شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

۳۷ مطلب در آبان ۱۳۹۹ ثبت شده است

۰۵
آبان

 

دو ماهی از شهادت همسرم می‌گذشت. ساعت هشت شب به مزارش رفتم و دیدم دو جوان در حال شستن مزارش بودند وگریه می­‌کردند. نزدیک شدم. مرا دیدند و از مزار کنار رفتند. فرشی در کنار مزار گذاشتم و شروع به دعا خواندن کردم وگریه کردم که آن دو جوان به مزار همسرم نزدیک شدند و شروع به فاتحه خواندن کردند. کنجکاو شدم از آنها پرسیدم شما شهید را می‌شناسید؟ یکی از دو جوان خود را معرفی کرد و گفت: بله شما همسر شهید هستید؟ گفتم: بله گفتند: ما از بچه‌­های بسیج کوت عبدالله و گردان امام حسین(ع) هستیم که شهید فرمانده­ آن بود. همسر شما خیلی بزرگوار و شجاع بود. واقعاً شهادت لایقش بود؛یکی از آن‌ها گفت: شهید عراقی زندگی مرا دگرگون کرد. به آن جوان گفتم: بزرگواری شما را می­‌رساند مگر آقای عراقی برای شما چه کرد. جوان پاسخ داد: من را می‌بینید! یک جوان شرور و بد بودم؛ ولی آقای عراقی مرا به این شکل و اهل نماز و روزه و مسجد کرد. شاید باورتان نشود که پدر و مادرم همیشه دعاگوی آقای عراقی به خاطر این تحولی که در من به وجود آورد هستند. آقای عراقی چند ماهی آمده بود و اسمی از بسیج و نام او در کوت عبدالله روی زبان آمده بود. همه حرف بسیج را می‌زدند که برویم بسیجی فعال بشویم. آقای عراقی ما را دوره می­‌برد و حرفهای دیگر. بعضی از جوان­ها از برخوردهای رفتاری آقای عراقی خیلی تعریف می­‌کردند. آن زمان من شرور و بد بودم به تمسخر به تعدادی از دوستان گفتم: من هم می­‌خوام بسیجی بشوم. همه خندیدن و گفتند: بابا تو کجا بسیج کجا؟ آقای عراقی چهره تو را ببیند پرتت می­‌کند بیرون، یک پا خلافکاری! به تمسخر به آنها گفتم: حالا می‌­روم ببینم چه کسی مرا بیرون می­‌کند. شب هوا داشت تاریک می‌­شد. وقتی به درب ورودی گردان رسیدم سربازی مرا شناخت از من خواست آنجا را ترک کنم چون ممکن بود دستگیرم کنند! به او گفتم: می‌خواهم بسیجی شوم! گفت: برو صبح بیا. من هم با دو تا دست محکم کوبیدم، آنقدر کوبیدم که درب اصلی گاراژ مانند را برایم باز کردند. با شخصی محترم با لباس­های مرتب و صورتی آرام و لبخند به لب مواجه شدم. به آرامی به من گفت: چرا درب را محکم می‌­زنی؟ گفتم: می‌خواهم ثبت‌نام کنم. با آرامی گفت: درخدمتت هستیم. به وی گفتم: شما چه کسی هستی؟ گفت: چه فرقی دارد من چه کسی هستم؟ مهم اینه که تو را ثبت‌نام کنم. کارت از فردا شروع می‌شود. بعد به سرباز پشت سرش علامت داد و گفت که برایش فرم پر کنید فردا بیاید گردان که کار مهمی با او دارم. کنجکاو شدم و گفتم: تو کی هستی که من فردا باید پیش تو بیایم؟ سرباز کنارش گفت آقای عراقی فرمانده گردان است. خودم را جدی گرفتم ولی آقای عراقی به سربازی که وی را معرفی کرد نگاهی کرد و گفت: لازم نیست مرا معرفی کنی. ما اینجا همه بسیجی و سربازان کشور هستیم. از حرفش خیلی خوشم آمد؛ تکبر و غرور نداشت. همان طور که به آقای عراقی خیره شده بودم یک دفعه دست به شانه‌­ام زد و گفت: فردا زود بیا تو را فرمانده­ یک گروه کردم. دهانم بسته شده بود. صبح آمدم و آقای عراقی من را کنار خود آورد. برایم چای آوردند. مسئولیت را به من داد و شرایط و ضوابط رفتاری من و دیگران را گفت و بعد گفت هر کجا کم آوردی من هستم. این حرفش یک دیوار فولادی پشتم ساخت. خلاصه هر روز در گردان بودم و آقای عراقی در بیشتر کارها من را شرکت می­‌داد. بعد از یکی دو سال آقای عراقی از منِ خلافکار و شرور یک انسان بسیجی مخلص ولایت و اهل نماز و روزه و مؤدب و خوش پوشش ساخت. جوری شدم که مادر و پدرم آستین بالا زدند و برایم دختری را خواستگاری کردند. تازه ازدواج کرده بودم که آقای عراقی مأموریت دومش را رفته بود. مادرم وقتی شهادت آقای عراقی را شنید آنقدر ناراحت شد وگریه کرد که انگار یکی از بچه هایش شهید شده است. از زمان دفن شهید عراقی تا حالا من و همسرم هر شب سرمزار شهید عراقی می‌­آییم و شمع برایش روشن می­‌کنیم. به خصوص سه روز اول قبر برایش دعا کردم و نماز خواندم و شمع روشن کردم و فقط می­‌خواهم به شهید بگویم فراموشش نمی‌کنیم و همیشه در دلهایمان زنده است.

شهید جبار عراقی 

@zakhmiyan_eshgh

  • دوستدار شهدا
۰۵
آبان

در آزاد سازی سامرا نقش کلیدی داشت، میگفت؛ " اگر یک ساعت دیرتر آنجا بودیم چیزی از حرم نمیماند" ◾️بعد از جدی شدن حضور داعش در عراق، حمله ای از سوی نیروهای داعش به شهر سامرا و به قصد تخریب حرم عسگریین صورت گرفت. آنها توانستند تا ۸۰۰ متری حرم هم پیش روی کنند. ◾️مرتضی حسین پور، جز اولین نیروهای ایرانی بود که همراه سردار قاسم سلیمانی خود را به بغداد رساند تا با تشکیل کمربند ایمنی در بیرون شهر، مانع پیشروی نیروهای تکفیری شود. ▪️سامرا را مثل فرزندش می دانست، به مناطق مختلف آن سر میزد و به نیروها درباره اندازه خاک ریزها و محل استقرار نیروها مشورت می داد. کمربند دفاعی سامرا را در مدت کوتاهی طراحی کرد. و آن را به عنوان یک فرمانده تحت کنترل داشت. در مدت حضور مرتضی در سامرا امنیت منطقه به خوبی تامین شده بود.

شهید مدافع حرم مرتضی  حسینپور

 @Agamahmoodreza

  • دوستدار شهدا
۰۱
آبان

 

هر وقت نامی از یاران امام زمان به میان می آید، سیما و سیرت مصطفی احمدی جلوی چشمانم تداعی می شود؛ یک انسان مومن، شجاع، باغیرت و بی ادعا. به گزارش مشرق، به چشم خودم دیدم که مصطفی مانند ببر می غرید و آن چنان به گله کفتارها میزد که دشمن با دیدن او، و فقط او، چاره ای جز فرار دوباره ندید. او در حالی پنج ساعت با دشمن درگیر بود که پایش از ناحیه ی ساق، تیر خورده بود. آن را با یک چفیه بست و به نیروهایش می گفت: پایم پیچ خورده، تا روحیه نیروهایش تضعیف نشود. بالاخره با زور توانستیم او را جهت مداوا به عقب منتقل کنیم، مگر می‌رفت! این جریان گذشت و من با کسی همراه شده بودم که فکر و ذهنم را تا مدتها، حتی وقتی به ایران بازگشته بودم، به خود مشغول کرده بود. تاریخ ۱۸ فروردین ۱۳۹۵ دوباره به سوریه اعزام شدیم. وقتی وارد خان طومان شدیم خیلی سراغش را می گرفتم. بالاخره با خبر شدم در محور کناری خان طومان محور پدافندی خط الحاضر به عنوان تیربارچی مشغول خدمت است. شهید عبدالحمید احمدی (مصطفی) چشمانم از تعجب به کف کله‌ام چسبید. او لیاقت فرماندهی یک لشکر را داشت، یک نیروی تیربارچی معمولی برای چه؟! همین هم، نشانی از بزرگی او بود. او بزرگ بود که هر کجا فرماندهانش صلاح می‌دیدند با کمال تواضع می پذیرفت و بی هیچ اعتراضی مشغول می شد. خیلی سریع او را به محورهای خان طومان آوردیم و به عنوان فرماندهی ویژه ناصرین معرفی شد. یکی از فرماندهان ایرانی به محض دیدن او گفت: این آخرین کسی بود که در یکی از حملات سنگین دشمن، عقب‌نشینی کرد. او می گفت: مصطفی با دو تیربار و سه آرپی جی، به دشمن شلیک می‌کرد و در نهایت، وقتی مهماتش تمام شد، همه این سلاح ها را با خود به عقب آورد، در حالی که بعضی، حتی سلاح خود را هم وقتی مهماتشان تمام می شد، رها می‌کردند و عقب‌نشینی می نمودند. مصطفی خیلی زود به آموزش های نظامی نیروهایش پرداخت و در مدت زمان کوتاهی اعلام کرد که آمادگی لازم برای عملیات آفندی و حمله به دشمن را دارند. روزها به او سر می‌زدم و با او مانوس شده بودم. واقعا خواستنی و دوست داشتنی بود. وقتی دید دوست دارم بیشتر از زندگیش بدانم، با لهجه شیرینش گفت: نامم عبدالحمید و اهل لاله‌زار افغانستانم. کودکی ام با یتیمی همراه بود. غیر از خدا کسی را نداشتم جز دوستی به نام مصطفی. او بهترین، دوست داشتنی ترین و شجاع ترین بود. وقتی بزرگ شدم، دیدم سختی‌ها هم با بزرگ شدن من، بزرگتر می شوند. سلفی های تکفیری به روستایمان حمله کردند. حرامزاده ها، جلوی چشمانم مصطفی را زنده زنده آتش زدند و سوزاندند. بعد هم یک دختر ۱۲ ساله را سر بریدند. همان وقت بود که دیدم امروز هیچ وظیفه ای بالاتر از مبارزه با این قوم وحشی و بی‌دین نیست. ما هر چه از این نوع رفتارها شنیده بودیم در کتاب ها و افسانه ها بود، مگر می‌شود انسان باشی و هم نوع خودت را بی‌هیچ گناهی با هر کیش و مذهبی زنده زنده در آتش بسوزانی؟ مگر می شود انسان باشی و یک دختر ۱۲ ساله را گوش تا گوش سر ببری؟ بله می شود؛ امام حسین هزار و چهارصد سال پیش به دست همین‌ها به شهادت رسید. گلوی فرزند شش ماهه اش را همین‌ها گوش تا گوش دریدند، حرمش را سوزاندند و خانواده اش را به اسارت بردند. ولی آن جریان هم مال هزار و چهارصد سال پیش است نه امروز. هر چه فکر می کنم چرا تنها قیامی که در دل تاریخ هر روز زنده تر از دیروزه در شریان های تمام زمانه‌ها جریان دارد، به این نتیجه رسیدم که حسین با زنده نگه داشتن یاد و نام قیامش می خواسته فریاد هل من ناصر خود را به گوش تمامی زمانه‌ها برساند. حسین (ع) هنوز هم زنده است و ما را می خواند. نام خودم را به عشق دوست شهیدم به مصطفی تغییر دادم. هشت سال با طالبان جنگیدم، مدتی هم با سلفی های افغانستان و بعد هم به سوریه آمدم، به سوریه آمدم تا با خون خود از حرم اهل بیت دفاع کنم و تقاص جنایت های این قوم تکفیری را بگیرم. من به سوریه آمدم و اسم گردانم را نصرت گذاشتم. آوای بیسیم دوست شهیدم؛ مصطفی هم نصرت بود. نصرت بود تا آوای نصرت و پیروزی را با آن به دوستانمان بدهیم. تا وقتی دشمن، این اسم را توی بیسیم می‌شنود، بفهمد که نصرت و یاری خدا با ماست، چه بکشیم و چه کشته شویم، همان طور که نصرت خدا با حسینی و یارانش بود، اگر چه به شهادت رسیدند. برادران سکوت کرد. بچه ها بدون این که جیکشان در بیاید، با عطش طالب شنیدن ادامه داستان بودند. پس از سکوتی کوتاه ادامه داد: - روزی از تلویزیون داشت تشییع جنازه یکی از مدافعان حرم تبریز پخش می‌شد. مصطفی با دیدن صحنه‌های تشییع، مثل بید میلرزید و مانند ابر بهار می گریست. دلم لرزید. با خودم گفتم این آقا مصطفای ما هم دارد نور بالا می‌زند. با این که ساعتی از پخش برنامه گذشته بود، از حال و هوای خودش در نمی آمد. برای این که از آن حال و هوا درش بیاورم پرسیدم: تو بالاخره بابت آن همه رشادت و غنائمی که در روستای حمیده از دشمن به دست آوردی تشویقی هم گرفتی یا نه؟ یادم هست که با دو خودرو و میزان زیادی اسلحه و مهمات برگشتی در پاسخ لبخندی روی لبش نشست و گفت: خیلی دلم می خواست اربعین کربلا باشم، ولی حضورم در سوریه واجب تر بود. وقتی ساق پایم تیر خورد و مرا به ایران منتقل کردند، حضرت زینب تشویقی ام را داد و مرا به کربلا دعوت نمود. با همان پای شکسته تا کربلا پیاده رفتم. این بهترین تشویقی و هدیه ای بود که در طول عمرم از کسی می گرفتم. با این پاسخ مصطفی شرمنده شدم. من کجا و او کجا؟! من از تشویقی چه تصوری دارم و او چه می گوید. در کوچکی من و بزرگی او همین پاسخش شما را بس از برادران که با هر کلام گرد غم، بیشتر به صورتش می نشست پرسیدم: - قرار بود از کربلای خان طومان برایمان بگویی که کار به اینجا رسید. از آنجا چه خبر؟ - مصطفی روز عید مبعث فرماندهی ناصرین افغانی، در خط عمار را به عهده داشت. وقتی به خانه زرد حمله شد، به همراهی عابدینی به کمکشان شتافتند. مشتاقی و سیدرضا به شهادت رسیدند. آن چنان در شهادتشان بی تابی می کرد که گویی مصطفای دیگری را از دست داده. مشتاقی با رزمندگان افغانی رابطه عاطفی و صمیمیت خاصی برقرار کرده بود. شهادتش واقعا برای فاطمیون سخت بود. با دستور فرماندهی و تحلیل مهمات، ناچار به عقب نشینی شدند. با وجود مجروحیت از ناحیه پا، محل جراحت را بسته و شلوارش را روی آن کشید تا کسی نبیند. نیروها به عقب برمی گردند و در سازماندهی مجدد، با همراهی عابدینی، مصطفی و نیروهای سازماندهی شده به سمت کارخانه حرکت کردیم. با رسیدن به کارخانه، آتش سنگین دشمن شروع شد. مصطفی در بحبوحه درگیری با آن چنان تسلطی نیروهایش را هدایت می کرد که همه ما را به تعجب واداشته بود. غیرت او اجازه نمی داد مجروحین را همان جا رها کند و به عقب برگردد. او با پای زخم خورده مشغول برگرداندن یکی از نیروهای فاطمیون بود که دشمن تکفیری زهر خودش را بر او هم ریخت. آخرین صدایی که از او شنیدم، فریاد یا حسین و آخرین تصویری که شاهد بودم بر خاک افتادن پیکر رعنایش بود. هر وقت نامی از یاران امام زمان به میان می آید، سیما و سیرت مصطفی احمدی جلوی چشمانم تداعی می شود؛ یک انسان مومن، شجاع، باغیرت و بی ادعا. نمی‌دانم، شاید برادران با این داستان می خواست به من بفهماند که برای ارائه یک چهره ی واقعی‌تر، از کربلای خان طومان، چاره ای نیست جز این که سراغ لشکر فاطمیون هم بروم و شنیدنی‌های آنان را نیز بشنوم. به امید آن روز...

. این روایت را در کتاب از حاج ابراهیم تا خان طومان، انتشارات شهید کاظمی منتشر کرده است.

  • دوستدار شهدا
۰۱
آبان

عابدینی و بچه های گروه ضربت که به کمک سیدرضارفته بودند، تا ساعت یک بامداد، آن جا مقاومت کردند، ولی با این احتمال که با وجود نفوذ دشمن، به ساختمانهای مخابرات و فرماندهی، این خطوط هم دور بخورند و در محاصره دشمن بیفتند، رزمندگان تمامی این خطوط باید می توانستند، ظرف یک‌ساعت، خود را به خط عقبی عمار برسانند تا همگی با هم، با سازماندهی جدید، عملیات را پیش ببریم. ساعت یک شب، دستور عقب نشینی صادر شد. دشمن در طول این مدت توانسته بود، علاوه بر مخابرات و فرماندهی، بر کارخانه هم مسلط شود و خطوط یاسر و مالک را محاصره کند. ساعت یک و نیم، رزمندگان حمزه و عمار عقب نشستند و در قرارگاه جدید سازماندهی نیروها شکل گرفت. ما باید حرکت می کردیم و دشمن را از کارخانه عقب میراندیم تا خط مالک و یاسر از محاصره در بیایند. از مقر فرماندهی جدید، رزمندگان عمار و حمزه، به خط، راهی کارخانه شدند. سر ستون از عابدینی که فرماندهی را به عهده داشت شروع می شد، سپس جمشیدی، بعد من، صادقی، مهدویان، بریری، شیخی و کمالی، در یک خط به سمت کارخانه می رفتیم. با رسیدن به کارخانه، دشمن از بالا و پایین ما را به آتش بست. دشمن که مجهز به دید در شب حرارتی بود، ابتدا سرستون ما، علی عابدینی را زد. گلوله رسام به پهلوی عابدینی خورد و آتش گرفت. عابدینی شهید شد. طولی نکشید که نفر بعد، یعنی جمشیدی هم مورد اصابت گلوله قرار گرفت. جمشیدی بسیجی بود. پس از عابدینی، شهرستان نور، اولین شهید مدافع حرم خود را تقدیم اهل بیت نمود. مهدویان مجروح شد. کنار جاده، اتاقکی یک ونیم در یک ونیم بود. مهدویان را کشیدیم توی اتاقک، تا پانسمانش کنیم. در حال پانسمان مهدویان، حجم آتش دشمن زیادتر شد و کمر یکی از فاطمیون که در حال کمک بود تیر خورد. ناچار شدیم عقب بکشیم. من و صادقی زیر بغل برادر افغانی را گرفتیم، سعیدکمالی هم زیر بغل مهدویان را گرفت و راه افتادیم. پشت سرمان به فاصله ی یک متری، بریری، شیخی و کمالی راه می آمدند. ده پانزده متر که جلوتر آمدیم، کمالی با اشاره به کنار جاده گفت: این کابلی است که روی زمین افتاده. آخرین باری که کابلی را دیده بودیم در همان سازماندهی نیروها، ساعت یک، یک و نیم شب بود. از آخرین نفرات خط بود. بریری و کمالی گفتند: ما کابلی را می آوریم. کمالی ۲۵ سال بیشتر نداشت و علی رغم جثه کوچکش در بیشتر عملیات ها شهدا و زخمی‌ها را کول می گرفت و به عقب می آورد. در شجاعت بریری و کمالی همین بس که با وجود آتش سنگین دشمن، که هر کسی می خواهد جان شیرین خود را بردارد و از معرکه بگریزد، ایستادند تا پیکر شهید کابلی را به عقب منتقل کنند. رزمندگان افغانی می گفتند: ما چهار سال است در سوریه با تکفیری ها می جنگیم ولی هنوز رزمنده ای به شجاعت و جنگجویی علیرضا بریری ندیده ایم. بیشتر از همه نگران بریری و کمالی بودیم. صادقی با بلباسی تماس گرفت. موضع بلباسی و رجایی فر همان جایی بود که سازماندهی افراد، صورت پذیرفته بود. تعدادی آن جا ماندند تا در صورت نیاز به کمکمان بشتابند. حدود صد متر راه نیامده بودیم که بلباسی و رجایی فر را دیدیم که سوار تویوتا چراغ خاموش، به سمتمان می آمدند. صادقی به بلباسی گفت: بریری و کمالی دارند کابلی را می آورند، آنها واجب ترند، برو اول به آنها برس، در برگشت، ما هم سوار می شویم. بلباسی و رجایی فر رفتند ولی هیچ کدامشان باز نگشتند. نه بریری، نه کمالی، نه کابلی، و نه رجایی‌فر و بلباسی که برای کمکشان رفته بودند. حتی وقتی پشت بیسیم صدا می زدیم صدایشان نمی آمد. حدود ساعت چهار صبح، به رزمندگان یاسر و مالک هم دستور عقب نشینی داده شد و خان طومان را تخلیه کردیم. رو به سرگرد گفتم: - همان تاریخ، نادر در تماسی که با من داشت می گفت: سرگرد باقری در محاصره تکفیری هاست. جریان از چه قرار بود؟ سرگرد گفت: - با سد شدن دشمن بین ما و بچه های خط عمار و حمزه، در خط یاسر و مالک در محاصره افتادیم. شب، خودمان را به تل قاسم، قسمت انتهایی خط مالک رساندیم و تا ساعت چهار، مقاومت کردیم. با دستور عقب نشینی که حدود ساعت چهار صبح رسید، یک پله از تل قاسم عقب تر نشستیم و با تشکیل یک خط دفاعی، چهل و هشت ساعت آن را نگه داشتیم. بعد از دو روز مقاومت، نیروهای کمکی از سمت حمره رسیدند و ما به عقب منتقل شدیم. آنچه خواندید، روایت سید عبدالرضا هاشمی ارسنجانی از وضعیت نبرد در خان طومان است.

این روایت را در کتاب از حاج ابراهیم تا خان طومان، انتشارات شهید کاظمی منتشر کرده است.

  • دوستدار شهدا
۰۱
آبان

 

گروه فرهنگی جهان نیوز: مهمات اصلی مان کلاش بود، با دو آرپی جی و ده دوازده نارنجک همراه هر نفر. عالیشاه و روحانی فقط درب خانه را داشتند که دشمن از در بیرون نیاید. دشمن تمام حجم آتشش از در خانه بود. نزدیکی غروب تیری به دستم خورد. کم کم داشت مهماتمان تمام می شد و ناچار به عقب نشینی بودیم. در همان حال، در انفجاری، شکم یکی از نیروهای فاطمیون پاره شد و دل و روده اش بیرون ریخت. با چفیه دور شکمش را بست و کشان کشان به سمت عقب حرکت کرد. این اتفاقاتی که دارم تعریف می کنم، مربوط به دوران آتش بس است. ما مثلا در آتش بس بودیم. سرگرد باقری که از ابتدای درگیری، به کمک خط یاسر رفته بود، روایت را از جناح دیگری آغاز کرد و گفت: - چند دقیقه بعد از اعلام آماده‌باش، به من دستور رسید، گروهانی را برای تامین جاده حمره، به خان طومان ببرم. در بین راه دستور عوض شد و گفتند هر چه سریع تر خود را به خان طومان برسانید. با رسیدن به خان طومان به همراه نجف پور و حسین‌تبار خود را به خط یاسر رساندیم. در مدت بسیار کوتاهی، با حجم آتش سنگین دشمن مواجه شدیم، همه جا به جهنم مبدل شده بود، یک جهنم واقعی! سمت راست خط یاسر مستقر شدیم. از رضا حاجی‌زاده که در خط مستقر بود پرس و جو کردیم. به شهادت رسیده بود. طولی نکشید که خطوط سمت راست ما یعنی عمار و حمزه شکسته شد. رمضانی گفت: - با شکسته شدن خط عمار و حمزه، عابدینی و گروه ضربت، از خط عمار، و بچه های خط حمزه، یک پله عقب نشستد. سرگرد ادامه داد: - تکفیری ها به سمت دیده بانی، فرماندهی و مخابرات پیشروی می کردند. دشمن تصمیم داشت با رساندن تانکی مملو از مهمات و مواد منفجره، در یک حرکت انتحاری، تمام ساختمانها و افراد آن منطقه را خاکستر کند. در تفکر جبهه النصره، حملات انتحاری جایی ندارد. حملات انتحاری از جمله روشهای مبارزه ی داعش است. همین عملیات انتحاری، نشانی از اتحاد جبهه های مختلف تکفیری بود که برای مقابله با ایران، چاره ای جز کنار گذاشتن اختلافات خود ندیده بودند. به همت رزمندگان فاطمیون، این تانک، از پیشروی باز ایستاد و ناچار در محلی نرسیده به ساختمانها خود را منفجر کرد، اما با وجود این که به ساختمانهای ما نرسید، با انفجار مهیبی که داشت، تعدادی را شهید و موج انفجارش، افرادی تا حدود یک کیلومتر را گرفت. این انفجار بزرگترین و مهیب ترین انفجاری بود که تمام عمرم دیده بودم. آن روز، دشمن تصمیم گرفته بود، تمام تدابیر، دسیسه ها و قدرت مالی و تسلیحاتی خود، که سر در چاه های نفتی عربستان، و نیرنگ آمریکا داشت را به کار ببندد و آخر و عاقبت نبرد را به هر ترفندی که شده به نفع خودش رقم بزند. یک کلام؛ تکفیریها آن روز از چیزی به نام تفنگ استفاده نمی کردند، آنها حتی نفر را با توپ ۲۳ که مخصوص هواپیماست هدف می گرفتند. غروب آفتاب، با پیشروی دشمن، رادمهر رفته بود ساختمان فرماندهی که اطلاعات را امحا کند. آخرین صدایی که از او در بی‌سیم شنیدم این بود: ساختمان بغلی کیست که ما را می زند؟... بعد هم صدا قطع شد. سیدجواد اسدی که می دانست ساختمان، در محاصره است به کمک رادمهر رفت که وسط راه او را با دوازده هفت زدند. آقای داداشی در این میان رشته کلام را به دست گرفت و گفت: - آقای معصومیان آخرین لحظات، با سیدجواد بوده، می گفت: سیدجواد که داشت سینه خشابش را می بست، دستش را رو به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا! تو شاهد باش که من فقط برای رضای تو به صحنه پیکار می روم. بعد هم رو به معصومیان گفته بود: داخل کوله پشتی ام مقداری پول بیت المال است، اگر اتفاقی برایم افتاد، به وضعیتشان رسیدگی کن. و از ساختمان زد بیرون. سرگرد باقری گفت: - دشمن با رسیدن به فرماندهی و سپس کارخانه، بین ما و رزمندگان خط عمار و حمزه سد شد. ما در خط یاسر و مالک، در محاصره تکفیری‌ها افتادیم و یک پله عقب نشستیم. بچه های ما تا نیمه شب با هماهنگی خط مالک به فرماندهی شفیع زاده مقاومت کردند. رمضانی که تا پیش از این در موقعیت ۱۵۰۰ بوده، گفت: - صد متر عقب تر از خط عمار، خاکریز کوچکی بود که عابدینی بعد از عقب نشینی، فرماندهی آن را به عهده داشت.

 

 

 

 

 

 

  • دوستدار شهدا
۰۱
آبان

دلتنگی، درد عجیب بشریّت است، دردی رازآلود و مملو از وهم. دلتنگی، گاه تو را تا پست ترین مدار های ذلت فرو می افکند و گاه، تا عشق و عزت بالا می برد.همانگونه که بزرگ مرد روایت ما نیز، دلتنگ بود. دلتنگ وصل یاران جاودان، دلتنگ عِطر بهشت و دلتنگ "او" و عاقبت، همین دلتنگی خالصانه، رَه گشود. وه که چه زیباست، آنقدر عاشق باشی، که دلت بشود مسبب عروجت. آنقدر پاک باشی که معشوق، سوختن تار و پود روحت در هُرم شعله های دلتنگی را تاب نیاوَرَد و تو را فرا بخواند. وَه که چه زیباست، این چنین دلتنگی. دل تنگ خویشتن را به تو می دهم نگارا بپذیر تحفه ی من که عظیم تنگ دستم* . و خوشا آن دم، که دل های ما نیز پر عیار شوند و عاشق.آنقدر که آنچه داریم را به رود روح افزای ایمان و عشق و دلداگی بسپاریم و تا به ابد، جاودانه شویم در "او". .

نویسنده : زهرا مهدیار . به مناسبت سالروز شهادت شهید شعبانعلی امیری

تاریخ شهادت : ۱ آبان ۱۳۹۶.دیرالزور سوریه

 @Agamahmoodreza

  • دوستدار شهدا
۰۱
آبان

در روضه ی مادر حرف از کوچه و سیلی که می شود ، از در سوخته و غلاف شمشیر ، نوکرها بی تاب می شوند و دست هایشان مُشت.... . در روضه ی ارباب ، وقتی روضه خوان از حمله به خیمه ها، معجر سوخته و گوش بی گوشواره می گوید ناله ها بیشتر می شود ... . خادم الحسین هایی که در روضه حضرت زهرا بی تاب می شوند، نبض غیرتشان می زند اگر به خانمی بی حرمتی شود....!!! .  شهید محمد محمدی، نوکری بود که درس روضه را از بَر بود. رگ غیرتش جوشید وقتی دید به ناموس مردم بی حرمتی می شود . نتوانست مثل رهگذرها کلاه بی تفاوتی بر سر بکشد و راه خودش را برود. ایستاد و به وظیفه اش عمل کرد. وظیفه ای که خیلی از ما فراموشش کرده ایم. . برای دفاع از ناموس کشورش ، جانش را داد.دلم شکست وقتی فهمیدم از پهلو به او چاقو زدند.گویی سرنوشت مادر قسمت فرزندان است... . آمر به معروف قصه ما شهید شد اما ایثارش در تاریخ می درخشد وقتی اعضا بدنش به چند نفر جانِ دوباره بخشید .خوش به حال آن کس که قلب شهید در سینه اش می تپد.قلبی که محبِّ اهل بیت است و با ذکر حسین بی تاب می شود. قلم در دست میگیرم اما ذهنم سوی شهید خلیلی می رود. اویی که در راه امر به معروف جان داد اما حرف ها و زخم زبان ها دلش را بیشتر از جسمش زخم کرد. خلیلی ها و محمدی ها جان دادند تا قصه چادر خاکی و بازار تکرار نشود .به بانویی اهانت نشود، پیش چشم مردی ناموسش..... . چشم می بندم بر دنیای اطرافم.بر آن هایی که شاید با حجاب غریبه شده اند .بی خیال تمام طعنه ها و کنایه ها، به یاد چادر خاکی مادرم و به حرمت خون محمدها ، چادرم را محکم تر می گیرم .

زینبی می مانم پای حسین های زمان....

..نویسنده: طاهره بنائی منتظر .

به مناسب شهادت شهید محمد محمدی .

تاریخ شهادت: ۲۷ مهر ۱۳۹۹ . 

@Agamahmoodrez

  • دوستدار شهدا