آمبن گوی دعای شهادت طلبی همسرم بودم(همسر شهید عربی)
همسرتان چه زمانی بحث رفتن به سوریه را پیش کشیدند؟
ایشان در همه مأموریتهایی که از محل کارش اعزام میشد جزو اولینها بود. اما در سفر به سوریه و مدافع حرم شدنش دیرتر از همه راهی شد، خیلی برای این مسئله ناراحت بود. هر وقت راجع به دفاع از حرم صحبت به میان میآمد خیلی ناراحت میشد. علیآقا در پاسخ آنهایی که به ایشان میگفتند لازم نیست شما بروید، میگفت اگر ما نرویم بعد باید در خاک ایران بجنگیم.
با رفتنش مشکلی نداشتید؟
اینجا دو مسئله بود. یکی رفتن و احتمالاً از دست دادن عزیزی و یک طرف دیگر آمال و آرزوهای کسی که دوستش داری و به خواستههایش احترام میگذاری. علیآقا با وجود وابستگی زیادی که به من و بچهها داشت، خیلی عاشق شهادت بود و این اواخر جایی برای خود روی زمین نمیدید. بنابراین تنها خواستهای که از ایشان داشتم این بود که بچهها کوچک هستند آنها را چهکار کنم که ایشان میگفت خدای بچهها بزرگ است، اعتقاد و ایمان بچهها را زیاد کنید.
پس با رضایت کامل همسرتان را راهی کردید؟
بله ایشان هیچ کاری را بدون مشاوره و رضایت ما انجام نمیداد. همیشه سعی میکرد ما را راضی نگه دارد. خب سخت بود اما وقتی به اهداف و خواستههایش که دفاع از حریم اهل بیت و مظلومان و مسلمانان سوریه بود فکر میکردم، سختیاش کمتر میشد چراکه همسرم در شهادت به مولایش حسین ابن علی(ع) و در جانبازی به اباالفضل العباس(ع) و در اسارت به امام زینالعابدین(ع) و حضرت زینب(س) اقتدا کرده بود. علیآقا بسیار تأکید داشت که برای عاقبت به خیر شدن باید نگاهمان به دو لب رهبر فرزانهمان باشد.
اولین اعزامشان چه زمانی بود؟
اولین اعزام علیآقا 15 دی ماه 1394 بود. اولین بار و آخرین بار. ایشان جانشین گردان سوم امام حسین(ع) از لشکر عملیاتی 17 علی ابن ابیطالب(ع) بود.
از لحظات سخت جدایی بگویید.
این سفر با تمام سفرهایشان تفاوت داشت. حس غریبی داشت. از آن روزی که گفت میخواهد برای دفاع از حرم به سوریه برود، نمیدانم چرا ناخودآگاه اشکهایم جاری میشد، حتی ایشان خودشان هم حس عجیبی داشت. انگار میدانست سفری بیبازگشت در پیش دارد. شبی که وسایلش را جمع میکرد، من گریه میکردم ولی ایشان دائم من را نصیحت و سفارش میکرد و با اشاره به زندگی حضرت زینب میگفت ایشان باید الگوی شما باشد. خانواده من اطلاع داشتند ولی خانواده خودشان خبر نداشتند، آنهم به خاطر بیماری مادرشان بود.
خب آن روز وقتی من برای نماز صبح بیدار شدم تمام وسایلش را آماده کرده بود، لباس پوشیده بود برای رفتن، من از ایشان خواستم صبر کند تا از زیر قرآن ردش کنم. تمام این مدت اشک میریختم. ایشان در سکوت عجیبی بود. قبل از خداحافظی سفارش بچهها را کرد. گویی خودش هم میدانست که دیگر برنمیگردد. ما هیچ وقت در زندگی مشترکمان این قدر از هم فاصله نداشتیم. وقتی ایشان رفت انگار تمام دنیای ما رفت. بچهها را از خواب بیدار نکرد. فقط چند دقیقهای بالا سرشان ایستاد و نگاهشان کرد. بعد هم بوسیدشان و رفت. جدا شدن از خانواده واقعاً سخت بود. اما از آنجایی که هدف بزرگتری داشت به راهش ادامه داد.
چه مدت در منطقه حضور داشت؟
28 روز در منطقه بود که در تاریخ 13 بهمن ماه 1394 ساعت 11 صبح، در عملیات آزادسازی دو شهر شیعهنشین نبل و الزهرا در شهر حردتنین به شهادت رسید. این شهر در مسیرنبل و الزهرا بود و باید آزاد میشد که همسرم بعد از آزادی این شهر به شهادت رسید.
از نحوه شهادت ایشان اطلاعی دارید؟
به گفته همرزمانش، علیاکبر از زمانی که بیدار شده بود برای نماز شب، حس غریبی داشت. در نمازش بلند بلند گریه میکرد، طوری که همه متوجه گریههایش شده بودند. آن روز صبح ایشان برای مسئولیتی که به ایشان محول شده بود خود را آماده میکند و با شروع عملیات، بعد از گذشت مدت زمانی اولین تیر به دستشان (انگشت شست) اصابت میکند که بلافاصله دستکش دستش میکند تا باقی همرزمان متوجه نشوند، بعد از مدتی یکی از تک تیراندازهای خودی تیر به دستش میخورد. ایشان برای پانسمان و رسیدگی به سمتش میرود که در حین بازگشت گلولهای به پایش اصابت کرده و به زمین میافتد. زمانی که بلند میشود تا پایش را ببندد و به کارش ادامه بدهد، تکتیرانداز تروریستها با شلیک مستقیم، تیری به سرش میزند و علیآقا به شهادت میرسد.
آخرین تماستان کی بود؟
همسرم روز سهشنبه 13 بهمن به شهادت رسید اما شب قبلش تماس گرفت و با من و بچهها صحبت کرد. فردای آن روز دلشوره عجیبی داشتم.
با این شرایط خانواده از من خواستند به محلات بروم تا آرامش پیدا کنم. علیآقا تا پنجشنبه به ما زنگ نزد و این ما را بیشتر نگران کرد. از همکاران ایشان خواستم تا اطلاعاتی به من بدهند که گفتند به محض خبر گرفتن با بنده تماس میگیرند. من تا صبح جمعه منتظر ماندم، کسی خبر نداد و هرچه هم تماس گرفتم جواب ما را نمیدادند تا اینکه ظهر جمعه دایی ایشان به منزل ما آمد و گفت علیآقا مجروح شده است و تهران است. بیقراری ما بیشتر شد و از خانوادهام خواستم تا به تهران برویم که پدرم خبر شهادت ایشان را به من داد.
عکسالعمل بچهها زمانی که خبر شهادت پدر را شنیدند چه بود؟
از آنجایی که همسرم، بچهها را آماده کرده بود و برای پسرم در مورد حضرت علیاصغر و برای دخترم از زندگی حضرت رقیه زیاد گفته بود، آنها زمانی که خبر شهادت پدرشان را شنیدند گفتند ما هم مثل حضرت علیاصغر و رقیه شدیم و منتظرند تا پدرشان انشاءالله با امام زمان ظهور کرده و بیاید. اما من هیچ وقت فکر نمیکردم خداوند آنقدر به من عنایت داشته باشد و این منت بزرگ را بر سرم بگذارد که من هم همسر شهید شوم.
چه برنامهای برای تربیت یادگارهای شهیدتان دارید؟
با توکل به خدا و عنایات حضرت باری تعالی امیدوارم بتوانم دختران شهید را فاطمهگونه و زینبوار و تنها پسر شهید را علیاکبر و قاسموار تربیت کنم و طبق خواسته پدرشان آنها را حامی ولایت پرورش دهم تا شرمنده شهدا نباشم. انشاءالله. ما باید ایمانمان را به خدا بیشتر کنیم و طبق خواسته شهدایمان تمام نگاهمان به دو لب مقام معظم رهبری باشد. ما باید با حجاب فاطمیمان زمینه ظهور را فراهم کنیم تا مبادا خدای نکرده خون شهدایمان پایمال شود./
مشرق
- ۹۵/۰۴/۲۱