نامه دختر افغانستانی که شرایط و سختی های زندگی در سوریه را گفته است.
به گزارش سرویس مقاومت جام نیـوز، گاهنامه «شکوفههای شهید» در نخستین شماره خود نامهای از یک دخترکودک افغانستانی منتشر کرده که به دلیل سختیهای زندگی در منطقه «نبل و الزهرای» حلب به همراه خانواده خود راهی ایران میشوند.
در این نامه آمده است: سلام! نام من سارا است. مادرم افغانستانی و پدرم سوری است. آنها هر 2 پزشک هستند. وقتی در دانشگاه شهر اصفهان درس میخواندند، با هم عروسی کردند. من در ایران به دنیا آمدم، بعد آمدیم به کشور سوریه.
در منطقه «نبل و الزهرا» شهر حلب. وقتی که جنگ شروع شد، محاصره شدیم. چند سال در محاصره بودیم. پدر و مادرم به مردم کمک میکردند.
زمستان 2 سال پیش برف زیادی باریده بود. هیچ وسیلهای برای گرم شدن نداشتیم. شبها خیلی سرد میشد. مادرم اول مرا داخل پلاستیک میپیچاند، بعد هم پتویی کلانی را رویم میانداخت تا در خواب یخ نزنم.
مادرم بعضی وقتها مرا در بغل میگرفت و گریه میکرد. بعد هم میگفت: «نترس دخترم خدا مهربان است. روزی از این جنگ نجات پیدا میکنیم».
در آن روزها آب نداشتیم. برق نداشتیم. گاهی دو سه ماه غذای خوب نداشتیم که بخوریم. روزهای اول جنگ از صدای انفجار میترسیدم. بعد کمکم عادت کردم.
وقت جنگ، دستانم را روی گوشم میگذاشتم و در گوشه خانه میرفتم؛ دعا میخواندم که جنگ زود تمام شود.
دوستان زیادی داشتم. تعدادی از آنها فرزند شهید بودند. آن روزها آرزویم این بود که جنگ تمام شود. من و مادرم پیش مادربزرگم در افغانستان برویم.نزدیک خانه ما کوه بلندی بود. آدمهای بد خانههای ما را از آنجا با گلوله توپ میزدند.
یادم است که پارسال چند روز مانده به سال نو همه گریه میکردند، میگفتند که یک آدم بسیار مهربان و شجاع شهید شده است. پدر و مادرم هم گریه میکردند. من هم گریه میکردم.
مادرم گفت: آن آدم خوب «علیرضا» نام داشت. چند روز بعد از شهادت وی، مادرم رفت برادر قشنگی برای من خرید. پدر و مادرم نام برادرم را «علیرضا» گذاشتند. پدرم میگفت آرزو دارم که او هم روزی فرمانده شود، مثل فرمانده «علیرضا توسلی»، خوشحال بودم.
همیشه با علیرضا بازی میکردم. چند ماه بعد همه چیز را جای خود گذاشتیم. دوستانم جا ماندند. با پدر و مادرم پای پیاده از کوهها گذشتیم و رفتیم ترکیه و از آنجا هم به ایران رفتیم.
وقتی دوباره به ایران برگشتیم شنیدیم که هموطنان دلیر مادرم با کمک دوستانشان خانه ما را آزاد کردهاند، آدمهای بد را از کوه نزدیک خانه ما دور کردهاند، چندنفرشان هم شهید شدهاند.
حال چند ماه است به سوریه برگشتهام،همه چیز خوب است، جنگ کمتر شده است، دوستان جدیدی پیدا کردهام، دو سه نفر از آنها فرزندان شهید هستند. اما دلم برای دوستان افغانستانیام تنگ شده است.چند روز پیش جشن تولد هفتسالگی من بود، جای همه دوستانم خالی بود.
خصوصاً جای فرزندان شهدای هموطن مادرم. من و مادرم همیشه برای آنها دعا میکنیم. از خانوادههای عزیز شهدا هم تشکر میکنم.
خدا کند هرچه زودتر جنگ تمام شود، پدر و دوستانم هم به خانهشان بازگردند.
- ۹۵/۰۳/۲۲