شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

۲۶ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

۲۳
آذر

 داغ دوری و خوشحالی از اینکه آخر شهید شدی و به آرزویت رسیدی دیوانه‌ام کرده. هر روز غم از دست دادن و به دست آوردن شما بیشتر می‌شود… حاجی جان با امروز ۹ ماه و ۲۰ روز است که نیروهای شما احساس یتیم بودن می‌کنند؛ حاجی جان ۹ ماه ۲۰ روز است که دیگر از خط بیسیمی در منطقه حبیب را با آن صدای دلنشین و پدرانه نداریم حاج قاسم عزیز فرمانده، رفیق، بابا... همیشه ناگهان می‌آمدی و همه به دور تو حلقه میزدند برای گرفتن یک عکس سلفی با حاج قاسم، اما چه شد که این بار ناگهان رفتی عزیز تر از پدر؟ حاجی جان رفتی اما وصالت برای ما آسان تر شده. میدانم که هر روز نگاهمان میکنی و آخر روزی به دنبالمان می‌آیی... اما چه کنیم حبیب، قلب ما وسعت قلب تو را ندارد. 

| کانال رسمی لشکر فاطمیون

  • دوستدار شهدا
۱۷
آذر

در اوج درگیری شدید و سخت در موقعیت طائف محمد فرزند شهید عصام سلامه به فرمانده اش گفت بخدا پدرم را روی آن صخره دیدم که صدایم می‌کند. به آن طرف رفت و راه دور زدن تروریستها را پیدا کرد و دشمنان فکر کردند گروه های حزب‌الله محاصره شان کرده اند و فرار کردند. وی در این عملیات شهید شد.

محمد عصام سلامه  حزب الله 

@zakhmiyan_eshgh

  • دوستدار شهدا
۱۷
آذر

 ”گــفـٺــم : ٺـو ســوریــہ دنـبـالِ چـۍ مےگردۍ؟ “

گــفـٺ : فـــنــاءفــۍالـلّــہ ...  

@Agamahmoodreza

  • دوستدار شهدا
۱۷
آذر

 گاهی قصه ها را باید از چشم‌ها خواند،

همان چشم هایی که جز عشق چیزی ندیدند.

شهید احمد مهنه  عکاس حشدالشعبی

سالروز شهادت

@zakhmiyan_eshgh

  • دوستدار شهدا
۱۵
آذر

  • دوستدار شهدا
۱۵
آذر

حجابتان را حفظ کنید و از خانم زینب (س) الگوبرداری کنید.

وصیتنامه شهیداحمدمهنه

  • دوستدار شهدا
۱۵
آذر

 شهدا امامزادگان عشقند

هر سه نفر به فاصله یک ساعت در ابوکمال

به شهادت رسیدند شهیدان علیرضا نظری 

عارف کاید خورده بابک نوری  

@zakhmiyan_eshgh

  • دوستدار شهدا
۱۵
آذر

 وقتی حاج قاسم فرمانده لشگر۴۱ثارلله کرمان بود در جلسه ای خانوادگی نشسته بودیم. دختر حاج قاسم روی پایش نشسته بود و از گرمای وجود پدر استفاده می کرد. میهمانانی آمدند که در بین آنها دو دختر شهید بود.ایشان فرزند خود را روی زمین گذاشتند و آن دو کودک خردسالِ فرزند شهید را روی پای خود نشاندند. حس و حال آن دو کودک آنچنان بود که گویی در آغوش پدر خود هستند...

سپهبد حاج‌قاسم سلیمانی

@zakhmiyan_eshgh

  • دوستدار شهدا
۱۵
آذر

شهید حیدر تحصیلات متوسطه خود را به پایان رساند ، اما در دوره امتحانات نهایی تحصیلات خود را در علوم پایه ششم رها کرد تا دستور رهبرش را برآورده کند و از حریم بانوی زینب سلام الله علیها در شام (علی‌رغم) سن کمش دفاع کند ، سه بار در سوریه مدال مجروحیت در راه خدا را دریافت کرد ، اما در آن دوره جهاد را ترک نکرد. همچنین پدر وی ، فرمانده شهید ابو حیدر الصباح در تاریخ 19/12/2013 در دفاع از مقدسات در شام به شهادت رسید. هنگامی که باندهای داعش به وطن حمله کردند ، شهید قبل از صدور حکم جهاد ، همراه با همرزمانش برای دفع از وطن بازگشت. پس از صدور فتوای جهاد توسط آیه الله سیستانی ، شهید حیدر مسئولیت شناسایی تیپ چهارم در نیروهای بسیج مردمی را به عهده گرفت که این یکی از خطرناک ترین وظایف جهادی به حساب می آمد ، اما میزان مسئولیت آن ناشی از تجربه جهاد و شجاعت زیاد وی بود. همرزمان مجاهد وی درباره وی می گویند: شهید حیدر شجاع و جسور بود ، اگر می خواست کاری انجام دهد ، این بدان معناست که قطعاً این کار را می کرد و اصرار زیادی به پیشرفت داشت. آنها مجبور شدند رادیوهای داعش را استراق سمع کنند و ما گاهی به خاطر این شجاعت بر آنها(داعش) غلبه می کردیم. برادر شهید نقل می کند که روزی یکی از برادران به او گفت که برادرش شهید شده است و پیکر وی بیش از 24 ساعت در خاک دشمن باقی مانده است و اوضاع در آن زمان بسیار خطرناک بود. وی در سال ۱۹۸۹ در بصره متولد شد و در ۱۴ بهمن ۱۳۹۵ در موصل در تلعفر عراق به شهادت رسید . وی متاهل است و یک پسر و چهار دختر دارد و ترجیح داد نام دخترانش به نام خانم زهرا سلام الله علیها باشد. یا مجیب الدعوه المضطرین, [۰۶.۱۲.۲۰ ۰۳:۰۱] همرزمان مجاهد وی درباره وی می گویند: شهید حیدر شجاع و جسور بود ، اگر می خواست کاری انجام دهد ، این بدان معناست که قطعاً این کار را می کرد و اصرار زیادی به پیشرفت داشت. آنها مجبور شدند رادیوهای داعش را استراق سمع کنند و ما گاهی به خاطر این شجاعت بر آنها(داعش) غلبه می کردیم. برادر شهید نقل می کند که روزی یکی از برادران به او گفت که برادرش شهید شده است و پیکر وی بیش از 24 ساعت در خاک دشمن باقی مانده است و اوضاع در آن زمان بسیار خطرناک بود.

در تاریخ 1394/7/13 ، شهید حیدر در عملیات فلوجه مجروح شد ، بنابراین یار جهاد وی ، شهید عبد الحمید مسلم الصباح ، حیدر را از میدان جنگ خارج کرد و دوباره بازگشت و ساعاتی پس از آن ، انفجار شدید دستگاهی رخ داد که منجر به مرگ پنج مجاهد شد: • فرمانده شهید ابومنتظر المحمداوی • فرمانده شهید ابوحبیب الکشینی • فرمانده شهید ابو صوریح الصباح (عموی شهید حیدر) • شهید لیث آل احمدی • شهید عبدالحمید مسلم الصباح (یار شهید حیدر) مجاهدین گزارش دادند که شهید حیدر پس از آن واقعه بسیار تغییر کرد و کمی کم‌حرف شد. او آرزو داشت که با عبدالحمید به شهادت برسد زیرا آن دو سفر جهادی خود را با هم آغاز کردند و می خواستند جهاد خود را مهر و موم کنند و او همیشه خودش را مقصر می دانست و می گفت چرا با آنها شهید نشده است. فقط چند ساعت بین من و شهادت با آنها بود. بعد از هر عملیاتی که ما پشت سر می گذاشتیم ، او داغدار شهادت بود و تمام وقت از خداوند متعال دعا می کرد تا شهادتش را فراهم کند و با پدرش ، شهید ابو حیدر ، عمویش ، شهید ابو صریح و همراهش شهید عبدالحمید دیدار کند.

 

  • دوستدار شهدا
۱۰
آذر

صفحه اینستاگرام مرزوبوم بخشی از کتاب ابو باران درباره روایت مدافع حرم، مصطفی نجیب، از حضور فاطمیون در نبرد سوریه را منتشر کرد.

می‌بایست یک رضایت نامه از خانواده برای اعزام می آوردم. نمی خواستم برای چندمین بار در خانه جار و جنجال به پا کنم. خودم آن را نوشتم و امضا کردم. به بهانه کار در اطراف تهران با مادرم خداحافظی کردم. ۵۰ نفر بودیم که سوار اتوبوس شدیم و به شهر آمل رفتیم. در پادگان آموزشی مستقر شدیم. همان روز اول اعلام کردند اگر کسی داروی خاصی مصرف می‌کند بگوید تا برایش تهیه کنیم. من قرص هایم را فراموش کرده بودم همراه خودم بیاورم و اسم قرصم را به مسئولان گفتم. روز بعد در میدان تیر مشغول تمرین بودیم. صدایم زدند و گفتند وسایلت را جمع کن باید به خانه برگردی. ناراحت و هراسان پرسیدم آخر برای چه؟ گفتند برای بیماری سل که داری. فهمیدم درباره قرص هایی که گفته بودم تحقیق کردند. هر چه گفتم بیماری ام از نوع واگیردار نیست و خواهش و التماس کردم بروند از دکتر بپرسند قبول نکردند. وسایلم را جمع می‌کردم، اشک می ریختم و می‌گفتم از حضرت زینب تو دهانی خوردم. لیاقتش را نداشتم. کاش می توانستم بمانم. مسئول جذب پادگان جوانی بیست و چند ساله به اسم ذاکر با چهره آرامش‌بخش بود. وقتی دید دارم گریه می کنم جلو آمد و دلداریم داد گفت نگران نباش من کاری می کنم که برگردی! مرا سوار ماشین شخصی اش کرد و به ترمینال رساند. شماره تلفنش را به راننده داد که اگر در مسیر به علت نداشتن مدارک شناسایی مشکلی برایم پیش آمد به او اطلاع دهم. هنگام خداحافظی گفت مشهد رسیدی به کسی چیزی نگو. بعد از دو هفته دوباره برای اعزام اقدام کن! با اینکه بعد از دو هفته دوباره برای رفتن به سوریه اقدام کردم، یک ماه طول کشید تا به پادگان اعزام شویم. ما گروه هشتم و ۷۴ نفر بودیم که دو نفر از داوطلبان به علتی انصراف دادند. ۷۲ نفر همگی می خندیدیم و می گفتیم به تناسب ۷۲ شهید کربلا هیچ یک زنده به خانه برنخواهیم گشت. دوره آموزشی در آمل ۱۳ روز طول کشید. نیم ساعت به اذان صبح بیدار می‌شدیم و تا ۱۰ شب بدون استراحت آموزش می دیدیم. بعد از ۷ روز آموزش های تخصصی مان زیر نظر اساتیدی شروع شد که خود در سوریه جنگیده بودند. من رسته ی تک تیراندازی را انتخاب کردم. یک بار از فاصله ۳۰۰ متری با دراگانوف بطری آب را زدم. استاد پرسید چه کسی بود به هدف زد؟ گفتم من! گفت پس تو را به حلب می فرستیم

  • دوستدار شهدا