شهید مدالع حرم «محمد حسین حمزه» به روایت همسر2
خط قرمزها
شب جلسه خواستگاری گفت که رفتوآمد به مسجد برایش اهمیت دارد. حجاب، نماز اول وقت هم جزء حرفهایمان بود و البته خط قرمزهای حسین.
بعدها معمولاً نماز صبح را به جماعت می خواندیم. نماز ظهر را که در محل کار بود و مغرب و عشا را هم اغلب باهم به مسجد میرفتیم. در وصیتنامهاش هم نوشت «نماز قضا ندارم.»
خواستگاری که پیژامه آورد
چون مسیر دور بود، شب را در خانه پدرم ماندند! مصداق دامادی که با پیژامه به خواستگاری میآید، در مورد ما محقق شد!
بعد آن حسینآقا 2 هفته به مأموریت رفت و بعد حدود یک ماه طول کشید تا مراحل آزمایش خون و ... را طی کنیم و بعد از آن هم عقد!
در این فاصله یک ماهه، 2 خواستگار دیگری هم داشتم. پدرم به شدت مخالف بود. میگفت «به خانواده آقای حمزه نباید جواب رد داد!» فکر میکردم بخاط رفاقت بین شان این نظر را دارد اما واقعاً پدرشوهرم را قبول داشت. از پدرم پرسیدم چقدر حسینآقا را میشناسد؟ گفت «او را زیاد نمیشناسم اما به هر حال پسر شبیه پدرش میشود!» حتی خود من هم مجذوب اخلاقیات پدرشوهرم بودم.
بابا از پدر حسینآقا در مورد پسرش تحقیقات کرد! آنقدر حرفهایشان برای هم سند محکم بود که بابا گفت به این خانواده "نه" نگو!
عیدی غدیر
یادم هست روز آزمایش خونمان شب عید غدیر بود. حسینآقا به مادرم که از سادات بود گفت «حاج خانم، عیدی نمیدهید؟» مادرم گفت «عیدی بهتر از این دختری که به شما دادهام؟» حسین آقا سریع جواب داد «حاج خانم ایشون که مال خودم است، شما عیدی بدهید!»
عقدکنان مختصری انجام شد و مهمانی اصلی را به عروسی موکول کردیم. بخاطر حضور اقوام تهران و سمنان، 2 مراسم عروسی برگزار کردیم. ناهار مراسم در تهران برای مهمانان تهرانی و شام همان روز برای مهمانان سمنانی در سمنان برگزار شد! 14 اردیبهشت سال 85 عقد کردیم و 4 ماه بعد هم عروسی.
سورپرایز به سبک حسین
نامزدی ما هم شیرینی خاصی داشت. 4 ماه دوستداشتنی! دائماً حسینآقا سورپرایزم میکرد. مثلاً تماس میگرفتم و با حالت دلتنگی میپرسیدم «آخر هفته تهران میآیی؟» میگفت «باید ببینم چه میشود!» چند ثانیه بعد، آیفون به صدا در میآمد و حسینآقا پشت در ایستاده بود!
یادم هست یکبار دیگر میخواستم برای خرید به بیرون بروم. پول نداشتم. هرچه فکر کردم چه کنم، به نتیجهای نرسیدم! خجالت میکشیدم از پدر و مادرم پول بخواهم. نشستم به مطالعه اما تمام فکرم به خرید بود. مشغول ورقزدن کتابم بودم که دیدم 30 هزار تومن پول لای آن است!
از پدر و مادرم سوال کردم که آنها پول برایم گذاشتهاند؟ گفتند نه! مامان گفت «احتمالاً کار حسینآقاست!» خریدم را انجام دادم و بعداً هرچه تماس گرفتم و از او پرسیدم، طفره میرفت. میگفت «نمیدونم! من؟ من پول بگذارم؟» حتی این مدل کارها را برای خانوادهام هم انجام میداد عادت که بعدها هم ترک نشد!
بگذار بچهها ببینند
آنقدر به هم علاقه داشتیم که واقعاً حس یک روح در 2 بدن برایمان اطلاق میکرد. با اینکه تلاش می کردیم تا ابراز محبتهایمان جلوی بچهها محدود باشد، با این حال حسینآقا بیهوا جلوی بچهها با صدای بلند میگفت «خانم دوست دارم!» با اشاره به او میفهماندم که بچهها هستند. میگفت «بگذار ببینند و یاد بگیرند.»
نماز جماعت 2 نفره
برای نماز صبح، بنا داشت که محسن بیدار باشد. حتی نمیخواست که نماز را بخواند، فقط میگفت «می خواهم ببیند که در خانه نماز جماعت برقرار است.»
بچهها را با بوسیدن و قربان صدقه رفتن بیدار میکرد، مخصوصاً زینب را که بسیار به او وابسته بود. پشتشان را ماساژ میداد و آنقدر ناز و نوازش میکرد تا از خواب بیدار شوند.
بعد از شهادت حسینآقا، زینب میگفت «مامان، حالا دیگه کی باید پشتم رو دست بکشه تا از خواب بیدار شم؟» حالا هم هر وقت کنار قبر پدرش میرود، حداقل یک ساعت راحت میخوابد.
- ۹۵/۰۴/۲۷