احمدرضا بیضائی
سال ۸۳ یا ۸۴ رفته بودم دیدن محمودرضا. توی دانشکده. مرتضی را اولین بار آنجا با محمودرضا و جمع باصفای پاسداران در حال آموزش نیروی قدس دیدم. موقع گرفتن عکس دسته جمعی نشست ردیف اول آن وسط. اما یکهو بلند شد و گفت: شش گوشه... شش گوشه... شش گوشه کو؟! رفت و پوستر بزرگی از تصویر ضریح مقدس امام حسین (ع) را آورد گرفت جلو جمع و عکس گرفتیم با مرتضی. و با شش گوشه.
بعد از شهادت محمودرضا آمد تبریز. آمد سر خاک محمودرضا نشست و بلند بلند گریه کرد. بعد بلند شد آمد کنار. حاج بهزاد اصرار میکرد یکی از بچهها حرف بزند. هیچکس حاضر نشد حرف بزند. کنار مرتضی ایستاده بودم. اصرار کردم حرف بزند. قبول نکرد. گفت: میشه کوثرو بگیری بیاری؟ گفتم: بله. رفتم کوثر را از مادر معززش گرفتم و آوردم دادم بغل مرتضی. یکی دو دقیقه کوثر را به حرف گرفت بعد دادش به من و شروع کرد مثل آدمهای حیران دور خودش چرخیدن و با گریه حرف زدن. گفت: خدا... داغ جدایی رو تحمل کنم یا داغ موندنو؟ گفتم کوثرو بغل کنم شاید آروم شم اما نشدم... و های های گریه کرد.
بعدا باهام تماس گرفت و یکی از لباسهای محمودرضا را یادگاری خواست. با شرمندگی گفتم چیزی از لباسهای محمودرضا دست من نیست. ولی گفتم که برایش گیر می آورم. دو سه بار تلفنی پیگیر لباسها شد. برایش نه نمیتوانستم بیاورم. هربار قول دادم برایش تهیه کنم. گرمکن ورزشی محمودرضا را میخواست و به یکی از عکسهایش اشاره میکرد که محمودرضا آن گرمکن را به تن داشت. نمىدانم چرا آنرا میخواست. قولش را داده بودم در هر حال. اما هیچوقت نشد. حالا منم که باید بروم و از لباسهای یادگاری مرتضی درخواست تبرکی بکنم. شهادتت مبارک برادر!
@ahmadreza_beyzai