شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

خاطره یکی از رزمندگان مدافع

سه شنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۳۲ ب.ظ

حوالی عصر بود؛ سربازهای جیش سوری آرام آرام آماده می‌شدند که طبق برنامه‌ریزی روی پشت بام بروند و پست بدهند. کار هر روزشان بود؛ از مغرب تا صبح کشیک می‌دادند. غیر از من و یکی از دوستان که پرستار بود؛ بقیه از بچه‌های سوری و حزب الله بودند. مجموعاً 18 نفر میشدیم. یک ون دراختیار ما بودیم که هم با آن مجروح جابه‌جا میکردیم و هم موتور برق و...

پست امداد ما در روستای تلشغیب در منطقه نبل الزهرا برپا شده بود. با رزمنده‌های آن منطقه ارتباط خوبی داشتیم اما خدایی‌اش را بخواهید، قلباً با بچه‌های شیعه صمیمی‌تر بودیم اما در ظاهر مراقب بودیم که چیزی بروز نکند که دستور بود وحدت حفظ شود.

مدتی از شهادت سردار حیدری میگذشت. چند باری به روستا حمله شد اما بچه‌های زرهی پاتک را دفع کردند. تعدادی از محلی‌ها در روستا مانده بودند؛ شهر هنوز در محاصره بود و پست امداد ما تنها مرکز درمانی و بهداشتی آنجا بود به همین خاطر از اهالی روستا هم به ما مراجعه میکردند. بعضی‌هاشان مشتری ثابت ما بودند. یکی‌شان خانمی بود که ماه‌های آخر بارداری‌اش را می‌گذراند. در روستا نه قابله‌ای مانده بود نه دکتری نه امکاناتی برای زایمان. یکی از دعاهای ما در قنوتمان این بود که جنگ تمام شود و زودتر از آنجا برویم.

یک روز عصر داخل ساختمان بودم که دیدم خالد سر و کله‌اش پیدا شد. از دیدنش چشمانم برق زد. دیگر می‌توانست راه برود. خالد پسربچهء ده ساله، از اهالی روستا بود. در یکی از هجوم‌ها پایش مصدوم شده بود و به دلیل عدم رسیدگی یک آبسهء عفونی در پایش ایجاد شده بود که راه رفتنش را هم محدود کرده بود و با عصا راه میرفت. امکان انتقالش هم نبود چون هنوز خیلی از مناطق دست مسلحین بود. تصمیم گرفته بودیم که مداوایش کنیم. 14 روزی بود که هر روز می‌آمد. پانسمانش را عوض میکردیم و آنتی‌بیوتیک می‌گرفت. حالا دیگر تقریبا خوب شده بود و داشت بدون عصا راه میرفت. خوب شدن خالد به ما روحیه می‌داد. منتظر بودم که بیاد داخل که سروصدای حیاط توجه‌ام را جلب کرد. از آنچه میدیدم خشکم زد: پشت سر خالد چند جوان هم دویدند داخل حیاط. یکی‌شان خالد را از پشت گرفت و شروع کرد با داد و بیداد با او بحث کردن. عربی حرف میزدند و من نمیفهمیدم که چه میگویند. یک دفعه یکی از جوانها سیلی محکمی به خالد زد. خالد پخش زمین شد.  هنوز سرش را بلند نکرده بود که همان جوان شروع کرد با لگد به پهلوی خالد زدن؛ اما انگار آرام نمیشد؛ باورم نمیشد، پایش را گذاشت روی زخم پای خالد و محکم فشار داد. ما بهتمان زده بود، نمیدانستیم باید چه کار کنیم. بچهء بیچاره با چه زحمتی از جایش بلند شد، در حالی گریه میکرد با فریاد چیزی به جوان گفت. جوان دوباره لگدی به خالد زد و دوباره طفل بیچاره را نقش زمین کرد. خالد خودش را جمع کرد و جانش را برداشت و فرار کرد. جوان هم چند سنگ بزرگ حواله‌اش کرد. خالد در کوچه‌ها گم شد. هنوز گیج این اوضاع بودم که دیدم نادال اسلحه‌اش را برداشت و با چه عصبانتی دنبال آن جوان گذاشت. 

نادال از بچه های همان منطقه بود و ظاهراً از بگومگوهای آنها فهمیده بود که جریان از چه قرار است. فهمیدم به قصد انتقام میرود. سعی کردم با دمپایی مانع رفتنش شوم نشد از دستم گریخت. برگشتم اسلحه خودم را برداشتم و دنبال آنها دویدم توی کوچه. هر طوری شده بود میخواستم یک طرف دعوا را آرام کنم.

مردم از سروصدای ما لای درها را باز کرده بودند و کوچه را نگاه میکردند. تازه آن وقت بود که متوجه ظاهر خودم شدم: روپوش سفید به تنم و اسحله و دمپایی دستم...

ناامید و به قول خودمان آویزان برگشتم داخل ساختمان. آن شب نه خبری از خالد شد نه از نادال. با چه دلهره‌ای صبح شد.

صبح زود بود دیدم یکی صدا میزند: طبیب طبیب... نادال داخل چهارچوب در ایستاده بود با سر و وضعی آشفته؛ آن قدر که شب تا صبح را نگران این جوان پانزده ساله بودم، به محض اینکه چشمم افتاد به او شروع کردم به داد زدن... نه او متوجه حرف من میشد نه من توضیحات او را میفهمیدم.

مترجمی با ما بود از اهالی جنوب حلب. صدایش زدم و گفتم بیا از این بپرس از دیشب کجا غیبش زده...

مترجم کنار نادال نشست. نادال سرش را انداخته بود پایین؛ گریه میکرد و تعریف. میگفت: آن جوانی که دیروز خالد را به باد کتک گرفته، برادر خالد بوده است. آنها بردار بزرگتری هم داشتند که از مسلحین بوده است و در درگیریها کشته شده بود. حالا این برادر وسطی آمده بود تا نگذارد خالد تحت درمان به قول خودشان رافضی‌ها قرار بگیرد.

بعد از آن روز هیچ وقت خبری از خالد نشد. 

ضرب سیلی و لگد به پهلوی طفل و سنگباران کودکی مصدوم، هرچند خودش یکی از زخم‌هایی است که تا زنده ام التیام نخواهد یافت اما خودش التیام‌بخش زخمی دیگر شده است برایم: لا یوم کیومک یا اباعبدالله...

دم عشق دمشق

@labbaykeyazeinab

  • دوستدار شهدا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی