روایت شهادت فرمانده ای که یک شهر را عزادار کرد (شهید احمد مجدی)
همسر شهید : وقتی حاج احمد به خواستگاری من آمد، دوست داشتم ادامه تحصیل بدهم، برگهای که شماره تلفن حاج احمد روی آن نوشته بود را پاره کردم تا مادرم به آنها زنگ نزند، غافل از اینکه مغازه پدر حاج احمد، کنار مغازه پدرم است و با هم ارتباط دارند. . وقتی برای اولین مرتبه حاج احمد را دیدم خیلی به دلم نشست، خیلی شیک پوش، مرتب، منظم، ته ریش، و در کل یک تیپ به روزی داشت. و مهمتر از همه یک پاسدار بود، و من خیلی دوست داشتم با پاسدار ازدواج کنم. و این اتفاق افتاد. و در 24 تیر سال 75 ما ازدواج کردیم. و در طول این سالها من به غیر از خوبی هیچ چیز از حاجی ندیدم.
حاج احمد خیلی وقت بود که حال و هوای رفتن داشت، دو مرتبه رفت و برگشت. اما مرتبه آخر که میخواست برود، حال و هوایش متفاوت بود. متفاوتتر از همیشه. گاهی اوقات عکس دوستان شهیدش را که به سوریه رفته بودند و شهید شده بودند را میآورد و میگفت: بیبی سرور این همرزم ما بود، خوشا به حالش به آرزویش رسیده است. با عکس شهدای مدافع حرم زندگی میکرد، عشق میکرد و ما را هم در این عشق کردن سهیم میکرد. و حال و هوای ما را هم عوض میکرد. سخنرانی سید حسن نصرالله را که در مورد شهادت بود را جزء به جزء برای من و دخترانم تعریف می کرد، از لحظهای که روح شهید از تنش جدا می شود و زیبایی و معنویات آن لحظات را برای ما شرح میداد. و چقدر در آن لحظات آرام بود. آرامشی تا به ابدیت. میگفت: بیبی سرور لباسی را که برای دفاع از عقیله بنی هاشم میپوشم را مطمئن باش در نمیآورم ، و در راه دفاع از اهلبیت رسول خدا ( صلی الله علیه و آله و سلم ) شهید میشوم. هر کسی که در این راه قدم میگذارد برایش برگشتی نیست، چرا که وقتی به سوریه میروی و مظلومیت حضرت زینب ( سلام الله علیها ) و حضرت بیبی رقیه (سلام الله علیها ) را میبینی، دیگر پای برگشتن نخواهی داشت. این جنگ، جنگ مکتب و دفاع از دین و شیعیان و مردم شیعه سوریه است. مردمی که گرفتار کافران شدهاند. تاریخ تکرار شدنی است و امروز واقعه عاشورا تکرار شده است.
وقتی روز پروازش مشخص شد که برای آخرین مرتبه به سوریه برود، به منزل پدر و مادرش رفتیم و مثل همیشه دست مادرش را بوسید و از آنها حلالیت طلبید. روز آخر با ماشین خودش ساعت 5 عصر به اهواز رفت و ساعت 3 صبح دوباره به اندیمشک خانه خودمان برگشت. تا ماشین را به خانه بگذارد. همرزمانش هم در یک اتوبوس پشت سر حاج احمد آمده بودند تا از آنجا با اتوبوس به تهران بروند. آمد سوئیچ ماشین و موبایلش را به من داد و گفت: بی بی سرور از حالا به بعد اینها تقدیم شما. گفتم: حاج احمد این حرف را نزنید. انشاالله به همین زودی برمیگردی و همدیگر رو میبینیم. بگو بله، بگو بله میبینیم...
حاج احمد فقط نگاه به من کرد و نگفت بله، نگفت همدیگه رو میبینیم. گفت: بیبی سرور هر وقت دلتنگ شدی با عکسهایم حرف بزن، من خیلی خوشحالم که دارم برای دفاع از حریم حضرت زینب (سلام الله علیها) میروم. حاج احمد رفت و با خودش دل و عشق من را هم همراه خودش برد. تا قبل از شهادتش هفتهای یک مرتبه بیشتر زنگ نمیزد. دوستان و همکاران به حاجی میگویند ما از دل تو خبر داریم. که چقدر دلتنگ نیلوفر و زهرا هستی و ما میدانیم که تو چقدر دردانههایت را دوست داری. پس چرا هر روز به آنها زنگ نمیزنی؟ حاج احمد میگوید: من میدانم عاقبت من به شهادت ختم میشود. نمیخواهم دخترانم به زنگ زدن من عادت کنند.
یکشنبه 11/11/94 شب بود، تلفن زنگ خورد. وقتی گوشی را برداشتم حاج احمد بود. با خوشحالی گفت: سلام بیبی سرور، صدای سلام حاج احمد را که شنیدم انگار همه دنیا را به من دادند. خیلی خوشحال شدم. گفتم: حاج احمد، دل من و دخترها برایت تنگ شده است. پس کی بر میگردی؟ داروهای گیاهی (آویشن، گل گاو زبان، نعناع، نبات زعفرانی) را توی کیفش گذاشتم و گفتم خودت بخور و به بقیه مدافعان هم بده. گفت : داروها را خوردم به هر رزمندهای هم که دیدم دادم. آن داروها تمام شده و خود ما هم در حال تمام شدن هستیم. و ادامه داد: بی بی سرور خودت میدانی که چقدر دوستت دارم. امشب آخرین مرتبهای است که با شما تلفنی صحبت میکنم. ما فردا از این منطقه میرویم. و برای همیشه پرواز میکنیم. من دیگر نمیتوانم به شما زنگ بزنم. مطمئن باش هر جایی باشم دلم پیش شما و دخترانم است. بی بی جانم مواظب میوههای باغ زندگیام باش. تولد نیلوفر که 21 بهمن است و زهرا که 30 بهمن است را حتما بگیر و هدیه نیلوفر که تبلت وعده دادهام را حتما برایش بخر.
هر چه حرفهایش را بیشتر گوش میدادم. بیشتر دلم میلرزید. با اشک در چشم و بغض در گلو گفتم: احمد جانم حرف از رفتن نزن، برای عید نوروز منتظرت هستم. اما حاج احمد از همه جا و همه چیز دل کنده شده بود. با خنده گفت: بی بی سرور اگر عمری باقی ماند، بر میگردم. اما در حال حاضر دفاع از حرم حضرت زینب ( سلام الله علیها ) مهمترین کار و وظیفه من است. و خداحافظی کرد و از آن روز به بعد اضطراب و دلهرهای عجیب همه وجود من را گرفت تا خبر شهادت حاج احمدم را به من دادند.
حاج احمد طراح و فرمانده عملیات آزاد سازی حلب بودند. تیر به ریهاش اصابت میکند و به بیمارستان منتقل میشود. و در بیمارستان دکترها متوجه نمیشوند که تیر به ریهاش اصابت کرده است و فکر میکنند تیر فقط به دستش خورده و بادگیری که تن ایشان داشته جراحت ایشان مخفی میشود و خونریزی زیاد باعث شهادتش میشود. و 13 بهمن 94 حاج احمد من به آرزوی چندین و چند سالهاش رسید و آسماننشین شد.