
مادر معزز جاویدالاثر، شهید رضا حاجی زاده
در وقت غم و ناراحتی و دلتنگی برای رضا جان به خانم زینب کبری(س) و مصیبت هایی که بر ایشان وارد آمده پناه می برم و می گویم بی بی جان همه زندگی ام را در راهت دادم که امیدوارم قبولتان گردد.
بچه هایم در میان فامیل تک بودند
تمام هم و غمم این بود که بچه هایم را مطابق با معیارها و آموزه های دینی بزرگ کنم و افرادی با کفایت و علاقمند به اهل بیت(ع) بار بیاورم.
بچه ها به خاطر شرایط سنی و زمانی و امکانات بسیار کم و دور از دسترس آن زمان اما آدمهایی قوی و با اراده بار آمدند و این هم به دلیل سعی و تلاش خودشان بود.
خیلی زود مرد شد خیلی زود بزرگ شد
یازده سال بیشتر نداشت که خیلی زود از همسن و سالانش جلو زد و بزرگ شد. با دیدن و همکلام شدن با رضا در یک لحظه این سوال را از خودتان می پرسیدید که آیا این همان بچه پنجم ابتدایی است که اینطور با منطق و دلیل حرف می زند و این تغییر ناگهانی چگونه اتفاق افتاده؟
حال او بزرگ مرد کوچک خانه من بود که باید به او اقتدا می کردم چرا که مسائل را خوب می فهمید.
یک سالی از جنگ و درگیری در سوریه نگذشته بود که رضا اعلام کرد اسمش را برای اعزام نوشته است.
ابتدا که مخالفت کردم گفت: مادرجان من تازه ثبت نام کردم و معلوم نیست چه وقت اسمم در بیاید از طرفی برای جنگ تن به تن و رویارویی با دشمن باید زبان عربی را یاد بگیرم ولی از طرفی مقدمات کار را آماده کرده بود. اصلا تو ذهنم هم تصور نمی کردم سال 94 باید برود.
اولین بار برای رفتنش رضایت ندادم
بار اولی که برای رفتن از من اجازه خواست، مخالفت کردم و گفتم اگر به رضایت من هست نباید بروی چرا که بدون تو می میرم. نگاهی معنی دار و با شرم و حیا به من کرد و گفت: شما میگویید نرو من نمی روم ولی در عجبم به عنوان مداح تو مجلس روضه می نشینی و حسین حسین و یا زینب سر می گویی با اولین متن شعر
امام زمان گریه می کنی اما حالا که می خواهم برای دفاع از حرم خانم زینب س بروم مانع می شوی.
باشد به جان مامان نمی روم اما روز محشرجواب امام حسین ع را باید خودت بدهی.
آن روز ماجرای اعزام به نفع من تمام شد و گذشت. طبق عادتم صبح جمعه نان کنجدی گرفتم و برای اینکه بچه ها با صدای زنگ آیفون بیدار نشوند به گوشی آقا رضا زنگ زدم. وقتی دم در آمد گفتم: من به رفتنت راضی ام برو ولی به بی بی زینب سلام برسان و بگو من پسرم را سالم دادم و سالم هم می خواهم.
بار اول زخمی شد
در اعزام به سوریه (شهید)روح ا... صحرایی و رضای من با هم همسفر بودند و حدودا یک ماه و نیم از رفتن شان نگذشته بود که روح ا... به فیض عظیم شهادت نائل آمد و پسرم هم از ناحیه دست به شدت زخمی شد و باید به عقب بر می گشت ولی مخالفت کرد و گفت: درست است نمی توانم اسلحه به دست بگیرم ولی کارهای پشتیبانی را که می توانم انجام دهم.
روح ما هم خبر نداشت زخمی شد
غروب همان روزی که روح ا... جان شهید شد پسرم به من زنگ زد و با حالی دگرگون خبر از شهادت
صمیمی ترین دوست و رفیقش را به ما داد ولی چیزی از مجروحیت خودش نگفت بنابر این 15 روز بعد از این ماجرا به خانه آمد. بعد دو روز متوجه شدم که با یک دست بچه اش را بغل می کند یا وسیله ای را جابجا می کند و داخل منزل پیراهن آستین بلند می پوشد. نگران شدم و وقتی علت را پرسیدم گفت: هیچی نیست افتادم یک کمی دستم درد می کند وقتی سماجت مرا دید گفت اگه قسمت به رفتن باشد همین جا هم می میرم ولی گلوله کلاهم را سوراخ کرد و از لای موهایم رد شد و من زنده ام.
در دومین اعزامش
ساعت 12:30 به گوشی ام زنگ زد و من متوجه نشدم و مجددا به بابا زنگ زد و بعد احوالپرسی گفت مامان
می تواند صحبت کند که تا گوشی را گرفتم گفت دارم می روم به سوریه مواظب زن و بچه هایم باش که عصبانی شدم و قطع کردم که دلسرد شود ولی نشد و رفت.
از فردا صبح تا آخرین تماس فقط یک کلمه به او گفتم که رفتی پسرجان خدا به همراهت ولی بدان چشم من فقط به تو هست که در جواب گفت: از این خبرها نیست می روم و برمی گردم.
یک روز مانده به شهادت با او دعوا افتادم رفت و هر چهار روز در میان با ما تماس داشت. چند روز مانده به شهادتش هر روز و در ساعت های مختلف زنگ می زد که روز چهارشنبه و یک روز به شهادت به خانه زنگ زد و من میهمان داشتم؛ به شوخی گفتم چی از جان ما می خواهی اینقدر زنگ می زنی که دیگر آخرین تماس ما بود.
آقا محمودرضا