‌ها لرزه بر اندام دشمنان می‌انداخت. اما شاید بسیاری از خوانندگان، با شهید معافی از روی تصویری آشنا شده باشند که روی پیراهن سید جلال حسینی کاپیتان تیم پرسپولیس نقش بسته بود.  به گفته دوستان شهید معافی، او مورد شناسایی گروه‌های تکفیری قرار گرفت و وقتی از اهمیت جایگاهش باخبر شدند، درصدد حذف ایشان برآمدند و سرانجام شهید محمد معافی با نام جهادی صابر بر اثر اصابت تیر مستقیم تکفیری‌ها به شهادت رسید.  برای آشنایی با این مجاهد خستگی‌ناپذیر با پدرش عیسی معافی قرار مصاحبه گذاشتیم اما حال و احوال نامساعد پدر بارها و بارها مصاحبه‌مان را به تعویق انداخت. آنقدر که از انجام گفت‌وگو ناامید شده بودیم. اما پدر شهید خودش با ما تماس گرفت و خواست که پای صحبت‌هایش بنشینیم. این نوشتار به محضر خانواده شهدای مدافع حرم که از همه داشته‌هایشان می‌گذرند  برای رضای خدا تقدیم می‌شود.


آنطور که در خبرها دیدیم، دو مراسم تشییع برای پسرتان شهید مدافع حرم محمد معافی برگزار شد؛ یکی در استان البرز و دیگری در نکای مازندران. اصالتاً اهل کجا هستید؟

ما اهل استان مازندران، شهرستان ساری، منطقه گوهرباران هستیم و در روستای برگه زندگی می‌کنیم. محمد هم متولد و بزرگ‌شده همین روستا بود. من یک دختر و دو پسر داشتم که محمد فرزند اول خانواده بود و متولد سال 1363. پسرم بعد از گرفتن دیپلم به خاطر علاقه‌ای که به سپاه داشت، پاسدار شد و کمی بعد با دخترخاله‌اش ازدواج کرد. دو سال و نیم در کنار ما زندگی می‌کردند و در تمام این مدت محمد دائم در مسیر نکا به کرج در تردد بود.

این رفت‌وآمد و مسیر طولانی محمد را اذیت می‌کرد برای همین تصمیم گرفت تا محل زندگی‌اش را به کرج منتقل کند. هرچند دوری از او برایم سخت بود اما پذیرفتم. محمد مدت 6-5 سالی در کرج زندگی کرد. برای همین وقتی شهید شد، دوستان و همرزمانش در کرج مراسم تشییع و وداع باشکوهی برایش برگزار کردند تا رسم رفاقت را به جای آورند. مجدداً وقتی پیکر ایشان به نکا منتقل شد مردم قدرشناس و شهیدپرور نکا هم سنگ تمام گذاشتند و مراسم تشییع و تدفین برگزار کردند. محمد انگار جهانی شده بود. همه آمده بودند همه می‌شناختنش. همه در مراسم محمدم سنگ تمام گذاشتند.

شما که رفتن محمد به کرج برایتان دشوار بود با شهادتش چطور کنار آمدید؟

من بچه‌ها را با نان کارگری بزرگ کرده بودم. در همان روستا کار کشاورزی می‌کردم و هر کاری از دستم برمی‌آمد انجام می‌دادم تا آنچه بر سفره خانواده‌ام می‌گذارم، حلال باشد. حتی به خواست یکی از دوستان که به دنبال شاگردی مورد اعتماد می‌گشت به مغازه‌اش رفته و شاگرد مغازه شدم. می‌دانستم رزق حلال در عاقبت‌به‌خیری اعضای خانواده‌ام بسیار مؤثر خواهد بود. برای همین وابستگی خاصی به بچه‌ها داشتم به ویژه به محمد. شهادت محمد برایم سخت بود اما راضی بودم به رضای خدا. رضایی که می‌دانم عاقبت‌به‌خیری محمد را در پی دارد. شهادت آرزوی همیشگی پسرم بود.

خود شما در دوران دفاع مقدس فعالیت داشتید؟

من سعادت حضور در جبهه را نداشتم چراکه سال 1351کلیه‌ام را از دست دادم. دارو مصرف می‌کردم و امکان حضور برایم فراهم نبود. من در پادگان ولیعصر(ع) خدمت کردم و در تهیه مواد مورد نیاز رزمنده‌ها در ستاد پشتیبانی خدمت کردم. اگر نتوانستم در جبهه حضور داشته باشم اما به عنوان یک بسیجی در پشت جبهه همه تلاشم را برای کمک به رزمنده‌ها انجام می‌دادم.

ارتباط محمد با شهدا چطور بود؟ نگاهش به شهادت چگونه؟

محمد خیلی ولایتی بود. همین ولایتی بودنش ارتباط او را با شهدا محکم کرده بود. همیشه از شهادت صحبت می‌کرد و غبطه نبودنش را در دوران دفاع مقدس می‌خورد. بیش از اندازه هم افسوس می‌خورد، همیشه می‌گفت ما اهل کوفه نیستیم علی تنها بماند. وقتی رفقای شهیدش را یاد می‌کرد می‌گفت ما عقب ماندیم و آنها رفتند. ما گناهکاریم که ماندیم و سر بار جامعه شدیم. ما که برای مملکتمان کاری نکردیم.

به نظر شما چه شاخصه‌ای در وجود ایشان او را به این عاقبت‌به‌خیری رساند؟

محمد از همان دوران کودکی انس عجیبی با قرآن داشت. وقتی من و مادرش درخانه قرآن می‌خواندیم محمد گوش می‌کرد، همین باعث شد تا همنشین قرآن شود. محمد حافظ قرآن بود. پسرم صبور بود. به جرئت می‌توانم بگویم که من و مادرش از محمد درس اخلاق می‌گرفتیم. محمد یک فرشته بود. واقعیت این است که من پسرم را بعد از شهادتش شناختم و حسرت این را می‌خورم که چرا دیر شناختمش. همه کارهایی که محمد انجام می‌داد از روی اخلاص بود و برای رضای خدا. اهل ریا نبود. خیلی از کارهای خیرش را و فعالیت‌هایش را بعد از شهادت فهمیدیم. محمد ارادت خاصی به اهل بیت(ع)‌ داشت. عاشق ابا عبدالله‌(ع) ‌بود. ایام محرم برای نوکری و خدمت سر از پا نمی‌شناخت. هر کاری که از دستش برمی‌آمد انجام می‌داد. از غبارروبی هیئت تا پارچه‌زنی عزای امام حسین(ع) و نظافت سرویس‌های بهداشتی.

در جریان مأموریت‌های سوریه محمد آقا بودید؟

بله خبر داشتم که می‌رود. پسرم چیزی را از من پنهان نمی‌کرد. رابطه من و محمد تنها یک رابطه پدر و پسری نبود. من و محمد با هم رفیق و دوست بودیم. وقتی به دیدارمان می‌آمد با هم کشتی می‌گرفتیم و کلی با هم شوخی می‌کردیم. حتی فراتر از اینها وقتی من را می‌دید از بالای سرمان تا نوک پایم را غرق در بوسه می‌کرد. وقتی مانع می‌شدم می‌گفت دعای پدر و مادر در حق فرزندان اجابت می‌شود و شادی والدین آدمی را بزرگ می‌کند. خیلی دانا و بصیر بود.

با همه این وابستگی و الفتی که بین شما و محمد بود، مخالف مدافع حرم شدنش نشدید؟

نه مخالف نبودم. باید به اسلام و مسلمین خدمت می‌کرد. حتی از محمد خواسته بودم تا برادرش را هم با خود همراه کند تا ایشان هم به نظام خدمت کند. وقتی با من و مادرش تماس گرفت و خداحافظی کرد، هر دو مشغول کار کشاورزی بودیم. گفتیم فی امان الله پسرجان.

شهید چه مدت در جبهه مقاومت اسلامی فعالیت داشت؟

محمد از روزی که دانشکده‌اش را تمام کرد راهی مأموریت شد. به خاطر تسلطی که به زبان عربی و انگلیسی و ترکی داشت این مأموریت‌ها هم متفاوت بودند. محمد از مقطع دوم راهنمایی برای یادگیری زبان انگلیسی تلاش کرد. آنقدر نمراتش عالی بود که خودشان از محمد می‌خواستند زبانش را حتماً ادامه بدهد. برای شرکت در کلاس‌های زبان از ساری به نکا می‌رفت. تردد در این مسیر هرچند برایش دشوار بود اما علاقه‌اش به یادگیری او را مشتاق ادامه مسیر می‌کرد. نیروهای زیادی را هم آموزش داد و فرماندهی کرد. رزمندگانی از لشکر فاطمیون، لبنانی، سوری. بچه‌های عراقی هم خیلی به محمد علاقه داشتند و بعد از شهادتش برایش مستند ساختند و مراسم گرفتند. به من می‌گفت پدر می‌خواهم مانند دکتر چمران چریک باشم. آنقدر فعالیت کرده و مورد خشم تکفیری‌ها بود که برای ترورش نقشه‌ها ریخته بودند.

از نحوه شهادتش چه می‌دانید؟

از نحوه شهادتش چیز زیادی به ما نگفتند. البته قرار است برای تشریح شهادتش بیایند و توضیحات لازم را بدهند.

چطور متوجه شهادتش شدید؟

ما برای عیادت باجناقم که پدر خانم محمد هم می‌شد به خانه‌شان رفته بودیم که به ما خبر دادند و گفتند محمد مجروح شده است. برای اطمینان از صحت این موضوع به دیدار دوستانش رفتم. تا چشمم به دوست محمد که مانند دو برادر بودند افتاد و حال و روزش را دیدم متوجه شدم که محمدم شهید شده است. محمد در 30 دی ماه 96 در شهر البوکمال واقع در استان دیرالزور سوریه در دفاع از حریم اهل بیت عصمت و طهارت(ع) به دوستان شهیدش پیوست.

آقای معافی چندی پیش در بازی تیم پرسپولیس در مقابل تیم پیکان «سید جلال حسینی» کاپیتان پرسپولیس پیراهنی منقش به تصویر شهید مدافع حرم «محمد معافی» به تن کرده بود. چه احساسی در خصوص این اقدام دارید؟

بله؛ چند روز بعد از شهادت محمد این اتفاق افتاد. من از آن جوان دلیر که کاری بسیار شایسته و اخلاقی کرد سپاسگزارم. محمد من در دل همه جا داشت. این حرکت زیبای کاپیتان تیم پرسپولیس نشان‌دهنده نزدیک بودن قلب ورزشکاران معروف کشورمان به قلب شهدای مدافع حرم است. با توجه به انتقادات و کنایه‌هایی که برخی به حضور مدافعان حرم در جبهه مقاومت اسلامی دارند، دیدن این حرکت‌های شایسته دل آدم را گرم می‌کند. سید جلال حسینی قرار است در دیداری که با خانواده شهید داشته باشد آن پیراهن را به فرزند شهید اهدا کند.

  • دوستدار شهدا
۰۶
اسفند



به من می‌گفت پدر، تو پنج پسر داری؛ من خمس آن‌ها هستم.

برایمان از ظلمی که به زن‌ها و کودکان سوریه می‌شد حرف می‌زد و می‌گفت:

"روایت داریم اگر مسلمانی فریاد ظلم‌ستیزی مسلمانی را بشنود و به یاری‌اش نرود مسلمان نیست."

 @labbaykeyazeinab

  • دوستدار شهدا
۰۶
اسفند


شهید مدافع حرم مهدى قاضى خانى به روایت همسر گرامى شهید؛

بسم رب الشهداء و الصدیقین

دست و دل بازی‌اش از صدقه دادن پیدا بود. مثلاً وقتی می‌خواست صدقه بدهد می‌گفتم آقا مهدی آنجا پول‌خورد داریم. می‌دیدم زیاد می‌اندازد، از قصد پول خورد می‌گذاشتم آنجا که زیاد نیندازد تا صرفه‌جویی بشود. اما او می‌گفت: «برای سلامتی امام زمان (عج) هر چقدر [صدقه] بدهیم کم است».

اتفاقًا یک روز که سر همین موضوع حرف می‌زدیم، رفتم زودپز را باز کنم که ناگهان منفجر شد و هر چه داخلش بود پاشید توی صورتم. آقا مهدی به شوخی-جدی گفت: «به خاطر همین حرفات هست که اینجوری شد، منتهی چون نیتت بد نبود صورتت چیزی نشد».

هنوز هم روی سقف آشپزخانه جای منفجر شدنش هست. با هم همه جا را تمیز کردیم. همیشه در کارِ خانه کمکم می‌کرد، می‌گفت: «از گناهانم کم می‌شود».

 @labbaykeyazeinab

  • دوستدار شهدا
۰۶
اسفند

 

کتاب ملاقات در ملکوت

خاطرات رزمنده حزب الله شهید مدافع حرم احمد مشلب

راوی:سیده سلام بدرالدین مادر شهید

 احمد بسیار تو دل برو  و دوست داشتنی بود نه فقط برای من که مادرش بودم،برای همه این طور بود. ضمن اینکه باوقار رفتار می کرد،بسیار مؤدب،مهربان و با اخلاق بود. در رابطه ی من و احمد ؛ اخلاص،دوست داشتن، مهربانی ، احترام، محبت و صداقت موج می زد.اوبا همه ویژگی های حسنه ای که داشت نسبت به من ابراز عشق ، علاقه و ارادت زیادی داشت و من هم در تمام زندگی او را از همه بیشتر دوست داشتم. چون ۱۸ ساله بودم که مادر شدم و فاصله ی سنی ام با احمد خیلی کم بود، رابطه ی صمیمی و تنگاتنگی باهم داشتیم و بسیار به هم علاقه مند بودیم . احمد نه تنها فرزند، که هم بازی، سنگ صبور و همه ی وجودم بود. همه ی رازهایمان را به هم می گفتیم.برایش خیلی اهمیت داشت حال مرا بداند که خوشحالم یا ناراحت، به کوچکترین جزئیات زندگی ام اهمیت می داد.در نوع رابطه ام با احمد مبالغه نمیکنم،او بیشتر از همه به من وابسته بود.

بعد از احمد صاحب یک پسر دیگر شدیم. نام او را <<علی الهادی>>گذاشتیم. برای بچه ها مثل معلم بودم و آن ها را بزرگ کردم. مدت ها بعد صاحب دختری به نام <<حنین>> شدم.احمد علاقه ی زیادی به او داشت.

حنین و احمد طوری به هم وابسته بودند که طاقت دوری یکدیگر را نداشتند و علاقه ی آن ها به هم،حد و اندازه نداشت .احمد خواهرهای ناتنی اش ،<<فاطمه>> و <<نورهان>> را نیز بسیار دوست داشت و ارتباط صمیمانه ای بین آن ها ایجاد شده بود.

خاطرات شهیداحمدمشلب 

راوی سیده سلام بدرالدین 

کانال رسمی شهیدمَشلَب در تلگرام

https://t.me/AHMADMASHLAB1995

  • دوستدار شهدا
۰۵
اسفند



تفحص پیکر شهدای لشکر فاطمیون، به روایت شهید مرتضی عطایی ( ابوعلی)

دوشنبه سوم اسفندماه ۹۳ به قولی مصادف با شهادت بی بی دو عالم حضرت صدیقه ی طاهره سلام الله علیها...

منطقه ی جنوب حلب...

روستای خانطومان...

با موقعیت استراتژیک و مهم برای مسلحین که حدود یکماه قبل به دست شیر مردان مدافع حریم ولایت آزاد شد...

ساعت ۸ صبح،سید حسین به همراه همرزمش،قدم زنان از مقر خود خارج و برای تماس با خانواده اش راهی مخابرات می شود...

پس از طی مسیری حدود یک کیلومتر، ناگاه صدای گوشی همراهش که حاکی از دریافت پیامکیست،او را به خودش آورده و انگشت تعجب به دهان میگیرد...

بله...بی سابقه بود...چرا که در آن محدوده و حتی دورتر از آنجا، شبکه ای در دسترس نبوده و به هیچ عنوان گوشی همراه آنتن نمیداده...

پس از بررسی مشاهده میکند که کاملا آنتن گوشی اش پر شده و حتی نت گوشی نیز برقرار شده....

دقایقی مشغول نت میشود که نهیب جواد، توجهش را جلب میکند...

ببین....این استخوان نیم فک مربوط به چیست؟؟؟

صحبت بر سر اینکه مربوط به انسان است یا حیوان ادامه پیدا میکند که ناگاه پوتینی که نوکش از خاک بیرون زده ، جواد را به سمت خودش میکشد...

حسین که سرش در گوشی اش فرو رفته و از پریدن نت اعصابش به هم ریخته، هر چه تلاش کرده و تغییر مکان میدهد،از شبکه خبری نیست...

سیدحسین با بیرون کشیدن پوتین از زیر خاک، ناگاه استخوان قلمی را میبیند و سراسیمه به دنبال ما آمد...

به اتفاق رفقا و با بیل و ابزار خاک برداری به محل آمدیم...

قبل از این،بسیار دوست داشتم جزو رفقای تفحص در جنوب باشم...و از شهدا خواسته بودم...که تا به حال قسمت نشده بود...

هر چه کردم، دستم به بیل نرفت...چطور میتوانستم پاره های تن رفقایم را از زیر خاک بیرون بکشم...

آنهایی که بهترین لحظات زندگیم را در کنارشان تجربه کرده ام...

با صدای الله اکبر و لبیک یا زینب رفقا به خودم آمدم...

اولین پیکر رخ نمود...معادلات را بر هم ریخته بود...

چه شبها و روزهایی که بی تفاوت از کنارشان گذشته بودیم...

و شبهایی که ملائکه ی خدا نازل گشته و ارواح مجاهدان راه خدا را از معارجی که با نور فرش شده به معراج برده اند...

ویرانه های شهر، قفسی در هم شکسته بود که راه به آزادی پرستوهای فاطمی گشوده تا بال در این فضای روحانی باز کنند...

رطوبت شدید ،ابدان مطهر را تجزیه و حتی البسه شان را به رنگ خاک در آورده بود...

بدنها یکی پس از دیگری از دل خاک بیرون آورده شدند...

هر کدام به صورتی غریبانه...

یکی بی سر...و شاید شبیه اربابشان سرش را بر نی زده و هلهله کرده اند...مگر نه اینکه با سر سردار عشق عبدالله اسکندری اینگونه کردند....آری هر کدامشان روضه ای...

بای ذنب قتلت...

السلام علی الراس المرفوع...

السلام علی الخد التریب...

السلام علی الشیب الخضیب...

و....

گریه امانمان را بریده بود...

دیگری با نیم تنه ی بالا در حالیکه چشمانش را با چفیه اش و دستانش را با طنابی که گویی نفسشان در آن اسیر بود، بسته بودند...

دندانهای جلوییشان نبود...یحتمل با گلوله ای و یا با قنداق سلاحی در دهانشان خرد شده بود....

دشمنی که خودش را مسلمان میداند...و سجاده ی نماز در پشت خاکریزها و سنگر....قبری که شبها بساط تهجد و شب زنده داری در آن برپاست و طنین نوای الله اکبر و العزه لله....

اینان نوادگان همان صفینی ها هستند...واااای بر شما این چه مسلمانیست؟!

بدنی دیگر حیرتمان را برانگیخت...

در میان پیکر شهدا تمام لباسها به رنگ خاک شده و پوسیده بود...

در این میان شالی سبز رنگ که دور کمر شهیدی بسته بود و کاملا سالم و حتی آغشته به خاک و گل هم نشده بود...گویی همین لحظه بسته شده...

آری...پیکری از ذریه ی جلیل سادات رخ نمود...

اینست زمزم نور...و قوام این عالم اگر هست در اینان هست و اگر نه باور کنید که خاک ساکنان خویش را می بلعید...

و آنگاه که شهر عشق،دمشق، به اشغال متجاوزان درآمد و مدافعان مجبور شدند از ایران و افغانستان و... به آنسوی مرزها کوچ کنند...

آنان در غربت جنگیدند و با مظلومیت به شهادت رسیدند و پیکرهاشان همانند رضا در زیر تیغ استکبار تکه تکه شد و به آب و باد و خاک پیوست....

اما راز خون در روز شهادت مادرشان آشکار شد...

راز خون را جز شهدا در نمی یابند...

گردش خون در رگهای زندگی شیرین است...

اما ریختن آن در پای محبوب شیرین تر است...

و مگر نه اینکه شهید با ریختن اولین قطره ی خونش بر زمین، تمام گناهانش آمرزیده میشود....

راز خون در آنجاست که همه ی حیات به خون وابسته است...

اگر خون یعنی همه ی حیات و از ترک این وابستگی،دشوارتر هیچ نیست، پس بیشترین و و بهترین از آن کسیست که دست به دشوارترین عمل بزند...

راز خون در آنجاست که محبوب، خود را به کسی می بخشید که این راز را دریابد...

و مادر سادات، ودر روز عروجش ،فرزندانش را از گمنامی در آورد...



  • دوستدار شهدا
۰۵
اسفند

نوای بر لبِ آنها ذبیح العطشان بود 

گمان کنم که همه تشنه لب شهید شدند 

به اقتضای ادب بر سرِ بریده ی شاه همه بدون سر و با ادب شهید شدند

 @Agamahmoodreza

  • دوستدار شهدا
۰۵
اسفند


برشی از کتاب عمار حلب 《زندگینامه‌ی شهید محمدحسین محمدخانی》

کنار آن منطقه‌ای که کار می‌کردیم، روستایی بود. می‌گفتند که مردمش اموی هستند و در مسجد سب حضرت علی (علیه السلام) می‌شود. 

نیروها را می‌برد کنار آن روستا، شعار 《خیبر،خیبر یا صهیون، جیش محمد قادمون》 سر می‌داد

 دم 《حیدر، حیدر》 می‌گرفت. چه کسانی همراهی‌اش می‌کردند؟ نیروهای شیعه، سنی ، اسماعیلی و مسیحی. همه با شعار دادنش به هیجان می‌آمدند. با این حرکت و هیجان همه می‌فهمیدند کلاسش تمام شده است. این شعار ها زنگ کلاسش بود.

https://telegram.me/shahidmohammadkhani

  • دوستدار شهدا
۰۵
اسفند

گفت‌وگو با مادر شهید مدافع حرم خداداد حسینی

پسرم یادم می‌آید، جوانی و قد و قامتش! فرزندی که آبرومند و بالیاقت باشد سال‌ها که استخوان‌هایش هم تکه تکه شود باز هم داستانش فراموش نمی‌شود.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - مثل قرآن که برای برخی از خانه ها تنها وسیله ایست برای دکور طاقچه و یا نشان دادن اینکه اهالی این منزل مسلمانند و ... خیلی از باورها و اعتقاداتمان هم هست که محض عادت و رفع نیازهای روحی در پس زمینه فکرمان نهفته است. مثلا بساری از ما نسل در نسل برای مصیبتی که روز عاشورا اتفاق افتاده سالها گریسته ایم و حسرت می‌خوریم که ای کاش بودیم و خاندان پیامبر را یاری می‌کردیم. اما خدا برای امتحان راست و دروغ همه اعتقاداتمان امتحاناتی را پیش رویمان قرار می‌دهد تا بفهمیم چند مرد حلاجیم. جنگ سوریه که آغاز شد بسیاری از خانواده ها یا اجازه ندادند جوانانشان راهی نبرد مبارزه علیه تکفیر شوند و یا اگر خانواده ای را دیدند که جوانشان راهی شده زخم زبان زدند و گفتند چرا برای پول این کار را می‌کنید؟! این روزها که پای صحبت خانواده‌های شهدای مدافع حرم به خصوص فاطمیون می نشینم بیش از پیش یاد این جمله از شهید آوینی می‌افتم که می‌گوید: «زمان بر امتحان من و تو می‌گردد تا ببینند که چون صدای «هل من ناصر» امام عشق برخیزد چه می‌کنیم...»

آنچه در ادامه خواهید خواند گفت‌وگو با مادر شهید مدافع حرم خداداد حسینی فرزند حسین رضا حسینی است که ماجرا رفتن پس رل اینگونه روایت می‌کند:

*از بامیان تا شام

خداداد سال 1375 در بامیان افغانستان متولد شد. کودک بود که همراه پدرش به کربلا رفت و این سفر در شکل گیری شخصیت او به لحاظ مذهبی و ارادت به اهل بیت تاثیر زیادی رویش داشت. همزمان با نوجوانی او اوضاع امنیتی افغانستان بهم ریخته بود و وهابیون به خصوص در هیئات مذهبی که عزای امام حسین برپا می شد عملیات انتحاری می‌کردند. طبیعی بود که مردم برای حضور کمی دچار ترس شوند اما در مراسمات مختلف مثل روز عاشورا یا شب قدر جلودار می شد و همه اطرافیان را تشویق می کرد که شرکت کنند حتی ماشین می‌گرفت و دنبال تک تک دوستانش می رفت. اعتقاد داشت در این راه و برای این خاندان رسالت هر قدم که برداریم باز کم است و گاهی که مردم برای خطراتی که بود احتیاط می کردند بروند می‌گفت: هیچ وقت خودتان و دیگران را از این راه منع نکنید چون بهترین مسیر همین است و بهترین نتایج در این راه است». با وجودی که در عاشورا و شب های قدر سال های گذشته در اماکن مذهبی کابل مثل "مزار سخی" و "ابوالفضل جان" انتحاری های وحشتناکی شده بود باز هم با شوق بسیار همراه دوستانش برای شرکت در عزاداری و روضه ی حضرت اباعبدالله(ع) می‌رفت.


*نمازش هیچ وقت ترک نشد، اگرچه همیشه اول وقت نمی‌خواند

نمی توانم بگویم خداداد همیشه مشغول نماز و عبادت بود و هر لحظه ذکر خدا می گفت اما همیشه نمازش را به جا می آورد و وقتی از بیرون می آمد می گفتم: خداداد جان نمازت را چرا نمی‌خوانی؟ می‌خندید و می گفت: مادر جان حتماً باید در خانه و پیش چشم شما بخوانم تا باورتان شود خوانده ام؟ قرآن خواندن در شب های جمعه برای اموات یکی از کارهایی بود که ترک نمی کرد.

*برای کمک خرج بستنی فروشی می‌کرد

تا کلاس دهم درس خواند و بعد از آن به کار مشغول شد، در عین حال که کار می کرد اوقات فراغتش را به کلاس های زبان می رفت و یا مطالعه می‌کرد تا جایی که می گفتند با این که تا کلاس دهم خوانده اما از نظر اطلاعات، هوش و زکاوت با دانشجوها تفاوت چندانی ندارد. خداداد علاوه بر این که به کلاس زبان انگلیسی می رفت به زبان های پشتو، اردو و ازبکی هم مسلط بود و به راحتی با این اقوام صحبت می کرد، به خاطر شجاعت و دلیری که داشت حتی به مناطق خطرناک افغان‌ها که یکی از اقوام افغانستان هستند، می رفت و کار خودش که بستنی فروشی بود را انجام می داد و به خاطر چهره و تسلط به زبان پشتو بدون هیچ زحمتی به کاسبی مشغول می شد.

معرفت و مردانگی اش برنمی تافت تا دوستانش را در راه نادرست یا معضلی ببیند و بی تفاوت باشد، یک روز آمد گفت: مادر جان دوستم سیگار می کشد، شما بروید و مادرش را مطلع کنید تا مراقبش باشند که سیگار را ترک کند و یا خدای نکرده از سیگار بیشتر نشود، اما این حرف را از زبان من نگویید؛ در همان سنین کم هم نگران حال دوستانش می شد و دغدغه ی آن ها را داشت.

*خداداد برکت مغازه‌ام است

بعد از حدود دو سال که از ترک تحصیلش می گذشت برای زیارت امام رضا(ع) و کار راهی ایران شد. در تهران ساکن شد و دیری نگذشت که دوستان خوبی پیدا کرد و در محل کارش که یک مغازه ی کیف فروشی بود، با اخلاق گرم و صادقانه اش امین صاحب مغازه بود و مورد اطمینان مشتریان؛ طوری که صاحب مغازه می گفت برکت مغازه بخاطر وجود صادق خداداد هست. هر ماه مبلغی را برای ما می فرستاد. گاهی بیست هزار، بیست و پنج یا سی هزار افغانی حقوقش را برای خانواده می فرستاد. همیشه با کابل در تماس بود و با ما صحبت می کرد. یک موبایل ساده داشت و پدرش می گفت گوشی هوشمند بخر تا بتوانیم راحت تر ارتباط داشته باشیم اما قبول نمی کرد و می گفت همین هم کار من را راه می اندازد. به جای دادن پول برای گوشی آن را می فرستم کمک حال شما باشد.  با همین هم می شود از احوال هم با خبر باشیم.


*علی‌جمعه گفت فکر رفتن در سرش افتاده

یک روز پسر خاله اش علی جمعه به کابل زنگ زد و گفت: خاله جان دوستان خداداد از دور و نزدیک زنگ می زنند و به خداداد می گویند که بیا به سوریه برویم اما من که به او می گویم سوریه نرو، می گوید: « نه اشتباه می کنی من اصلا قصد سوریه رفتن ندارم مواظب باش به مادرم زنگ نزنی و این ها را بگویی‌ها، اگر کسی هم خواست برود هیچ وقت منعش نکن. هر کس به این راه رفت دیگر هیچ حسرتی ندارد.» شما در جریان باشید و با او صحبت کنید اما نگویید که من این خبر را به شما دادم.

با خداداد تماس گرفتیم و گفتیم: انگار می گویند تو می خواهی بروی سوریه! خداداد گفت: نه مادر جان علی جمعه اگر گفته اشتباه کرده من نمی‌خواهم بروم.

مختار پسر بزرگم که دو سال از خداداد بزرگتر بود راهی ایران شد تا اگر خداداد قصد دارد به سوریه برود مانعش شود اما قبل از رفتن خداداد تماس گرفت که قرار است برای کار به یک شرکتی برود و آن جا تا سه ماه حقوقش را نمی دهند و گوشی هم ندارد که بتواند تماس بگیرد، از ما خواست نگران نشویم. 

3 هزار روپیه هزینه ی سفر مختار را هم که قرار بود مدتی در ایران بماند پیش یکی از دوستانش گذاشت و سفارش کرده بود به محض رسیدن برادرش پول را برساند مبادا او بدون پول بماند. و گفت اگر مختار تا قبل از سیزده بدر رسید من هستم اگر نه نمی‌توانم بینمش و باید بروم.

همانطور هم شد، مختار دیرتر رسید و او رفته بود. وقتی سراغش را گرفت، دوستانش گفتند خداداد شرکتی هست که کسی اجازه ندارد به آن جا برود. مدتی می گذرد و برادرش بی طاقت می شود و تصمیم میگیرد هر طور آن شرکت را ببیند و سراغ خداداد را بگیرد که با اصرار او علی جمعه می گوید: برادرت رفته سوریه. با شنیدن این خبر مختار بی تاب می شود اما کاری از دستش بر نمی آید. کلی نذر و نیاز می‌کند تا خداداد به سلامت برگردد. بعدا تعریف کرد که: همیشه زیارت عاشورا می خواندم، نماز و قرآن نذر می‌کردم، و حتی اگر مبلغ کمی هم کار می‌کردم مقداری خرما می‌خریدم و نذر می‌کردم برای سلامتی خداداد و می گذاشتم درب مغازه تا عابرانی که از آنجا رد می شوند بردارند. آنقدر دعا می‌کردم که دوستانم می گفتند: مختار آنقدر تو تشویش می کنی و نذر می کنی هم زیاده روی است! خوب اگر نصیبش بود که سلامت می آید و اگر نبود هم نبود دیگر!


*در یک شرکت کار می‌کنم

هر بار که دوستان خداداد از سوریه زنگ می زدند او هم کنار آن ها بود اما می‌گفته به خانواده ام نگویید چون بی خبر از آنها آمدم و شرمنده شان می‌شوم اگر صحبت کنم اما دوستانش به مختار می‌گویند که خداداد پیش آنهاست و حالش خوب است. بعد از چند تماس از طرف دوستان خداداد، مختار آنها را قسم می دهد که به او بگویید می‌خواهم صدایش را بشنوم، دارم دیوانه می شوم. بالاخره با اصرار خداداد با برادرش صحبت می‌کند و با خنده می گوید: برادر اینقدر بی تابی نکن من شرکتم، نگران نباش. مختار می گوید: تو سوریه رفتی!؟ خداداد هم می گوید: فقط مواظب باش به مادرم چیزی نگویی نگران شود. مختار هم هیچی به ما نگفت. هر بار که زنگ می زدیم و از او جویای حال خداداد می شدیم می گفت: حالش خوب است و فقط دعا نیاز دارد. ما حتی لحظه ای به فکرمان خطور نکرد که منظور مختار از این حرف چیست؛ فقط یک دعا نیاز دارد! تا زمانی که در افغانستان خبر شهادتش را به ما دادند و ما تا آن لحظه نمی دانستیم که خداداد سوریه رفته بوده است.

خداداد در ماه فروردین اعزام می شود و حدود یک ماه بعد از اعزامش به شهادت می رسد و به ما چند ماه بعد خبر شهادتش را می دهند که ای کاش زودتر به ما خبر می دادند.

*دفتری پر از یاد خداداد

دوستان خداداد، چه آن ها که در افغانستان هستند چه آنهایی که در ایران با آن ها کار می کرد و چه همرزمانش و پیام‌هایی که برای مختار می فرستند همه خاطراتی از یاد و یادگارهای خداداد دارند که اگر پای صحبتشان بنشینیم دفتری می شود پر از یاد، نصیحت، شجاعت و شور و شوق شهادت.

دوستانش تعریف می کنند که وقتی هجوم رفته بودیم، پشیمان شدیم و خواستیم که برگردیم! به خداداد گفتیم: بیا برگردیم، این راه خطرناک است. اما او گفت: نه اگر شما می خواهید برگردید، برگردید من را به حال خودم بگذارید، برنمی گردم. من این را آرزو کردم و خدا به آرزویم برساند، که در این راه اگر هر کس وارد بشود دیگر هیچ اَرمانی (حسرتی) ندارد و نخواهد داشت. به حرف ما گوش نکرد و ما از نیمه ی راه برگشتیم و او ماند و به آرزویش رسید.

*شیرین و شوخ بود

خداداد وقتی عصبانی می شد کسی نمی توانست نفس بکشد یا حرفی بزند همه از او می ترسیدند و هر چقدر که موقع عصبانیت خشن می شد در موقع آرامش و مصاحبت، شیرین و گرم و شوخ و مهربان بود.

*قلبش را هدف گرفتند

در یکی از عملیات‌ها تیری به شانه خداداد اصابت می‌کند، یکی از همرزمانش می‌پرسد خداداد جان می توانی بلند شوی و حرکت کنی؟ می‌گوید: بله ایستادن که هیچ، حتی می توانم بدوَم. همرزمش کمکش می‌کند تا بایستد، وقتی ایستاد تیر دیگری به سینه اش اصابت می‌کند او همان جا شهید می‌شود، ماند و جاویدان می‌شود. می گفتند بسیار شجاع بود و همیشه رخ به رخ با دشمن می جنگید، تا آخرین تیری که داشت دشمن را به هلاکت رساند و از جان خودش هم دفاع کرد.



*مختار همیشه منتظر خداداد بود

مختار همیشه منتظر خداداد بود و هر بار که از منطقه نیروها و دوستانش می آمدند سراغ خداداد را می گرفت و آن ها می گفتند بعد از ما می آید اما خبری از خداداد نمی شود. مختار از غم و تشویش خواب می‌بیند و برایم اینگونه تعریف کرد: در یک ساختمان چند طبقه ای بودم به خیالم می آید که خداداد صدا می کند و می گوید: من آمدم در را باز کن. از چند طبقه پایین آمدم، در را باز کردم، این طرف و آن طرف را نگاه می کردم چیزی نبود! دوباره برگشتم. شب ها و صبح ها خواب به چشمانم نمی آمد.

*خبر شهادت

وقتی که فامیل در مشهد از شهادت خداداد خبردار شدند مختار هنوز در تهران منتظر خبری از برادرش بود. اقوام برای اینکه به یک بهانه ای او را اول به مشهد بیاورند تا خبر را بدهند با او تماس می‌گیرند که خاله ات فهمیده خداداد سوریه است و به شدت مریض شده، برای دلگرمی او هم شده بیا کنارش باش. اما مختار گفت: نه این طور نگویید، دوستان برادرم همه آمدند من هم شب و روز منتظر خداداد هستم و تا او نیاید من نمی آیم. فامیلمان باز اصرار می کند که نه جانم تو بیا و هر وقت خداداد آمد ما او را هم به مشهد دعوت می کنیم. پسر عموی مختار هم خیلی اصرار می کند که او را به مشهد ببرد و می گوید که باید کنار خاله ات بروی تا حالش بهتر شود ما خداداد را هم برای زیارت امام رضا (ع) به مشهد می آوریم نگران نباش. در نهایت مختار راضی می شود که به مشهد بیاید، قبل از رفتن به خانه ی خواهرم همراه پسرعمویش به زیارت می روند و از حرم به طرف خانه ی خواهرم حرکت می کنند. وقتی می رسند مختار می بیند حال خاله اش خوب است و مریض نیست و همه ی فامیل دور هم جمع هستند! آسوده خاطر می شود و کمی نگرانی دوری از خداداد کمرنگ می شود که در همان حین بدون مقدمه و بدون روضه یا مدحی خبر شهادت خداداد را به مختار می دهند! مختار همان جا می افتد و از خود بی خود می شود و سعی می کنند او را به هوش بیاورند. مختار در فراغ خداداد شرایط سختی را تحمل کرد.

*خدا و بی‌بی زینب(س) قربانی ما را به کرمشان قبول کند

خدا و بی‌بی زینب(س) قربانی ما را به کرمش قبول کند، ما که لایقش نبودیم و از آبروی این ها دست گیری ما را هم بکند. گاهی در خانه بخاطر تشویش زیاد ضعف می کنم و دلم تاریک می شود. قلبم آتش گرفته، خدا و حضرت زینب(س) تحمل این مصیبت را بدهند. به قول یک همسایه که در کابل بود می گفت: من و تو خوب دود می کنیم (می سوزیم) ولی دودمان را کسی نمی بیند! الان هم صحبت و حرف همان است. داستان های خداداد یادم می آید، جوانی و قد و قامتش را! اگر فرزند نااحوالی بود می گفتیم آبرویمان رفته، خوب شد که رفت ولی نه، خداداد چنان شجاع چنان مردانه بود، فرزندی که آبرومندانه و با لیاقت باشد سال ها که استخوان‌هایش تکه تکه بشود باز هم داستانش فراموش نمی شود.

*از خدا و حضرت زینب(س) می‌خواهم پیکر پسرم برگردد تا مزاری باشد برای تسلی دلم

پسرم 17 اردیبهشت سال 95 در منطقه خان طومان به شهادت رسید اما پیکرش برنگشت. خواسته‌ام از خدا و حضرت زینب(س) و همه کسانی که ابرویی پیش خدا دارند این است که پیکر پسرم برگردد تا حداقل یک مزار باشد برای تسلی دلم. شب ها از خواب می پرم و به این فکر می افتم که پسرم چه سر و رویی داشتی! چه خوبی هایی داشتی! چه تیز و تندی هایی داشتی! آخ کجا افتادی پسر!؟ کاشکی یک سردخانه ای باشی! کاشکی یک جایی باشی! خدا می داند که کجا زیر آفتاب و روی کدام دشت منطقه ها سوختی..!

*باز می گردد و من بیدار می‌شوم

خوابش را می‌بینم که با هم شوخی می‌کنیم، می‌خندیم. می روم نماز می‌خوانم، خداداد از روبرویم می آید، می خندد، نگاه می کند اما صحبت نمی کند، باز من نمازم را می خوانم به دلم هست که خداداد تو بدون خبر این طور رفتی، دیگر این کار را نکن، سریع می رود بیرون، هول می شوم و پشت سرش بیرون می روم می گویم خداداد تو الان آمدی باز کجا می روی !؟ باز می گردد و من بیدار می‌شوم.

منبع: فارس



  • دوستدار شهدا
۰۵
اسفند


مهندس باشى

شهید هم که شوى ...

راه‌هاى ارتباطى زمین به آسمان را خوب مى‌شناسى ...

٥ اسفند بزرگداشت خواجه نصیرالدین طوسى و روز مهندس

 مهندس پاسدار شهید مدافع حرم مصطفى زال‌نژاد

 @labbaykeyazeinab

  • دوستدار شهدا