گفتگو با همسر شهید سید اصغر فاطمی تبار 2
حماسه بانو: اخلاق اجتماعی و عبادیشون چطور بود؟
همسر شهید: بی ریا بود. ده سال طلبه بود ولی سختش بود لباس بپوشه. میگفت مسئولیت داره. خودش رو قابل لباس پیامبر نمیدونست. خیلی مراقب رفتارش بود. چون میگفت من در مقابل این لباس مسئولم، باید احترامش رو حفظ کنم.
نمیگذاشت نمازهاش رو من ببینم. میرفت تو یه اتاق دیگه که اتفاقا خیلی هم گرم بود. در رو میبست و نماز میخوند. خیلی هم نمازهاش طول میکشید.
با بچه های کم سن و سال دوست میشد تا به سمت مسجد بیاردشون. بچه هایی که ذاتا خوبن وممکنه اگه دوست خوب نداشته باشن به سمت بیراهه برن.
خیلی دلسوز و فداکار بود. هرکی از سید اصغر کمک میخواست کمکش میکرد. بعضی وقتا که کسی پول لازم داشت اگه خودشم نداشت، سعی میکرد از یه جایی براش جور کنه.
به رهبری و مقام ولایت فقیه هم علاقه داشت و هم احترام قائل بود. اگه تو خونه دراز کشیده و بود و یه دفعه تلویزیون آقا رو نشون میداد، سید اصغر بلند میشد مینشست.
برا رفتن به سوریه خیلی ذوق و شوق داشت. بهش میگفتم تو رو خدا یه کاری کن منم ببری. میگفت اولا که نمیذارن خانم ها رو ببریم. دوما اگه تو رو ببرم دیگه همه حواسم به تو هست. نمیتونم بجنگم.
میگفتم اگه رفتی اونجا شهید شدی دست و پاهات رو ببرند چی؟ میگفت بهتر ! اجرم اون دنیا بیشتره. گاهی هم باهاش شوخی میکردم میگفتم ببین اگه شهید شدی من نمیدونم به این خبرنگارا چی بگم. خودت یه متنی آماده کن بذار من بهشون بدم..
ما زیاد پیش هم نبودیم. حدود 40 روز تو خونه روستامون بودیم که بعدش رفتیم اصفهان...
حماسه بانو: بعد از رفتن ایشون به اصفهان چی شد؟
همسر شهید: ایشون رفتن دنبال خونه که بریم اصفهان. دو ماه طول کشید تا خونه گیرمون بیاد. تو این مدت سعی میکرد دو هفته ای یه بار بیاد بهم سر بزنه. بعد دو ماه که رفتیم اصفهان سر خونه و زندگیمون، فقط دو هفته اصفهان بودیم. بعد دو هفته از سپاه تماس گرفتن که اعزام داریم. شبانه حرکت کردیم اومدیم روستای خودمون. همون روز مدارکش رو تحویل داد همون روز هم قبولش کردن و دوره آموزشی براش گذاشتن و اون چند روز تو سپاه موند. شب قبل رفتنش میدیدم که اون چقدر شوق رفتن داره و اصلا داره بال درمیاره. من میرفتم تو حیاط که گریه م رو نبینه. 25 آبان 94 رفتن. 20 روز بعد هم شهید شد...
حماسه بانو: چقدر زود...ایشونم مثل آقا ایوب آماده ی پرواز بودن...چطور خبر شهادتش رو فهمیدین؟
همسر شهید: هر دو دامادامون با هم رفته بودند. من خونه خواهرم بودم. شوهر خواهرم زنگ زد من گوشی رو گرفتم احوال سید اصغر رو پرسیدم ولی اون هیچی نگفت. بعد اومدم خونمون دیدم همه دارن میان خونمون. من باورم نمیشد. تا اینکه رفتم پیش بابام و گفتم راستش رو به من بگید . بابام زدن زیر گریه.. باز هم باورم نمیشد تا سه روز بعد که پیکرش رو آوردن من باورم نمیشد. گوشی دستم بود میگفتم الان زنگ میزنه. پیکرش رو که آوردن مردم روستا چند کیلومتر پیاده تشییعش کردن تا در یک یادمانی که از قبل برا شهدا ساخته بودن قرار گرفت..
حماسه بانو: اولین بار کی خوابش رو دیدید؟
همسر شهید: چند روز بعد از خاکسپاری. من قبل از رفتنش بهش گفتم از مهریه ام همش حلالت ولی سفر مشهد رو نمیبخشم. باید حتی اگه شهید شدی من رو با خودت ببری پیش امام رضا. میخواستم حسن استفاده کنم که اون دنیا یه چیزی داشته باشم.
چند روز بعد از شهادتش رفتم سرقبرش نشستم باهاش کلی حرف زدم و درد دل کردم. گفتم به دلم موند که باهم بریم پیش امام رضا...
اومدم خونه خوابش رو دیدم با یه آقایی اومد پیشم. گفت ایشون امام رضا هستن اومدم بهت خبر بدم ناراحت نباشی تو هم پیش ما هستی و جای سه تامون یه جا هست. این اولین خوابی بود که ازش دیدم که الحمدلله بهم یه مژده داد..
حماسه بانو: شما چطور با رفتنشن موافقت کردید؟ الان چطور با این غم کنار میاید؟
همسر شهید:چند روز مونده به اعزام زنگزدم به مادرم گفتم سید میخواد بره. مادرم گفت انشاالله نبرنش. منم چون میدونستم دعاهای مادرم پیش خدا مقبول میشه. گفتممامان این دعا رو نکنید. شاید قسمتشون شهادت باشه. اگه ما با دعاهامون مانع رفتنش و شهید شدنش بشیم، اون دنیا چطور جواب گوی سید اصغر باشیم؟ من بخاطر ارادتی که به مادرمون حضرت زهرا داشتم زبونم نمیگشت که بگم نره. به خودم میگفتم این همه همیشه دم از محبت به اهل بیت میزنیم، تو روضه ها خودمون رو میزدیم که امام حسین تنها بود، کسی کمکش نکرد. کاش ما اون موقع بودیم... خب الان وقت عمل بود و باید به اون شعاری که همیشه میدادیم عمل میکردیم. من از جداییش خیلی درد میکشم ولی به حضرت زهرا توسل میکنم و خودم رو آروم میکنم.وگرنه همه میدونن که وابستگی بین یه زن و شوهر جوان چقدر هست. و علاقه یک زن به همسرش چقدره..
حماسه بانو: بله دقیقا... اونم چه همسری! بهترین جوانان این کشور. خوش اخلاق ترین و مهربان ترین... مطمئنا زندگی با همچین انسان هایی شیرین ترین زندگی هاست. و ایمان بسیار زیادی میخواد که هر دو طرف از چنین زندگی ای دل بکنن. زنی که از همچین همسری دل میکنه و میذاره شوهرش بخاطر اسلام بره و قبول میکنه تا اخر عمر درد تنهایی رو به دوش بکشه اجرش کمتر از شهید نیست.
همسر شهید: زندگی مشترک ما خیلی کوتاه بود ولی واقعا بهترین لحظات عمرم بود. سید اصغر هم در وصیت نامه ش نوشته بود که بهترین لحاظات زندگیم وقتی بود که با خانمم بودم. منم همین طور. حیف که بیشتر از این قسمت نشد در کنارش باشم. انشااله اون دنیا پیش هم باشیم.
حماسه بانو: ان شاالله که اون دنیا رو تضمین شده دارید.مطمئن باشید. شهدا با وفا هستن. حتما خانم هاشون رو شفاعت میکنن.
همسر شهید: خدا کنه که ما خودمون تلاش کنیم به یه جایی برسیم که شهدا مجبور نشن بخاطر گناهان ما پیش خدا رو بزنن. خودمون خوب باشیم.
حماسه بانو: الان چقدر در زندگی تون حضور داره؟
همسر شهید: خیلی زیاد. تقریبا هر ناراحتی دارم یا به خواب خودم میاد یا خواب بقیه. خیلی هوامو داره. اگه شهید نشده بود شاید اینقدر توجه و احاطه نداشت. تو زمستون کلیه م درد میکرد ولی برا اینکه مانع رفتنم بر سر مزارش نشن، به کسی نگفتم. رفته بود به خواب کسی و گفته بود به مادر الهام بگید مراقب حال الهام باشه. وقتی بعد از شهادتش میخواستم برگردم اصفهان تا وسایل زندگیمون رو جمع کنم، تو راه خیلی دلم گرفته بود. تو ماشین همش تو دلم باهاش حرف میزدم که ای کاش تو هم بودی باهم میرفتیم. سختم بود تنها بودم. ما شب رسیدیم. فرداش یکی بهم پیام داد که خواب دیدم سید اومده پیشت و با هم مشغول کارید و هرجا میری همراهت میاد...این خواب رو که شنیدم دیگه آروم شدم. مطمئن بودم کنارم هست. شهدا واقعا زنده اند. زنده تر از زنده ها...کاش ما بفهمیم..
سبک زندگی خانوادگی شهدا
https://telegram.me/joinchat/B0bupz1QIYYcpyMQs_Km0g
خواهران مدافع حرم
http://8pic.ir/images/20afcel937q9uwyfzr9l.jpg