"اى شهید"؛
چه دعایی کردی که حاجت گرفتی،
و با زبان روزه
برگ براتت
امضا شد،
و با شهادت،
به سوی عرش معلّی،
پر گشودى ...
شهید مدافع حرم محمد اسدى (غلامعباس)
@labbaykeyazeinab
"اى شهید"؛
چه دعایی کردی که حاجت گرفتی،
و با زبان روزه
برگ براتت
امضا شد،
و با شهادت،
به سوی عرش معلّی،
پر گشودى ...
شهید مدافع حرم محمد اسدى (غلامعباس)
@labbaykeyazeinab
بعضى ها
لبخندشان چنان است
ڪه فریاد مى زند
نداشتنِ تعلقشان را ...
و مى لرزاند
بند بند وجودِ ابلیس را ...
سالروز تولد زمینى شهید مدافع حرم محمدحسین محسنى
@labbaykeyazeinab
نزدیک دو ماه از شهادت آقا مهدی
میگذشت ومراسم چهلمش با مراسم
شهدا ی شهرمون یکی بود و چه باشکوه
و بینظیر و به یاد ماندنی شد
شب قبل زیر سرم بودم و حتی آب
نمیتونستم بخورم به قولی ویروس
جدید ، از طرفی حساسیتم زیاد شده
بود و با کمترین گرد وغبار ، سرفه
میکردم ،کمی نگران بودم که وضعیتم
چطور میشه ؟
کم کم داشت صبح میشد وذهنم پر بود از
گفتنی ها درمورد آقا مهدی ، شهادتش
وانرژی و حال خوبی که همیشه از
همسر شهیدم میگرفتم
ازعشقش به شهدا وشهادت نوشتم تا چه
زیبا خدا تو را گلچین کرد و تو رابه تمامی
برای خود برد..واز نامردان زمانه و اینکه
دل رهبر وآقامون رو بدرد میارن و اینکه
گوش بفرمان حضرت آقاییم کی لب
تر کنند ، بساطشان را برچینیم
انگار همه حرفهایی بود که آقا مهدی
میخواستن بنویسم
با خودگفتم : اگه خدا خواست دلنوشتم
رو میخونم و اگه نه ، هیچ
تو مصلا ، لحظاتی صدا ی مراسم تو
گوشم ضعیف شد وصدای ضربان قلبم
روخیلی واضح وبلند و شمرده میشنیدم
خودش بود ، همونجا گفتم:
آقا مهدی خودتی ؟؟
میدونم اینجایی؟
اومدی بگی خیالم راحت باشه؟
پس خودت کمکم کن....
به مراسم شهدا اهمیت ویژه ای قائل بود
و همه ی همتش رو عزم میکرد تا با بچه
های بسیجی، بهترین وباشکوه ترین
مراسم ودر شأن شهدا ومقام والاشون
برگزار واجرا بشه
کار های فرهنگی انجام میداد مثل پخش
کتاب زندگینامه وخاطرات سرداران و
فرماندهان شهید دلاور دفاع مقدس
دو روز پیش ، پنج شنبه میخواستم زودتر
به مراسم برسم میدونستم که چقدر آقا
مهدی خوشحال میشه
صبح مهمون داشتم و از آقا مهدی براشون
گفته بودم ونشاط خوبی داشتم
حواسم به خودم نبود ولی قلبم میزد
ودوست داشتم زودتر آماده بشم ، انگار
آقا مهدی هم میخواست زودتر به مراسم
شهدا برسم
مسجد جامع بودم وبه خودم اومدم
که مدتیه قلبم خیلی واضح میزنه
دیگه میدونستم آقا مهدی کنارمه و تو
مراسم حضور داره و چقدر شاده
دوست داشتم با صدای بلند به همه بگم
آقا مهدی اینجاست
حال وهوای مسجد جامع با حضور شهدا ،
باصفا ، دلنشین و نورانی وبینظیر بود
میخواستم برم پایین واز تک تک بچه ها
وعزیزانی که وقت گذاشتن و شبانه روز
زحمت کشیدن تشکر کنم
پایان مراسم ، صدای آقا مهدی رو لابلای
صدای بچه ها میشنیدم
اجرتون با شهدا و سالار شهیدان آقا ابا
عبدالله(ع)و اباالفضل العباس(ع)
اللهم عجل لولیک الفرج
فرمانده فاطمیون شهید آقامهدی قاسمی
۹۶/۶/۲۵
ولادت ۲۷مرداد۱۳۵۹
شهادت: اول محرم ۹۵
نحوه شهادت: شهادت توسط عامل انتحاری به سر و سینه ی شهید
محل شهادت : حومه دمشق
مزار: تهران قطعه ۲۶ بهشت
از ابتدای جنگ سوریه در میدان نبرد حضور داشتند این یکسال آخر به صورت مداوم آنجا بودند تا به شهادت رسیدند
صفات بارز اخلاقی:
مؤمن، مهربان، دلسوز، خوش اخلاق، خنده رو، شوخ طبع، متبسم، دست و دلباز، خلوص نیت در انجام وظایف دینی و امور خیر، اعتقاد راسخ به اصل نظام جمهوری اسلامی ایران و اصل ولایت فقیه، آگاه و بصیر نسبت به امور سیاسی جامعه، غیرتمند نسبت به خاندان عصمت و طهارت و همچنین اطرافیان خود، ارادت خاص به شهدا مخصوصاً شهدای مدافع حرم حضرت عقیله بنی هاشم سلام الله علیها…
علایق شهید:
مراسمات مذهبی به خصوص مراسمات هیات یازهرا،سفر راهیان نور،کوهنوردی و سفر،جودو،تیراندازی،موتور سواری
بسیج
کانال شهید @mahdi59hoseini
@haram69
پدر بزرگوار شهید مرتضی حسین پور(حسین قمی):
مرتضی از مال دنیا هرچه داشت انفاق کرد، در فیلمهایی که از او منتشر شده موتور تریلی که سوارش است و در عملیات ها استفاده میکند، با پول خودش خریده بود میگفت:اگر به این وسیلهها در جنگ آسیبی برسد من مدیون نظام میشوم چون مسئولیتش با من است.
سرپرستی ۲ یتیم و یک بد سرپرست را بر عهده داشت.
یکبار زندگی اش را حراج کرد تا شش خواهر دم بخت یک دوستش راهی خانه شوهر کرد.
دست آخر ماشینش را فروخت تا یکی از دوستان نیازمندش را سرپناه دهد
وقتی گفتم پس خودت چه؟!
گفت: ماشین کمبود نیست،این همه ماشین عمومی مال ماست.
@Agamahmoodreza
گمنامی
به شهدای مدافع حرم هم رسید
سلام خدا بر شهدای مفقود الاثرکه مونسی جز نسیم صحرا و همدمی جز مادرشان حضرت زهرا ندارند
(امام خمینی ره)
@molazemanharam69
روایتی کوتاه از زندگی شهید مدافع حرم «علیرضا بریری»؛
همسر شهید: خبر شهادت علیرضا را به بدترین نحو در یکی کانالهای محلی تلگرام خواندم/ محمدامین هر روز صبح که از خواب بلند می شود به عکس پدرش سلام می کند و آن را میبوسد
آن روز صبح محمدامین خوابیده بود، علیرضا نتوانست با پسرش صحبت کند، علیرضا گفت غروب زنگ میزنم با محمدامین صحبت میکنم. همیشه وقتی میرفت مأموریت میگفت از همه بیشتر دلم برای محمدامین تنگ میشود. آخر صدای همه شما را میشنوم و با شما صحبت میکنم، اما محمد امین که نمیتواند صحبت کند. دلم برایش تنگ میشود اما... این آخرین تماس علیرضا بود و دیگر نه محمدامین صدای پدرش را شنید و نه علیرضایم صدای محمدامین را.
گروه حماسه و مقاومت رجانیوز – کبری خدابخش: وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا ۚ بَلْ أَحْیَاءٌ عِندَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ و هرگز گمان مبر آنها که در راه خدا کشته شدهاند، مردگانند؛ بلکه آنها زندگانى هستند که نزد پروردگارشان روزى داده مىشوند.) سوره بقره آیه (169)
از بچگی یادمان دادند دوری و دوستی، نمیدانم خالق این جمله کیست، چه کسی گفته دوریها دوستی میآورد، دوریها غم میآورد، درد و رنج، خستگی و دلتنگی میآورد، دو سال است که دورم، وسعت دوریام به این دنیا و آن دنیا میرسد، من این دنیا، همسرم آن دنیا، در نگاه آدمها دو سال است، آنها که عکس زیبای تو را میبینند و گاهاً شاید کمتر از دو سال، وقتی عکس سالگرد تو را میبینند میگویند چه زود گذشت، انگار همین دیروز بود که از این کوچه تشییع شد، اما برای من دو سال نه سالها نه، شاید یک قرن طول کشید، تمام این روزها را با قاب عکس زیبای کنار تاقچه اتاق صحبت کردم، گریه کردم و گفتم ای مردم باور کنید دوریها دوستی نمیآورد. به همه بگویید این جمله را تغییر دهند و بگویند دوریها خستگی به جان انسان میاندازد که با هیچ استراحتی از تنت در نمیآید. شادمانی و تحمّل همه این سختیها وقتی زیباست که میدانم همسرم عند ربهم یرزقون هستی. امروز پای صحبت های همسر شهید علیرضا بریری نشسته ایم تا کمی از روزهای زندگی یکی از اولیای خدا برای ما بگوید.
علیرضا بریری یکی از شهدای دلاور خان طومان است که در پی پیمانشکنی تروریستها به همراه چند تن از همرزمانش در شرایط آتشبس به شهادت رسید. نام خانوادگی او ما را به یاد بریر بن خضیر یکی از یاران اباعبدالله الحسین(ع) در کربلا میاندازد که تا پای جان بر سر عهدش با جانان ماند و کربلایی شد.
علیرضا متولد 30 فروردین ماه سال 1366بود. پاسدار نیروی زمینی لشکر25 کربلا مازندران که ندای هل من ناصر ینصرنی امام زمانش را لبیک گفت و در خان طومان سوریه به شهادت رسید و مفقودالپیکر شد. علیرضا حقیقتاً عاشق شهادت بود نه به حرف که با عمل هم این را به همگان ثابت کرد.
همسر شهید: من و علیرضا هر دو در یک محله زندگی میکردیم؛ «سادات محله» که یکی از محلههای قدیمی بابلسر است. علیرضا متولد 30/1/66 بود. شناخت زیادی نسبت به هم نداشتیم، اما با ایشان از طرف یکی از دوستانشان که هممحلی ما بود به هم معرفی شدیم. از آنجایی که پدر ایشان و پدر من با هم همکار بودند، مراحل آشنای و خواستگاری به فاصله حدود دو ماه برگزار شد. زمان آشنایی من و علیرضا ایشان دانشجوی دانشکده افسری بود و مهمترین حرفش این بود که شغلش پر از مشغله و بسیار پرمخاطره است و سختیهای زیادی در زندگی آینده خواهیم داشت. او از سختی و نبودنهایش در زندگی برایم گفت. البته از آنجایی که پدر من هم نظامی بودند تقریباً به این سختیها واقف بودم. علیرضا در همان صحبتهای ابتدایی از قناعت برایم گفت و اینکه باید قناعت را در زندگیمان همواره مد نظر داشته باشیم. ما در تاریخ 10 فروردین ماه سال 1387 عقد کردیم. آن زمان 19 سال داشتم. در دوران عقد خیلی کم حضور داشت، اما وقتی که بود در واقع نبودنش را جبران میکرد.
علیرضا ارادتی خاص به شهدا داشت. همواره به شهدا و سعادتشان غبطه میخورد. علاقه زیادی به شهدای غرب کشور داشت. همیشه هم میگفت شهدای جنگ که در مناطق غرب به شهادت رسیدند مظلومترین شهدای ما بودند. از همان ابتدا حرف از شهادت در خانواده ما بود. همیشه وقتی به مزار عمویشان میرفت میگفت فکر کن عکس من را روزی بر سنگ مزار حک کنند و بنویسند شهید علیرضا بریری. وقتی این صحبتها را میکرد بسیار شاد و خوشحال بود. همواره میگفت دعا کن که من به آرزوی خود که شهادت است برسم. من هم میگفتم دعا میکنم همیشه باشی و در راه اسلام و امام زمان(عج) و برای رهبر و مملکت سربازی کنی و از خاکمان دفاع کنیم. میگفت این خوب است، اما دعا کن به آرزویم برسم. پدر من و پدر علیرضا هر دو از رزمندگان و از جانبازان دفاع مقدس هستند. عمو و دایی علیرضا از شهدای دوران دفاع مقدس هستند. شهید علیرضا بریری عموی علیرضا است که نام علیرضا هم به یاد این شهید بزرگوار از ایشان گرفته شد. عموی خودم هم شهید است و یکی از سرداران شهید بابلسر. در جنگ در زندگی هردوی ما بود. هر دو بچه جنگ بودیم و بعد از آن به خاطر شغل پدرهایمان که هر دو پاسدار بودند، بعد از جنگ باز هم زندگیمان یک سرش به جنگ میرسید.
من و علیرضا هشت سال با هم زندگی کردیم و خداوند بعد از شش سال به ما فرزندی عطا کرد بنام محمدامین؛ پسرمان متولد 25 فروردین ماه 1393 است . محمدامین الان خیلی دلتنگ پدرش میشود. این روزها که محمدامین را میبینم متوجه شباهت زیاد او با پدرش میشوم.
در مورد ویژگیهای اخلاقی باید به شجاعت، تقوا و توجه خاص ایشان به رزق حلال اشاره کنم؛ همواره میگفت که این رزق روی محمدامین تأثیر میگذارد و بسیار روی این موضوع حساس بود. مهمتر از همه فوقالعاده شوخطبع بود.
اولین باری که حرف از رفتن و مدافع حرم شدن به میان آمد زمانی بود که بعد از 9 ماه اسمش برای اعزام در آمده بود. علیرضا 9 ماه قبل برای رفتن به سوریه ثبتنام کرده بود و کاملاً داوطلبانه برای دفاع از حرم رفت. بعضی از مردم میپرسند همسرت را به اجبار بردند؟ میگویم نه. کاملاً داوطلبانه و با خواست عمیق قلبی رفت. وقتی به من گفت میخواهم بروم سوریه، واقعاً شوکه شدم چون اصلاً حرفی از اسمنویسیشان به من نزده بود. به من گفت: یعنی ناراضی هستی؟ گفتم ناراضی نیستم اما. . . قبل از تمام شدن حرفم به من گفت: فکر کن اینجا صحرای کربلا است. امروز روز عاشورا و آقا امام حسین(ع) هل من ناصر سر داده و تو میخواهی جلوی من را بگیری؟ راستش دیگر حرفی برای گفتن نداشتم. همین برای مجاب شدن صد در صدم کافی بود و خوشحالم و خدا را شکر میکنم از اینکه مانع رفتنش نشدم. سه روز بعد یعنی دقیقاً 20 آبان ماه 94 عازم سوریه شد. مرتبه اول 49 روز طول کشید و ایشان در 9 دی ماه 94 برگشت، وقتی برگشت کاملاً حالش منقلب بود. میگفت شاید باور نکنی اما من معنی «شهدا شرمندهایم» را با تمام وجود حس کردم. از اینکه موقع برگشت همسنگرانش شهید شده بودند و ایشان سالم مانده بود، واقعاً احساس شرمساری میکرد. فوقالعاده ناراحت بود وقتی برای مدافعان حرم کاروان استقبال گذاشته بودند. ایشان همان ابتدای ورودی شهر پیاده شد و خودشان با تاکسی آمد خانه. بعد از بازگشت از سوریه واقعاً بیتاب بود و همهاش در فکر فرو میرفت و میگفت: کوثر، دلم آشوب است. دعا کن بروم. دعا کن به آرزویم برسم. علیرضای من، عاشق دریا بود و مثل همیشه که دلش میگرفت، رفت روی اسکله سنگی تا کمی آرام بگیرد.
دفعه دوم حدود ساعت 10 شب به علیرضا زنگ زدند و گفتند که باید ساعت سه صبح بروند. ایشان هم چون محل کارشان ساری بود، برای آماده شدن وقت زیادی نداشتند. همان روز رفته بودیم بیرون برای تهیه لوازم مورد استفادهشان. وقتی اذان شد، سریع از ماشین پیاده شد تا برود مسجد نماز بخواند (علیرضا اکثراً دائمالوضو بود). همان موقع محمدامین را در بغلم فشار دادم و گفتم محمدامین، بابایی این دفعه دیگر برنمیگردد. با تمام وجود حسش کردم.
وقت رفتن ما را به خانه مادرم برد و گفت: مامان بیا این دخترت با یک دانه اضافه، امانت بود دستم مواظب امانتم باشید هوای کوثر را داشته باشید، بیقراری نکند، خیلی مراقب محمدامینم باشید. خوب تربیتش کنید تا همواره باولایت باشد، آخرین باری هم که زنگ زد سه روز قبل از شهادتش بود. راستش همهاش به علیرضا میگفتم خیلی مراقب خودت باش یعنی شاید تا پایان تماسمان 10 بار به علیرضا همین را میگفتم که ناگهان گفت: باشد اما داری میزنی زیرش تو باید دعا کنی من برم باید خودت را آماده کنی که دیگر برنگردم و دیگر برنگشت.
آن روز صبح محمدامین خوابیده بود، علیرضا نتوانست با پسرش صحبت کند، علیرضا گفت غروب زنگ میزنم با محمدامین صحبت میکنم. همیشه وقتی میرفت مأموریت میگفت از همه بیشتر دلم برای محمدامین تنگ میشود. آخر صدای همه شما را میشنوم و با شما صحبت میکنم، اما محمد امین که نمیتواند صحبت کند. دلم برایش تنگ میشود اما... این آخرین تماس علیرضا بود و دیگر نه محمدامین صدای پدرش را شنید و نه علیرضایم صدای محمدامین را. بزرگترین سفارشش به من همیشه و همیشه اول نماز اول وقت و دوم حفظ حجاب به بهترین شکل و سوم تابع محض ولایت فقیه ماندن بود.
ایشان چهاردهم فروردین 95 برای دومین بار عازم سوریه شد و 16/2/95 در سحرگاه مبعث نبی اکرم ساعت 1:30 بامداد روز پنجشنبه به همراه 12 آلاله دیگر از لشکر 25 مازندران به طور مظلومانه در نقض آتشبس منطقه خان طومان به آرزویش رسید و همنشین مادر سادات فاطمه زهرا(س) شد و پیکر پاکش هرگز به وطن بازنگشت.
در شهرستان ما امامزادهای است به نام امامزاده ابراهیم از فرزندان امام موسی کاظم(ع) که سر این بزرگوار در این شهر دفن است. همان روز اول که خبر شهادت علیرضا تأیید شد رفتم امامزاده و دو رکعت نماز شکر برای شهادتش خواندم. بعد از آن نماز خدا آرامم کرد، سکینه الهی را در دلم قرار داد.
من هم خبر شهادت همسرم را به بدترین نحو در یکی کانالهای محلی تلگرام خواندم. باور کردنی نبود. تلخترین لحظات عمرم بود، شهادت خیلی شیرین است اما... محمدامینم الان حرف میزند و هر روز صبح به عکس بابایش سلام میکند و میبوسدش، منتظر است تا برگردد، هنوز آنقدر نمیتواند این چیزها را درک کند چون فقط سه سال دارد و میگوید که بابایی بیاد بریم موتورسواری.
به غیر از 14 ایرانی چند نفر دیگر از نیروهای مقاومت در منطقه بودند؟
در این منطقه 130 نیروی مجاهد عراقی بودند که حدود 87 نفر را حسین زنده نجات میدهد. آن هم در یک دشتی که هیچ جان پناهی ندارد و از این طرف تا آن طرف دشت همه صاف صاف است و در مقابل امکانات بسیار زیاد داعش. در واقع 50 ماشین مجهز به سلاح کالیبر 23 ، کالیبر 14، مجهز به توپ، سلاح اس پی جی، 50 سلاح سنگین با انواع و اقسام نارنجک و دوشکا و تیربار ، کلاش و 200 نیروی پیاده داعشی با دو ماشین انتحاری به این پایگاه حمله کرده بودند.
حسین نیروهای را آورد دو خاکریز عقب و فرماندهی کرد تا کمترین تلفات را بدهد و بیشترین تلفات را از دشمن بگیرد با اینکه نیروها شوکه و غافلگیر شده بودند. حسین به همه روحیه میدهد. در تصاویر هست گلوله های رسام کالیبر 23 از روی خاکریز عبور میکند و حسین بدون ترس در این صحنه ایستاده است. کالیبر 23 در شعاع 2500 متر منفجر میشود. چون ضد هوایی است و با آن هواپیما را میزننند به هواپیما که میرسد منفجر میشود، حالا در آن شرایط این گلولهها از روی خاکریز رد میشود و همه نیروها سینه خیز میروند اما حسین صاف و راست قامت ایستاده و با کلاشش طوری قدم میزند که انگار در تهران قدم میزند. تیرها از بغل سر حسین رد میشود و او فرماندهی میکند.
حسین چند تیر شلیک میکند و از همان دو سه تیری که شلیک میکند راننده یکی از آن کالیبر 23 ها را میزند و همه بچه ها شروع می کنند تکبیر دادن و روحیه میگیرند و با قدرت ادامه میدهند خب تیرها اندک بود. خیلی سلاحها را در چادرها جا گذاشتهاند. بعد از مدتی درگیری ماشین انتحاری دوم وارد میشود. با انفجار دوم محسن حججی به هوش میآید و از آن حالت بیهوشی که نیروها فکر کرده بودند شهید شده بیرون میآید و محسن را اسیر میکنند. حسین در آن صحنه نمیتوانسته کاری برای محسن انجام دهد. صحنه خیلی عجیب بود و هجمه آتش بالا و تنها کاری که میتوانسته بکند انسجام دادن به خطوط بوده است. همه را جمع و سازماندهی و مدیریت میکند.
چهار ساعت درگیری و شهادت فرمانده
حسین قمی همانجا در میان درگیری به شهادت میرسد؟ چگونه؟
از حدود ساعت چهار و نیم پنج صبح درگیری شروع شده بود تا هفت یا هشت صبح یعنی نزدیک 4 ساعت درگیری ادامه داشته است. یک نارنجکی پرت میشود و ترکش کوچکی به حسین میخورد و او مجروح میشود. چون هیچ ماشینی نبوده و همه ماشینها منفجر شده بود و هیچ وسیله امدادی نبوده که به داد حسین برسند، خونریزی شدیدی پیدا میکند و خونریزی به داخل ریه او میآید و تا عقبه هم ماشین نبوده که او را سریع برسانند. اما حسین در همان شرایط خونریزی هم فرماندهی و بچهها را سازماندهی میکرد. مثلا به نیروها میگفت برو بگو تیرها را مدیریت کنند و هدر ندهند و یا از فلان موضع شلیک کنند. حسین چند باری از حال میرود و باز به هوش میآید . لحظات آخر که به هوش میآید همه مستأصل هستند که حسین چه کار کنیم؟ حسین می گوید: «صبح شده و آفتاب زده است. اینها میروند. نگران نباشید.» و واقعا خیلی زود داعشیها میروند. وقتی بچهها علت را میپرسند که چرا داعشیها رفتند؟ حسین میگوید: «این ها از ترس حمله هوایی، روزها که آفتاب هست اصلا حمله نمیکنند. خدا را شکر کنید که دیگر تمام شد.» از همان مجروحیت و خونریزی حسین هم به شهادت رسید.
اگر حسین نبود قاطعانه میگویم تمام 130 نفر شهید میشدند و 13 ایرانی دیگر را سر میبریدند
چه چیزی باعث شد شهید حسین قمی در این منطقه بماند؟
شب قبل از این درگیری حسین در خط بود و احساس کرده بود فضا به هم ریخته است و آنجا مانده بود و شاید خواست خدا بود و حسین میدانست که فردا قرار است حمله بشود. ولی اگر حسین نبود قاطعانه میگویم تمام 130 نفر شهید میشدند و به جای یک محسن حججی 13 ایرانی مانند محسن حججی را با قساوت سر میبریدند ولی حسین در آن پایگاه که نیروهای مستشاری ایرانی بودند ماند و کنار آنها بود و تلفات را به حداقل رساند و به غیر از محسن حججی خودش و محمد جهانجش آن هم در اثر اصابت گلوله و ترکش به شهادت رسیدند.
شهید قمی از ماجرای اسارت محسن حججی مطلع شد یا اسارت مربوط به زمان بعد از شهادت فرمانده بود؟
خود حسین که در آن صحنه شهید شد. حسین قطعاً از ماجرای اسارت شهید حججی مطلع نبوده چون همان لحظه درگیر بوده و بعد مجروح و سپس شهید شده بود. زمانی که فیلم اسارت شهید حججی منتشر شد ما تا 24 ساعت به اصالت فیلم شک داشتیم ولی بعد فهمیدیم که حججی از نیروهای تیپ زرهی نیروی زمینی اصفهان بود و بار دوم بود که اعزام میشد و آن شب آنجا بود. اما همه میدانستیم که حالا که داعش ایشان را اسیر کرده حتما او را به شهادت میرساند. چون داعشیها به سربریدن اسرا معروف هستند. شاید اگر جبهه النصره بود تبادلی انجام میشد اما داعش همه اسرا را سر میبرد. شهید حججی هم حتماً معاملهای با خدا داشته تا این گونه شهید شده است.
پیکر شهید حسین قمی به ایران آمده است؟
بله و در شلمان دفن شده است. روز بیستوسوم چهلم ایشان در سالن سیدالشهدا هفتم تیر برگزار میشود. سیام شهریور هم خانوادهاش در شلمان مراسم گرفتند که حاج قاسم هم شرکت خواهد کرد.
منبع: تسنیم
در صحنه اسارت حججی چه گذشت؟/روایت فرمانده گمنام ایرانی که ۱۰۰ رزمنده مقاومت را نجات داد
شهید «مرتضی حسین پور»(حسین قمی)
همرزم فرمانده شهید مرتضی حسین پور میگوید: در منطقه ۱۳۰ نیروی مجاهد عراقی بودند که حدود ۸۷ نفر را حسین زنده نجات میدهد. آن هم در یک دشتی که هیچ جان پناهی ندارد. در آن پایگاه ۱۴ ایرانی وجود داشت.
به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، طی روزهای اخیر بارها و بارها از اسارت و شهادت مظلومانه محسن حججی گفته شد. مدافع حرم جوانی که همچون مولایش حضرت اباعبدالله الحسین(ع) به شهادت رسید. و پاسخ به سوالهایی از نحوه اسارت و شهادت او در معرض تحلیل نگاههای پرسشگر مردم قرار گرفت. قطعا در میدان وسیع مبارزه علیه تکفیریها و جغرافیای گسترده مقاومت حججیهای بسیاری به شهادت رسیدند و تکفیریهای فراوانی توسط گروههای مختلف مقاومت مردمی به هلاکت رسیدند. اما در این میدان وسیع، از بسیاری از مردان مبارز که اثرگذارترین نقشها را در صحنه جهاد ایفا میکنند کم یاد میشود و از برخی از آنها اصلا روایتی گفته نمیشود. مردانی که عهد کردند در گمنامی کابوس تروریستهای تکفیری شوند و در گمنامی هم به شهادت میرسند.
یکی از این مردان بینظیر مقاومت، «شهید مرتضی حسین پور شلمانی» معروف به «حسین قمی» فرمانده عملیات قرارگاه حیدریون است. فرمانده حججی و کسی که صدها نفر همچون محسن حججی را زیر دست خود پرورش داد تا تکفیریها نتوانند حتی به بخشی از خواستههای خود در منطقه برسند. این فرمانده زبده نظامی در همان معرکهای که شهید حججی به اسارت درآمد به شهادت رسید اما پیش از شهادتش نقشه شوم داعش را برای به راه انداختن حمام خون بر هم زد و جان بسیاری از رزمندگان مقاومت را نجات داد. «محمد اسلامی» در گفتگو با ما این فرمانده گمنام را معرفی کرده و از روز درگیری تنف سوریه میگوید.
از شهید حسینپور، فرمانده گمنام مقاومت بگویید. مسئولیت او در عراق و سوریه چه بود؟
«شهید مرتضی حسین پور شلمانی» معروف به «حسین قمی» متولد 30 شهریور سال 64 بود. چهلمین روز شهادتش هم با سالروز تولدش مصادف شده است. حسین سال 83 وارد سپاه قدس شد. در دانشکده افسری دوره آموزشی را تا سال 86 گذراند. با توجه به شرایط منطقه و وجود امریکا در منطقه و اشغال عراق و افغانستان به فعالیتهای مرتبطش پرداخت. سال 89 و اوایل سال 90 شروع فتنه در سوریه بود. از همان ابتدا حسین وارد سوریه شد و مسئولیتهای مختلفی را گرفت. او همان سال یکی از فرماندهان قرارگاه حیدریون بود. چند باری در منطقه مجروح شد و مجروحیتش سخت هم بود ولی خانوادهاش مطلع نبودند.
جزو اولین افرادی بود که با حاج قاسم در پدافند بغداد و سامرا مشارکت داشت
نقش فرماندهی شهید قمی(حسین پور) در عراق و سامرا میان نیروهای مقاومت معروف است. از حضورش در عراق بگویید.
سال 92 با ورود داعش به عراق، حسین به عراق منتقل شد. جزو اولین افرادی بود که با حاج قاسم در پدافند بغداد و سامرا مشارکت داشت. شرایط ، شرایط خیلی بحرانی بود. ارتش عراق خیانت کرده بود، پلیس و فرمانداریها خیانت کرده بودند و داعش تا مرزهای بغداد آمده بود. خاکریزهایی که برای مقابله با داعش زده شده بود در ورودی شهر بغداد بود. همه می گفتند دیگر تمام است. حتی خودعراقیها می گفتند که کار عراق تمام شد. خیانت آنقدر گسترده است که تا آنجا آمدهاند. ولی همان زمان ایران درهای پشتیبانی و مستشاریاش را به نیروهای مقاومت عراق باز کرد. فتوای مرجعیت به کمک آمد و مردم عراق به فتوای مرجعیت لبیک گفتند.
فرمانده پدافند سامرا و وظیفهاش شکستن محاصره سامرا بود/میگفت: تا وقتی حرم را میزنند، سنگرم آنجاست
آن شبی که شب تاریخ ساز عراق بود، شبی بود که حاج قاسم سلیمانی با تعدادی نیروهای ایرانی از جمله حسین قمی یا همان مرتضی حسین پورو گروههای جهادی عراقی شروع به مقابله با داعش و عقب راندن آن تا سامرا کردند. یعنی داعش را از بغداد تا سامرا عقب بردند و حیطه بغداد را کاملا امن کردند. جاده سامرا و دو شهر زیارتی بلد و سامرا تحت کنترل گرفته شد. حسین مسئولیت پدافند سامرا را بر عهده داشت و وظیفهاش شکستن محاصره سامرا بود. در آزادسازی جبهه بلد- سامرا اساسیترین نقش را داشت. حسین آن موقع میگفت: «تا وقتی حرم حضرت را با خمپاره میزنند من سنگرم در حرم است.» سنگرش همانجا بود. همانجا میخوابید، زندگی میکرد، میجنگید و همه کارش آنجا بود.
سال 92 یا 93 بود که مرتضی مجروح شد و به دستور حاج قاسم به تهران منتقل شد. در سال 93 ازدواج کرد و بعد مجددا اعزام شد اما اینبار به سوریه تحت عنوان فرمانده قرارگاه حیدریون و باز داوطلبانه و به خواسته خودش. قرارگاه حیدریون متعلق به عراقیهایی است که از عراق برای جهاد و نبرد با جبهه تکفیری وارد سوریه میشوند. حسین از سال 93 تا 96 فرمانده عملیات بود.
کار عجیب فرمانده عملیات/در آن پایگاه 14 ایرانی وجود داشت
ارتباط شهید حججی با حسین قمی چگونه بود؟
حسین فرمانده عملیات بود و محسن حججی از نیروهای زرهی حسین. محسن حججی دو بار به سوریه رفت و بار دوم به شهادت رسید. او تخصصش زرهی بود و شده بود زیر مجموعه حسین قمی. حسین حوالی روز شهادتش وقتی میرود سوریه، در منطقه میبیند که پادگانها را چیدهاند. یکسری نکات را تذکر میدهد. همه را جمع کرده و توجیه میکند و خودش شروع می کند به کمک کردن نیروها. خلاف روال همیشگی یک فرمانده، در خط مقدم میماند و شروع به کمک کردن به نیروهای عراقی میکند تا جایی که خودش تا ساعت 2 و 3 نصفه شب پشت بولدوزر نشسته و برای نیروهایش خاکریز میزند. شب هم همانجا میخوابد. این برای فرمانده عملیات کار عجیبی است.
چرا عجیب است؟
وقتی کسی فرمانده محور است باید بالای سر نیروهایش باشد، وقتی کسی فرمانده دسته میشود هم همینطور باید بالای سر نیرو باشد ولی حسین فرمانده عملیات بود. حسین فرمانده آن پایگاهی نبود که حججی در آن بوده است. حسین فرمانده تمام آن هفت هشت پایگاهی بود که در مناطق مختلف عراق و سوریه وجود داشت. تمام اینها زیر نظر حسین بودند. با این وجود حسین میگوید من امشب در این پایگاه پیش بچهها میخوابم. در آن پایگاه 14 ایرانی وجود داشت. شهید حسین قمی، شهید محسن حججی، شهید محمد تاج بخش و 11 ایرانی دیگر که همه زنده ماندند. اما آن روز چه اتفاقی افتاد؟
بچهها فکر کردند که محسن حججی شهید شده است/حسین با صلابت همه را فرماندهی کرد
همان درگیری خونین میان داعش و نیروهای مقاومت در منطقه تنف سوریه
چند باری اطلاع میدهند که قرار است حملهای بشود. تدابیری میاندیشند اما از اطلاعاتی که داده بودند ردی پیدا نمیشود. نزدیک صبح حدود 5 صبح یک ماشین انتحاری وارد پایگاه میشود و خودش را منفجر میکند و چندین نفر تلفات میگیرد که در همان بدو انفجار یک تعداد اندکی از نیروهای عراقی کاملا سوخته بودند به صورتی که غیر قابل شناسایی شده بودند. در همان انفجار اول شهید حججی مجروح میشود. حسین با توجه به سابقه فرماندهیاش و تجربهای که داشت، همه را از چادر خارج میکند. همه بچهها اعم از مجروح و سالم را خارج می کند. به گفته همراه حسین در آن صحنه، بچهها فکر میکنند که محسن حججی شهید شده است چون خونی که از پهلوی او جاری بوده و بیهوشی بعد از موج انفجار عمیق بوده و در آن حجم انفجارمتوجه زنده بودنش نشدهاند. در همان شرایط حسین با صلابت همه را فرماندهی کرد. نیروها گفتند که محسن شهید شده بقیه را بیرون بکشید و نجات بدهید. چادرها آتش گرفته بود، همه فرار میکنند.
حسین به اندازه دو خاکریز نیروهایش را عقب میآورد. یک خاکریز که پشت چادرهاست و یک خاکریز نعل اسبی شکل که خود حسین شب قبل با بولدوزر درست کرده بود و به عنوان خاکریز دوم پشت خاکریز اول قرار داشت.
در این منطقه 130 نیروی مجاهد عراقی بودند که حدود 87 نفر را زنده نجات میدهد.