روایت شهادت فرماندهای که یک شهر را عزادار کرد 1
گروه جهاد و مقاومت مشرق - مدتی است از شکستهشدن این دل گذشته، هنوز قطرههایی از اشکهای آن روزها بر چشمانم نشسته، کجایی که به درد دلهایم گوش کنی، نیستی و من در حسرت این لحظهها نشستهام، نیستی و من بیشتر از همیشه خستهام در لا به لای برگهای زندگی، نیست برگی که از تو ننوشته باشم، نیست روزی که از تو نگفته باشم هزار سال هم که بگذرد من در توهم حضورت نفس میکشم. من آن شانههایت را میخواهم که پناهم بود. همان یک وجب از شانهات تمام داراییام بود. من آن دستهای گرمت را میخواهم که یک عمر عبادت نوشت. با آن نگاه مهربان و آن همه خوبی من بی تو طاقت ماندن ندارم. وقتی دیروز باران بارید، "آن مرد در باران آمد” را به یاد آوردم، "آن مرد با نان آمد”، یادم آمد که دیگر پدرم در باران، با نانی در دست، و لبخند بر لب، نخواهد آمد، دیروز دلم تنگ شد و با آسمان و دلتنگیاش، با زمین و تنهائیش، با خورشید و نبودنش، به یاد پدر سخت گریستم، پدرم وقتی رفت سقف این خانه ترک بر میداشت، پدرم وقتی رفت دل من سخت شکست. رفتی، به همین سادگی، ما ماندیم و حجم بزرگی از ماتمهای تلنبار شده در دل. ما ماندیم و همه آن حسرتهایی که تنها با یک در آغوش کشیدن میریخت. ما ماندیم و جای خالی کوچکی که بزرگواری پدری چون تو را به یادمان میآورد.
ما ماندیم و یک اندوه بزرگ. که ذره ذره اشکهایمان نه تنها این آتش را فرو نمینشاند؛ که سر بر میآوردش.کاش میدانستم جمعهای که دستت را به نشان خداحافظی فشردم آخرین بار است که دستانت را گرم حس میکنم. کاش میدانستم تنها سه شب دیگر کنارت میآیم و دستانت را – و این بار سرد- به دست میگیرم. کاش این پردهها نبود تا بار دیگر با سینهای که نفس دارد در آغوش بکشمت و ببوسمت. کاش میدانستم بار دیگر که میبینمت ؛ تو نمیبینیام. نگاه تو را شهادت میرباید. انگار ملائک تو را میان بوسههایی که برای خدا فرستادم دزدیدند. چگونه توانستی آن همه خاطره را در یک لحظه تمام کنی. همه را میبینم اما جز تو که خاطرهای شدی ماندگار برای قلبهایی که منتظرت هستند. تو میان بودنت و یادت، یادت را برایمان گذاشتی و بودنت را افسانه ساختی. و حالا همه شادمانی قلبی ما از این است که تو مهاجرا الی الله بودی و چه زیبا خودت شهادتت را انتخاب کردی.
یک پدر، به مهربانی همه دنیا و یک همسر به وفاداری همه عهدهایش، امروز میخواهیم برایش بنویسیم، گذری کوتاه و مختصر از زندگی سردار دلاور حاج احمد مجدی. خبرنگار مشرق پای صحبتهای همسر شهید، خانم سرورالسادات اسدالله نژادالحسینی و به قول حاج احمد قصه ما، «بیبی سرور» نشسته است تا او برایمان از عاشقانههای همسرش بگوید.
سردار احمد مجدی متولد 1/2/46 در شهرستان زیبای دزفول بودند. زمان جنگ حاج احمد چهارده سال بیشتر نداشتند و اندیمشک هم یک شهر جنگخیز بود، هر بمبی که در شهر میزدند حال و هوای حاج احمد را بیشتر میکرد برای به جبهه رفتن.
حاج احمد عزمش را جزم کرد تا به جبهه برود ولی هر چه تلاش کرد نتوانست، تا اینکه یک روز از پنجره مینیوس به داخل ماشین رفت و از آن رفتن هشت سال در جبهه بود. یک سال قبل از عملیات والفجر هشت به همراه تعدادی از همرزمان برای آموزش غواصی به یکی از پادگانهای اطراف اندیمشک اعزام میشود. در سرمای زمستان مجبور بودند لباسهای سنگین غواصی را بپوشند و وارد آبهای بسیار سرد شوند و به گفته خود حاج احمد وقتی از آب بیرون میآمدند بستنی میخوردند تا بدنشان به آب سرد زمستان عادت کند.
عملیات والفجر هشت شدیدا مجروح میشود، و مجروحیت به قدری بالا بوده که او را در میان پیکر شهدا قرار میدهند. و ایشان یک لحظه پلکهایشان را تکان میدهند و از صف شهدای والفجر هشت جدا می شود تا در صف شهدای فدایی حضرت زینب (سلام الله علیها) قرار بگیرد. بعد از بهبودی مجروحیت دوباره به جبهه بر میگردد و تا پایان جنگ در مناطق حضور داشته است. در سال 76 ازدواج میکند و همزمان در قسمت عملیات لشکر بودند. و با اقوام لر، بختیاری، عرب کار میکردند. فرمانده بسیار شوخ طبع بودند و با نیروهای خود بسیار شوخی میکردند. نیروها به فرمانده میگویند : وقتی مردی همه ما از خوشحالی ذوق مرگ میشویم. و حتی یک قطره اشک هم برایت نمیریزیم. و اصلا ناراحت هم نمیشویم. و فرمانده به آنها میگوید من به گونهای از بین شما میروم که همه شما را عزادار خود میکنم. وقتی پیکر مطهر فرمانده را از سوریه آوردند، نه تنها همه نیروهای فرمانده بلکه کل جمعیت اندیمشک عزادارش بودند و گریه میکردند.
آنچه فرمانده را از بقیه مردم بارز می کند خصوصیات اخلاقی و احترام به والدین است. وقتی در کنار فرمانده کسی غیبت
می کرد، فرمانده با لبخند همیشگیاش میگفت: همین حالا زنگ به صاحب غیبت میزنم یا میروم حرفهایی که پشت سرش میزنید را کف دستش میگذارم و چندین ریز و درشت هم اضافه میکنم تا جنگ جهانی سوم به پا شود. و بحث صحبت را در جمع عوض میکرد. و حالا فرمانده با همه خلوصش رفته است، فرماندهای که هیچ کس حتی همسایهها نمیدانستند ایشان درجهاش چیست و یا حتی پاسدار است. فرمانده با لبخند همیشه به لبش رفت، لبخند زیبایی که دل خیلیها را به دست میآورد. فرماندهای که مدام در حال خواندن قرآن و زیارت عاشورا بود. و حالا فقط صدای دلنشینش در گوش بی بی سرور و دختران خودنمایی می کند. فرمانده بسیار مهربان، با دلی بدون کینه و کمک حال دوست و آشنا و غریبه، با اعتقادات راسخ برای همیشه رفت. و بیبی سرور ماند و دخترانش زهرا و نیلوفر و یاد و خاطره حاج احمد، حاج احمدی که "عند ربهم یرزقون " است.
- ۹۵/۰۳/۲۰