شک ندارم بهتر از شهادت جایگاهی در شأن او نیست
شهید مدافع حرم جاویدالاثر میثم نظری
پدر معزز شهید:
میثم واقعاً دردانه بود. به انجمن خیریه کمک میکرد و ما خبر نداشتیم. به ما میگفت میروم پایگاه بسیج. اول صبح ساعت5 بلند میشد و شبها هم ساعت یک میخوابید. من به او ایمان داشتم و میدانستم که راهش را پیدا کرده است. سال 1376 آمدیم شهران ساکن شدیم. میثم اول دبستان بود که با ما به مسجد میآمد و همان هفتههای اول با برادر و دوستانی که پیدا کرده بود یک هیئت تشکیل دادند به نام هیئت محبان فاطمه(س) که هنوز هم فعال است. از خوبیهایش هرچه بگویم کم است. نه نظامی بود و نه کارمند رسمی دولتی. آدم متخصصی بود و کار تعمیرات موبایل میکرد. درآمد خوبی هم داشت. برای رفتن نه زری در کار بود و نه زوری. خودش به اختیار رفت.
شک ندارم بهتر از شهادت جایگاهی در شأن او نیست.
سه سال بود تلاش میکرد به سوریه برود تا اینکه دی ماه امسال موفق شد. از زمانی که راه کربلا باز شد 7بار به عراق رفت و آنجا با فردی آشنا شد که کارهای اعزام بسیج مردمی عراق را انجام میداد، 20روز هم به عراق رفت تا شاید از این طریق بتواند به سوریه برسد، اما موفق نشد. روزی که داشت میرفت بهطور اتفاقی از نماز خواندنش فیلم گرفتم. خیلی نورانی شده بود. حس غریبی داشتم و به خدا سپردمش. وقتی رفت احتمال میدادم که در نهایت شهید میشود اما نه به این سرعت. 3روز بعد از رفتنش نخستین تماس را گرفت. دو روز بعدش هم دوباره تماس گرفت. بعد دیگر از او خبری نشد. اول بهمن بود که رفتم سرکار. ساعت یک و نیم به من زنگ زدند و خبر شهادت میثم را دادند.
یکی از دوستانش هم آمد و نحوه شهادت میثم را برایم توضیح داد. گفت شب بیاییم منزل به مادرش هم خبر بدهیم. قبول نکردم، گفتم خودم میگویم. ساعت سه و نیم بعد از ظهر آمدم خانه. شب جمعه بود. به همسرم گفتم برویم امامزاده جعفر کن. حلوا خریدیم و پیاده رفتیم. خیلی باید خودم را کنترل میکردم. همسرم را اول بردم سر قبر شهدا و عکسشان را نشان دادم و گفتم اینها همسن و سال میثم هستند. بعد پرسیدم: اگر میثم شهید شود چه کار میکنی؟ وقتی این را گفتم میخواستم زمین دهان باز کند و من را فرو ببرد. همان وقت که خبر شهادت را دادم روی زمین افتاد. تا خانه چندبار نفسش گرفت. وقتی رسید خانه بیهیچ مقدمهای زنگ زد به دخترانم. گفت: بیایید که برادرتان شهید شده. بعد اهل محل و همسایهها آمدند و تا امروز هیچ نشانی از او نداریم؛ نه ساکی، نه عکسی و نه هیچ...
مادر معزز شهید:
گفتم نرو، ولی از دل راضی بودم
در سه سالی که دنبال رفتن به سوریه بود، یکبار هم نشد از رفتن و شهادت برای من بگوید. همیشه عکس پیکر بعضی شهدای مدافع حرم را میآورد و به من نشان میداد و میگفت: مادر اینها را ببین چه جوری شهید شدند. یکبار به او گفتم اگر بخواهی بروی، تو هم اینطوری شهید میشوی؟ گفت: آره اما باید طاقت بیاوری. اول که میخواست برود ناراضی نبودم، اما ته دلم رضایت داشتم. میدانستم اگر به او نه بگویم، میگوید: مامان برای چه پای روضه امام حسین(ع) مینشینی و برای مظلومیت اهلبیت(ع) گریه میکنی. من اگر نروم، میتوانی جواب خانم فاطمه زهرا(س) را بدهی؟ یکبار که داشتم با میثم درباره رفتنش درددل میکردم گفت: مادر اگر من نروم، او نرود، پس چه کسی باید از این حرم دفاع کند؟ گفتم: بمان میخواهم برایت بروم خواستگاری. گفت: برای من زن هم بگیرید باز هم میروم سوریه. امروز اهلبیت(ع) مظلوماند. حرم حضرت زینب(س) بیدفاع است. امروز روزی است که باید خودمان را نشان بدهیم.
برادر معزز شهید:
خبرشهادت میثم را اول به من دادند. با حالی که از میثم سراغ داشتم میدانستم رفتنش برگشتی ندارد. جوان ناب و خالصی که میشناختم شهادت سزاوارش بود. جوانی که باعلاقهاش به نماز اول وقت روی اطرافیانش تاثیر میگذاشت. سخنی از آیتالله بهجت درباره نماز اول وقت را همیشه تکرار میکرد. اینکه نماز خواندن مثل لیموشیرین است اولش تازه تر و شیرین است. قبل از اینکه با هم کار کنیم در جای دیگری مشغول کار کردن بود. صاحب کارش اهل نمار نبود. میثم بدون اینکه نصیحتی بکند تنها با خواندن نمازهای عاشقانه تاثیر زیادی روی صاحب کارش گذشت طوری که با هم اول وقت برای نماز خواندن میرفتند. جوانی بود اهل ورزش، تفریح و کسب و کار مثل جوانها شر و شور داشت و پرانرژی بود ولی به این باور رسیده بود که باید زندگیاش براساس رضای خدا باشد. با همه قشری دم خور میشد و با رفتارش بر دیگران تاثیر میگذاشت.
خواهر معزز شهید:
یک یا دو ماه قبل از شهادتش بود و تازه آمادگیهای نظامیاش شروع شده بود. یک شب خواب دیدم منزلمان شلوغ شده و هیئت عزاداری امامحسین(ع) در خانهمان برپا شده است. مادر و پدرم هم در مجلس بودند که در باز شد و مقام معظم رهبری وارد شدند و همراهشان هم یک عده از سادات آمدند و به مادرم تبریک گفتند. این جملهشان هنوز در گوشم است که میگفتند: عجب پسری. میثم یک گوشه ایستاده بود و میخندید و از مردم پذیرایی میکرد.
این خواب را زمانی دیدم که هنوز از ماجرای رفتنش به ما چیزی نگفته بود. وقتی خواب را برایش تعریف کردم، فکر کرد میدانم قرار است برود سوریه. اما وقتی فهمید از ماجرا خبر ندارم خندید. روزی که میخواست برود، نماز صبح را خیلی غریبانه و با سوز خواند. همیشه نمازش را با صوت میخواند، اما این بار صدایش یک سوز دیگری داشت. مادرم را صدا کردم و گفتم برو با میثم خداحافظی کن، با این حال ممکن است دیگر برنگردد. ما تا 10روز بعد از شهادتش از او خبر نداشتیم. 21دی خیلی بیحوصله بودم. به همسرم زنگ زدم و گفتم نمیدانم امروز چرا اینقدر بیقرارم. به دلم افتاده اتفاقی برای میثم افتاده است. همسرم دلداریام داد که انشاءاللهچیزی نیست و همین روزها زنگ میزند.
بعدازظهر همان روز وقتی داشتم شومینه خانه را روشن میکردم، با سوخته کبریت نوشتم: میثم برگرد! 21دی. 10روز بعد که خبر شهادتش را از مادرم شنیدم، تازه فهمیدم حس و حال این چند وقتم برای چه بوده است. من خواهر بزرگ تر بودم و حس خاصی به او داشتم. به خاطر صداقت، حیا، مهربانی و عشقی که به اهلبیت(ع) و ولایت داشت، شهادت حقش بود.
کانال آقا محمودرضا