گفتگو با همسر شهید مدافع حرم سید اصغر فاطمی تبار 1
حماسه بانو: لطفا خودتون رو معرفی کنین.
همسر شهید: الهام نیک دارنو هستم متولد سال 72 همسر سید اصغر فاطمی تبار متولد سال 64 از روستای قلعه حمود از توابع امیدیه خوزستان
حماسه بانو: چطور با همسرتون آشنا شدید؟
همسر شهید: ما در یک محله زندگی میکردیم. ایشون از بچه های مسجد بودن. پدر منم از اهالی مسجد بودن. پدرم همیشه با بچه های کم سن و سال رفیق میشد . ایشون همیشه خونمون میومدن ولی همدیگر رو ندیده بودیم چون آقایون تو یه اتاق دیگه مینشستن.پدرم ایشون رو میشناختن. کلا در روستا همه ایشون رو به عنوان یه فرد مومن و خوش اخلاق میشناختن. چون 10 سال درس حوزه خونده بودن و روحانی بودن.
حماسه بانو: چه سالی اومدن خواستگاری؟
همسر شهید:اردیبهشت 93 اومدن خواستگاری. اول خودش تنهایی اومد با پدرم صحبت کرد. بعد که پدرم فکر کردن و رضایت دادن با خانواده اومدن خواستگاری. من تنها معیارم ایمان و اخلاق بود وپدرم و برادرم هم که این اطمینان رو به من دادن قبول کردم.
حماسه بانو: تاریخ عقد و مراسمش و بعد از اون رو برامون بگین.
همسر شهید: تاریخ عقدمون 11 اردیبهشت 93 بود. مهریه هم 114 سکه و یک سفر مشهد بود. عقد بسیار ساده تو خونه برگزار شد. فامیل نزدیک بودن. همه تو یه اتاق جا شدن. بعد از عقد چون ایشون حوزه اصفهان درس میخوندن رفتن اصفهان و دیگه تلفنی صحبت میکردیم و بیشتر با هم آشنا شدیم. من خیلی بهم سخت میگذشت که از هم دور بودیم. چون شرائط زندگی مستقل رو نداشتیم تصمیم گرفته بودیم یکسال بعد زندگی مون رو شروع کنیم. ولی چند ماه بعد از عقد بحث سوریه پیش اومد و گفتن میخوام برم سوریه. من خیلی شوکه شدم. گفتم من برا آینده مون خیلی برنامه ریزی کردم...نمیشه نری؟؟ گفت باشه فقط خودت اون دنیا میتونی جواب حضرت زینب رو بدی؟...
حماسه بانو:خانواده تون با این تصمیم سید اصغر مخالفت نکردن؟نگفتن تازه عقد کردی، کجا میخوای بری؟
همسر شهید: نه اصلا. چون خودشون هم ثبت نام کرده بودن که برن.هم پدرم و هم دامادمون. من همش گریه میکردم ولی بهش نمیگفتم.
حماسه بانو: چطور شد چنین تصمیمی گرفت؟ مگه اهل این برنامه ها بود؟
همسر شهید: آره همیشه تو فاز شهدا بود. کتاب های شهدا رو میخرید. کلا خیلی اهل مطالعه بود. با اون شهریه کمی که داشت فقط کتاب میخرید وکتاب شهدا در اولویت بود.
هر وقت تلویزیون سوریه رو نشون میداد میگفت ما هم باید بریم. خیلی به امام حسین ارادت داشت. میگفت ما هم باید بریم. خیلی به امام حسین ارادت داشت. اصلا نسبت به همه ائمه معصومین غیرت خاصی داشت. خودش هم از سادات بود. ائمه رو واقعا پدران خودش میدونست. یه بار شهادت یکی از ائمه بود که تعطیل هم نبود. میخواست بره یه گوشی بخره. ولی چون شهادت بود نرفت. بهش گفتم چه اشکالی داره؟ گفت اگه اگه سالگرد پدرت بود میرفتی خریدی بکنی که باعث خوشحالیت بشه؟ خیلی رعایت میکرد. در دوران عقد همش پیگیر رفتن بود. حتی شب عروسی منتظر خبر از طرف اونها بود. ما از قبل تصمیم داشتیم وقتی شرائط زندگی مهیا شد بریم اصفهان خونه بگیریم ولی وقتی حرف رفتن به سوریه رو زد تصمیم گرفتیم زودتر عروسی کنیم که یه کم پیش هم باشیم اون اصفهان بود خانواده ش با کمک خانواده من همین جا تو روستا یه خونه کرایه کردیم و وسایل رو بردیم توش وقتی اون اومد دو روز مونده بود به ماه رمضان. روز اول رفتیم خرید مختصر .روز دوم هم مراسم عروسی بود. که یه مراسم بسیار کوچیک و ساده تو خونه بود. زندگی ما با سادگی آغاز شد.
حماسه بانو: بالاخره اون ماه رمضان موندن پیشتون؟
همسر شهید: بله...من دعا کردم که نبرنش. گفتم حداقل شش ماه با هم باشیم. خدا دعام رو قبول کرد و نبردنش. اون ماه رمضان رو پیش هم بودیم. با حدود 10 روز بعدش روستا موند. بعدش چون درسش شروع شده بود. من رو فرستاد زیارت مشهد و خودش رفت اصفهان...
حماسه بانو: از رفتارش و اخلاقش تو خونه برامون بگید.
خیلی آرام و شوخ طبع بود. اصلا وقتی اومد خواستگاری، برادرم بهم گفت این خیلی خوش اخلاق و شوخ طبعه. ناراحت نباش که چون هشت سال ازت بزرگتره نتونین باهم بسازید. خیلی مهربون بود. یه ماه اول زندگیمون که ماه رمضون بود بیشتر روزها اون سحری درست میکرد منو بیدار میکرد که بخوریم. عادت هم داشت تا من نمیومدم سر سفره بشینم، دست به غذا نمیزد. میگفت خانم شما اول بفرمایید بشینید بعد با هم میخوریم.
دخترای روستا آشپزی شون خوبه. منم دستپختم خوب بود ولی اون اصلا براش غذا مهم نبود. اگه بد میشد یا دیر میشد اصلا به روم نمیاورد. اینقدر بی تفاوت و عادی خودش رو نشون میداد که من ناراحت نشم. من رو هول نمیکرد.
هیچ وقت به کاری اجبارم نکرد. همه کارهای خودش رو خودش انجام میداد لباس هاش رو خودش میشست. نمیذاشت من دست بزنم. اصلا هیچ وقت بهم دستور نمیداد. اگه چیزی میخواست با حالت سوالی مطرح میکرد مثلا میگفت میشه یک لیوان آب برام بیاری ؟ خیلی مراقب من بود. یه بار مریض شده بودم تا صبح کنارم بود تا تبم پایین بیاد.
هم به پدر و مادر خودش احترام میگذاشت هم به پدر و مادر من. مادرم واقعا مثل پسرش دوستش داره. خیلی باهاش رفیق بود. هرتصمیمی میخواستیم بگیرم میگفت با پدرت هم مشورت کنیم.
به اسراف حساس بود اگه نشسته بود و میدید یه چراغ روشنه، پا میشد خاموش میکرد. یا یک لیوان آب وضو میگرفت.
- ۹۵/۰۴/۱۴