حسین (شهید بیضایی) قله تواضع بود...
نوشته های محمد جواد
مرد میگفت:حسین (آقامحمودرضا) معلمم بود.
روز آخری تو آسایشگاه بودیم که حسین اومد.
همه حسین رو دوس داشتیم
به احترامش بلند شدیم و پا چسبوندیم
اومده بود برای خداحافظی و وداع.
با همون خنده و شیطنت همیشگیش گفت که یه خواهشی داره.
مشتاق بودیم ببینیم حسین چی از ما میخواد.
گفت: چشماتون رو ببندید و به حضرت زهرا قسمتون میدم تا نگفتم باز نکنین.
همه چشامون رو بستیم و منتظر بودیم ببینیم حسین این دم آخریه چی کار میخواد بکنه.
تو حال و هوای خودم بودم که یهو صدای یکی از بچه ها رو شنیدم که با اظطراب و شرمندگی میگفت: نه نه حسین آقا نه...
بدجوری مشتاق شدم بدونم چه خبره, ولی حسین قسم داده بود تا نگفته چشم باز نکنیم...
بالاخره نوبت به من رسید که دیدم...
حسین خم شده بود و پای تک تک بچه ها رو بوسید...
حسین فقط یه معلم نبود, مربی و استاد و فرمانده ما هم بود.
خیلی ازش شاکی شدیم با عصبانیت و ناراحتی ازش پرسیدیم چرا این کار رو کردی؟
حسین لبخندی زد و آروم گفت: نمی دونم بعد از این کدومتون شهید میشین, من هم پای همتون رو بوسیدم...
چشمای مرد سرخ شده و قطره اشکی از گونه مردونه اش قل خورد سمت زمین و آهسته گفت:
حسین قله تواضع بود...
کانال آرشیو
Archive
- ۹۵/۰۵/۲۹