گفتگو با همسر شهید مدافع حرم ایوب رحیم پور1
حماسه بانو: آقا ایوب رو قبل از ازدواج میشناختید؟
همسر شهید: بله،ما همشهری بودیم. یه رابطه آشنایی هم داشتیم. یعنی ایشون با برادرم و شوهر خواهرم دوست بودند.
حماسه بانو: نظرتون در موردش چی بود؟ هیچ وقت فکر میکردید با ایشون ازدواج کنید؟
همسر شهید: بعضی مواقع اسم ایشون تو خونه مون میومد و همه تعریفش رو میکردن. خودم به داداشم گفتم این دوستت چه آدم خوبیه. ولی هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی با ایشون ازدواج کنم.
حماسه بانو: پس چی شد؟
همسر شهید: آقا ایوب راننده تاکسی های خطی بودن. یه بار یه حاج آقای روحانی از قم میان امیدیه و ماشینشون خراب میشه. مجبور میشن ماشین کرایه کنن تا برگردن قم. همسر بنده، ایشون رو تا قم میبرن. در راه، اون حاج آقا از ایمان و اخلاق ایوب خیلی خوششون میاد. وقتی میبینن ایوب تحت هرشرایطی برا نماز اول وقت ، ماشین رو نگه میداشته و نماز میخونده، خیلی تعجب میکنن. به قول خودشون تا حالا ندیده بودن که راننده جماعت اینقدر به نماز اول وقت مقید باشه. خلاصه تو مسیر، از حال و احوال ایوب میپرسن که چرا ازدواج نکردی؟ ایوب میگه:" کی به ما زن میده؟ من یه راننده ساده هستم." حاج آقا میگن :" من برات میرم خواستگاری. من یه نفر رو میشناسم که اتفاقا همشهریتون هم هست. خواهر خانم یکی از دوستان ما هست."
من اون موقع دانشگاه قم درس میخوندم. خواهرم همسر یک روحانی هستن و قم زندگی میکنن. من خونه ی اونها بودم. اون حاج آقا هم دوست شوهرخواهر من بودن. دیگه ایشون من رو که به آقا ایوب معرفی میکنن، ایوب میگه میشناسمشون و آشنای خانوادگی هستیم. خلاصه تماس گرفتن و اومدن تهران منزل برادرم خواستگاری...
حماسه بانو: از جلسه خواستگاری برامون بگید.
همسر شهید: وقتی وارد شدن، موقع اذان بود. آقا ایوب گفتن ببخشید اجازه هست من نمازم رو اول بخونم و رفت تو یه اتاقی نمازش رو خوند. همین کارش منو در لحظه اول جذب خودش کرد. برام عجیب، ولی شیرین بود.
حماسه بانو: بله. آدم از دیدن جلوه های ایمان لذت میبره.
همسر شهید: آره.دیگه بعدش که اومد نشستیم صحبت کردیم. گفت که از لحاظ مالی چندان وسعت نداره چون کمک خرج خانوادهش هست. گفت که دنبال دختری محجبه و متدین بوده. اون خیلی حرف نمیزد. همین ها رو هم به زحمت میگفت. خیلی معذب بود. از شرم صورتش سرخ شده بود و مدام عرق میریخت. منم دیدم اینقدر اذیته دیگه طولش ندادم. بعد از اون جلسه ، یکی دوبار دیگه هم اومدن تهران و قم. بیشتر من حرف میزدم. من خیلی معیارها تو ذهنم بود. ولی در مقابل ایمان ایوب همه رنگ باخته بودن. آنقدر محو صداقت و پاکیش شده بودم که علی رغم مخالفت ها، قبولش کردم. حتی سر مهریه هم خیلی کم تر از اونی که پدرم مدنظرش بود، قبول کردم. آخه ایوب اعتقاد داشت که مهریه رو باید حتما به زن داد. برا همینم میگفت یه جوری باشه که بتونه. واقعا هم تا اونجایی که مقدور بود و فرصت داشت بهم داد. قبل از شهادتش همه ی داراییش رو به نام من کرد. همه رو به من داد و گفت "ببخشید خانم...همین قدر وسعم بود" و رفت. باورتون نمیشه. ولی فقط پول کرایه تاکسی از خونه تا سپاه رو برداشت و بقیه رو به من داد و رفت.
حماسه بانو: مراسم عقد و عروسیتون کی و چطور بود؟
همسرشهید: هر دوش ساده برگزار شد. عقدمون تو محضر بود. حدود یک سال بعدش هم یعنی ابتدای سال 86 عروسیمون بود که اونم ساده و مختصر بود. بعد هم اومدیم امیدیه سر خونه و زندگیمون. همون اول کار بهش گفتم که شغلش رو عوض کنه چون رانندگی تو جاده خطر داشت. قبول کرد. منم تمام طلاها و پس اندازم رو فروختم تا تونست یه مغازه بگیره. این کار من خیلی رویش تاثیر گذاشت. براش خیلی ارزش داشت. همیشه میگفت و ازم تشکر میکرد. ولی من معتقد بودم که تو زندگی خوشبختی و آرامش مهمه و همه چیز رو باید داد تا اون آرامش و خوشبختی بدست بیاد. وگرنه پول و طلا به تنهایی چه ارزشی دارن؟
حماسه بانو: خانم رحیم پور، شما مدعی هستید که انتخابتون فقط بر اساس ایمان طرف مقابلتون بود. چطور مطمئن بودید که همین یک معیار کافی هست؟
همسر شهید: ببینید گاهی اوقات بزرگترها یه حرفی میزنند که تو ذهن آدم میمونه. برادرم یه روز به من گفته بود، وقتی یه مرد ایمان واقعی داشته باشه هیچ وقت مشکلی تو زندگیش پیش نمیاد. چون از خدا میترسه، هیچ وقت خانمش رو اذیت نمیکنه. بهم میگفت :"اینقدر ملاک های دیگه رو برا خودت نچین و ایمان رو آخر همه بذار. ایمان رو بذار ملاک اول." منم تو یه خانواده ای بزرگ شده بودم که از لحاظ مالی مشکلی نداشتیم. و واقعا از طرف مقابلم ایمان و صداقت و محبت میخواستم. برا همین فکر کردم دیدم این آدم چون ایمان داره پس حتما هوای منو داره و هیچ وقت منو اذیت نمیکنه.
حماسه بانو: آیا واقعا تو زندگی هم، این ایمان آقا ایوب بهتون کمک میکرد؟
همسر شهید: بله صد در صد. همه جای زندگی مون. همیشه. اصلا همسر انسان وقتی مومن باشه باعث رشد و پیشرفت خود آدم میشه. زندگی کنار ایوب خیلی در ایمان خود من تاثیرگذار بود. خیلی چیزها ازش یاد گرفتم. ایوب با اینکه تحصیلات عالیه نداشت ولی خیلی اطلاعات داشت. مدام مطالعه میکرد. قصه های قرآنی و شرح حال علما و کتابهای تاریخی و اخلاقی رو خیلی میخوند. و مدام هم به من منتقل میکرد. همیشه هم هر وقت میخواست یه نکته ای رو بهم بگه اولا با روی خوش و مهربونی میگفت، دوما همیشه میگفت ببین میخوام یه کلید بهت بدم. میخندیدم میگفتم تو تا حالا صدتا کلید بهم دادی. میگفت نه تو خانم من هستی دلم میخواد تو رو همراه خودم بکشم بالا. میگفت کلید اینه که اگه یه کار خوبی کردی و کسی فهمید. اونو اصلا جزء اعمال خوبت حسابش نکن. ولی اگه هیچ کس غیر از خودت و خدا خبر نداشت، رو اون حساب کن...
- ۹۵/۰۳/۲۶