شهید مدافع حرم «محمد حسین حمزه» به روایت همسر3
الآن نیاز دارم به بودنت
حسینآقا زیاد در خانه نمیماند. بیکاری کلافهاش میکرد. حتی روزهای تعطیل را هم کلاسهای آموزشی برگزار میکرد. دلش نمیخواست وقتاش ازدست برود. پدرشوهرم همیشه به او میگفت «حالا که همسرت هیچ نمیگوید خودت مراعات کن و زمانی را برای او بگذار!»
حتی یادم هست وقتی به سوریه میرفت، پدرشوهرم به او گفت «همسرت پا به ماه است. چرا میروی؟»
اینبار خودم هم به او گفتم که «الآن بیشتر از هر زمان دیگری به تو نیاز دارم. بمان!» کولهاش را درآورد، با حالت خاصی نگاهم کرد و گفت «اگر بگویی نروم، میمانم.» همیشه همینطور بود. انگار با نگاهش فریبم میداد و راضی میشدم. اصلاً نمیتوانستم به او "نه" بگویم. میگفتم «معلوم نیست چه میکنی که نمی توان "نه" بگویم!»
بقای نظام
وقتی بچهها کوچکتر بودند و یا ایام تعطیلات مدارس، اغلب مرا به خانه پدرم میبرد و خودش به مأموریت میرفت. اقوام که به خانه پدرم میآمدند، میگفتند «همسرت بیخیال این مأموریت رفتنها نمیشود؟» به هرحال کار بود. باید به مملکت خدمت میکرد. نظر هردومان این بود که باید برای بقای این انقلاب همت گماشت.
عید 95
اولین مرتبه مهر ماه سال 94 به سوریه اعزام شد. مأموریتش 45 روزه بود. قرار بود مرتبه دوم اسفند ماه اعزام شوند تا تحویل سال را هم آنجا باشند اما گفتند ایام تعطیلات عید را کنار خانواده بمانید.
از دوم تا ششم عید 95 به تهران رفتیم و بعد از آن چون خانه پدرشوهرم در حال ساختوساز بود به سمنان برگشتیم تا کمکشان باشیم.
15 فروردین 95 ساعت 12 شب با او تماس گرفتند و گفتند که 7 صبح اعزام میشوند. یک روز تهران ماند و بعد حرکت کرد. گویا 26 فروردین در حلب به شهادت رسیدند.
خواب امام خامنهای
مرتبه اول که اعزام شد، خواب امام خامنهای را دیدم. در خواب دست به شانه راستم کشیدند و گفتند «پسری در رحم تو است که نامش علیاصغر است...» وقتی از خواب بیدار شدم هنوز سنگینی آن دستها را روی شانهام حس میکردم.
اتفاقاً صبح حسینآقا تماس گرفت. خوابم را که به او گفتم، حسابی خوشحال شد. گفت «خدا رو شکر، انگار فرزند دیگری هم در راه داریم.»
حق با او بود، اما ویارهای شدید و نبود حسین کار را برایم سخت میکرد. بخاطر شرایط آنجا، تماسهایش هر 12 روز یکبار انجام میگرفت و این موضوع کار را برایم دشوارتر میکرد. آنقدر که روزهای آخر مأموریتش پشت تلفن با گریه از او میخواستم که زودتر برگردد.
مگر بچه اولمان است؟
آنقدر ذوق داشت که به او میگفتم «مگر بچه اولمان است!» انگار از خوشحالی روی پاهایش بند نبود. گفت «اسم "علی" را خیلی دوست داشتم. با این خواب هم دیگر حتماً اسم بچه را "علی" می گذاریم.» چون نام برادر حسین هم محمدعلی بود، گفت نامش را همان "علیاصغر" میگذاریم.
در وصیتنامهاش هم این را نوشت «اگر برایم اتفاقی افتاد، نام فرزندم را "علیاصغر" بگذارید.»
اشکهایت را نبینم
دومین مرتبه وقتی میرفت، گریه کردم. به من گفت «دلم نمیخواهد اشکهایت را ببینم...» همین شد که حتی در مراسمهای حسین هم تا توانستم گریه نکردم. همه میگفتند «گریه کن، داد بزن تا سبک شوی.» میگفتم «حسینآقا دوست ندارد گریه کنم یا صدای مرا نامحرم بشنود...»
داداش هم بابا ندارد؟
مدتی قبل محمدمحسن از من پرسید «مامان داداشم که به دنیا بیاید او هم مثل ما پدر ندارد؟» گفتم «نه عزیزم. وقتی تو پدر نداری، بابای او هم شهید شده.» با اینکه محمدمحسن سال بعد به کلاس سوم میرود اما در یک دنیای دیگر سیر میکند. میگوید «تازه فهمیدم چه پدری داشتم...»
سوریه خبری نیست
همیشه وقت رفتن به مأموریتها، بنا میکرد به شوخی و مسخرهبازی درآوردن. میگفت «وصیتنامه را آنجا گذاشتم. فلان وسیله مال فلانی است و ...» به او میگفتم «حسینآقا حداقل قبل از رفتن بجای این صحبتها، برایم حرفهای دلگرمکننده باقی بگذار.»
زمانی هم که در مأموریت بود، در تماسهایش از خوبیهای آنجا میگفت. مثلاً در مورد سوریه فقط میگفت همه چیز عالی است. میگفت دائماً آبگوشت و کباب میخوریم و اصلاً درگیری وجود ندارد! کاملاً مراقب حرفهایش بود تا مبادا من نگران شوم و نگذارم دوباره برگردد.
جور "بله" اول
همیشه به شوخی میگفت «شما یک "بله" به من گفتهاید که حالا باید جور آن را بکشید!» من هم کم نمیآوردم، میخندیدم و میگفتم «اگر میدانستم میخواهی چنین بلاهایی به سرم بیاوری هیچگاه "بله" نمیگفتم!» و هر دومان بلند بلند میخندیدیم.
- ۹۵/۰۴/۲۷