شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

گفتگو با همسر شهید علی منیعات3

چهارشنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۵۳ ب.ظ


حماسه بانو: چی شد که تصمیم گرفتن برن عراق؟

همسر شهید: همیشه میگفتن که آرزو دارن مثل جوونای زمان انقلاب و جنگ باشن و یه روزی از مقدسات و وطن دفاع کنن. همیشه میگفت:" من خیلی آماده ام برای جنگ و قطعا اگه ندایی بشنوم حتما بلند میشم." من حرفش رو جدی نمیگرفتم ومیگفتم :"بابا حالا کو تاجنگ؟ ما اینجا وضع مون امن وامانه . ان شاالله هیچ وقت اینجا جنگ نشه."  میگفت:"ولی اگرم بشه بدون که یه فرصت استثناییه برا اینکه آدم غیرت و مردونگیش رو نشون بده. میگفت نمیشه آدم بگه گوش به فرمان رهبرم ولی وقتی میبینه اسلام در خطره، به رو خودش نیاره و به زندگی خودش برسه." یعنی همیشه تو ذهنش مسئله جنگیدن بود. 

تا اینکه فکر کنم خرداد ماه 93 بود، مصادف بود با 16 شعبان، خبر تلویزیون رو داشتیم نگاه میکردیم، نوشته بود، داعش یک شبه استان عراق رو به تصرف خودش درآورده و مردم عراق رو نشون داد که چه جوری از خونه هاشون فرار کرده بودن. بعد یه دفعه به علی گفتم چی شده؟گفت نگاه کن داعش به خاک عراق تجاوز کرده واستاندار موصل، کل استان رو داده دست داعش. دیدم یه جوری شده. انگار خیلی متاثر شده، خیلی ناراحت شده. گفتم حالا چرا ناراحتی؟ جنگ تو عراقه، ایران که نیست.گفت:" نه، فکر میکنی. اینا اومدن شیعه ها رو بکشن .حتما اگه به ما میدون بدن، ماهم میریم." گفتم این حرفا رو نزن جنگ اونجاست. گفت نه.! روز بعد دیدیم مرجعیت ندای جهاد داده تو شبکه های ماهواره وتلویزیون و میگفتن که تو اخبار نشون میداده که آیت الله سیستانی اعلام جهاد داده برای مردمی که میخوان جهاد کنن و جلوی داعش رو بگیرن.بعد دیدم علی آقا بابچه های بسیج ومسجد رفتن سمت مسجد جامع خرمشهر .چند جلسه ای امام جمعه خرمشهر برگزار کردن با هیات بچه های رزمندگان اسلام وهیئت حوزه و علی آقا شرکت کردن. خیلی از بچه های خود خرمشهر ثبت نام کردند فرم جهاد رو پر کردن . یکیش هم علی آقا بود.من گفتم:" یعنی میخوای بری جهاد کنی؟"  گفت آره،حالا که فرصت هست. چون میخندید من خودم حرفش رو جدی نگرفتم.  رفتن اونجا فرم جهاد رو پر کردن وشماره تلفن و مدارک رو دادن ،گفتن اگه نیاز بود با شما تماس میگیریم که آموزش داده بشین وبرین عراق. بچه های دیگه منتظر تماس تلفنی شدند .علی آقا منتظر تماس تلفنی نشد.هر شب میرفت پیش حاج آقا و التماس میکرد که به هر طریقی که شده منو برسون اونجا ، منو ببر عراق.  اینقدر پافشاری میکنن که دیگه ایشون میگن که بابا خانواده ت راضین؟ میگه آره اصلا مشکلی نیست.شما به خانواده کار نداشته باش. من میخوام برم.

 دو هفته بعد از اون اتفاق ، یعنی دقیقا هفتم تیر، ایشون میرن سمت عراق. مصادف بود با سی ام شعبان. حالا همه ی مردم آماده می شن و به پیشواز ماه رمضان روزه میرن،یادمه که علی آقا گفت من نیت روزه کردم و رفتن سمت عراق. گفتم برمیگردی؟گفت که ایشالا که برمیگردم شما نگران نباشین من میرم و زود برمیگردم. زود برگشتنش چهار ماه طول کشید.

وقتی میرن اونجا ، اول میرن بصره آموزش می بینن. بعد که وارد جنگ میشن اولین جایی که میرن منطقه ای بود به نام جرف الصخر  نزدیک کربلا. علی آقا به مدت 4 ماه اونجا میمونه و نمیاد. در اون 4 ماه فقط باهامون تماس تلفنی داشت که مثلا من حالم خوبه، برام دعا کنید. بعد از اینکه این منطقه کلا بعد از 4 ماه آزاد میشه ،برای استراحت یک هفته برمیگردن خونه...

حماسه بانو: روزی که بالاخره بعد از چهارماه برگشتن رو یادتونه؟

همسر شهید:آره دقیقا یادمه،مثل وقتی که یه رئیس جمهور میخواد بیاد همه می ایستن ارتشی ها براش سرود میخونن ما هم هممون در استرس و اضطراب فقط منتظر برای دیدارش لحظه شماری میکردیم. زنگ میزد می گفت نیم ساعت دیگه میرسم، یه ساعت دیگه میرسم،تا اینکه واقعا رسید و از نزدیک دیدمش، واقعا باور کردیم.چون همیشه زنگ می زد میگفت یه هفته دیگه میام، ده روز دیگه... که دیگه بعضی ها شوخی میکردن می گفتن شوهرت دیگه نمیاد،رفت اونجا موند. ولی من چون  به صداقتش ایمان داشتم میگفتم نه وقتی میگه میام یعنی میام.

حماسه بانو: زینب چکار میکرد وقتی اومدن؟

همسرشهید: زینب اون موقع کلاس اول بود. اون روز مدرسه هم نرفت. از موقعی که باباش اومد نشسته بود تو بغلش. حتی کنارپدرش خوابید، حتی قبول نمیکرد کسی با پدرش صحبت کنه. همش پیشش بود تا موقعی که با پدرش خداحافظی میکنه و پدر رو دوباره راهی جبهه کردیم.

حماسه بانو: علی آقا که قبلا نظامی نبودن. عراق که رفتن چکار میتونستن بکنن؟

همسرشهید: اول که رفته بود، به عنوان یه نیروی عادی وسرباز آموزش میبینه. بعد که می بینن این پسر غیرت و شجاعتش خیلی زیاد هست. بهش میگن تو میتونی  چند تا سرباز رو خودت فرماندهی کنی، یعنی استعدادت بیشتر از یک سربازه. تو همون 4 ماه اولی که اونجا بودن، یه منطقه ای بوده تو همون جرف الصخر، این منطقه رو می خواستن از دست داعش بگیرن نمی تونستن،خیلی شهید میدادن چون همش مین گذاری شده بود. علی آقا به فرمانده ش میگه: 72 ساعت وقت به من بده و اجازه بده سربازام رو خودم انتخاب کنم. بعد 72 ساعت این منطقه رو بهتون تحویل میدم. فرمانده ش قبول میکنه. باورنمیکنید.. وقتی حول و قوه ی الهی و خواست خداوند بر این باشه که بخواد به این آدم عزت بده، 48 ساعته این منطقه رو آزاد میکنه. به طوری که خیلی کم شهید میده واصلا سلاح هم تموم نمی کنه و این جاست که دیگه علی منیعات توعراق خیلی معروف میشه و میان باهاش مصاحبه میکنن. و اسمش رو هم میذارن ابوالحسن و به عنوان فرمانده و سرهنگ معرفی میشه برای عملیات های بعدی....

ادامه دارد 

https://telegram.me/joinchat/B0bupz1QIYYcpyMQs_Km0g

لینک عضویت در کانال خواهران مدافع حرم 

http://8pic.ir/images/t1ryg5ow9ugkrrktried.jpg

  • دوستدار شهدا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی