شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

گفتگو با همسر شهید هادی جعفری 1

جمعه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۴۳ ب.ظ


حماسه بانو: خودتون رو معرفی میکنین؟

همسر شهید: فاطمه رحمانی هستم متولد سال 1370 ساکن آمل و همسر شهید هادی جعفری متولد 1365

حماسه بانو: خانم جعفری، با همسرتون آشنا بودید؟

همسر شهید: باباهامون با هم همکار بودن. سال 84 با هم همسفر مکه شدن. روزی که قرار بود برن فرودگاه، 3 صبح قرار گذاشته بودن که همه با هم برن فرودگاه که پدرشون منو دید.

ما تازه دوربین خریده بودیم و من درحال فیلم گرفتن بودم. پدرشون چند بار گفتن که این عروس خودمه. توی سفر شوخی میکردند که سوغاتی نخرید. من برا عروسم خریدم...ولی بعد مامان من میگفتن نه دختر من بچه ست و این حرفا چیه.! به هادی هم از سن 17 سالگیش گفته بودن برا ازدواج ولی چون آمادگی ش رو نداشت، قبول نکرده بود و  این گذشت...

حماسه بانو: خب پس بالاخره کی اومدن خواستگاری؟

همسر شهید: اولین جایی که به هادی پیشنهاد میدن، خونه ما بوده. ولی هادی چون پدر جفتمون نظامی بودن،قبول نکرده بود. چند جا میرن خواستگاری ولی میبینن با اعتقاداتشون جور نیست. دیگه خود هادی به خانواده ش میگه بریم خونه آقای رحمانی..

روز آخر شهریور 89 مادرش زنگ زد و قرار گذاشتن اومدن...هادی وقتی از خونه ما رفته بودن بیرون به مادرش گفته بود کاش از اول همین جا اومده بودیم..چرا از اول نیومدیم؟؟!!..

حماسه بانو: به حرف بزرگتر گوش ندادن همینه دیگه.. از جلسه خواستگاری بگین برامون..

همسر شهید: والا من بخاطر یه خواستگار سمج که قبلش داشتم اصلا اعصاب نداشتم. مادر هادی هم که زنگ زد نمیخواستم بذارم بیان. ولی تو دلم یه کسی میگفت بذار بیاد اگه نخواستی به بهانه نداشتن کار ردش کن..اون روز که اومدن ، من تو اتاقم نشسته بودم. صدای آقا هادی رو که شنیدم بنظرم خیلی مردانه و دلنشین اومد...بعد پدرم گفتن که بریم صحبت کنیم.

 من با کلی اکراه و معطلی رفتم. بعدم دیدم انگار خجالت میکشه که شروع کنه به حرف زدن. منم کلافه شده بودم. خودم شروع کردم و سوال ازش پرسیدم و دیگه راه افتادیم.

من مسائل دینی و تقید به حلال و حرام برام مهم بود. مال و ثروت و خونه و..مهم نبود ولی داشتن یه شغل مهم بود و آقا هادی شغل نداشت چون هنوز دانشجو بود ...

حماسه بانو: در صحبتهای جلسه خواستگاری به چه نکته ای رسیدی؟

همسر شهید: اون روز من خیلی باهاش صحبت کردم و چیزی که خیلی برام جالب اومد اینکه آقا هادی هیچکدوم از حرفا و خواسته های منو همینجوری قبول نکرد. در واقع همه رو در حالت تعلیق گذاشت یا رد کرد. 

مثلا من بهشون گفتم که 3_4سال نامزد(عقد) باشیم ایشون گفتن که 3_4 سال خیلی زیاده . ولی خب ما واقعا 3سال و نیم نامزد بودیم. 

یا مثلا بهشون گفتم که من میخوام درس بخونم. میگفتن که همه چیز بستگی به خودتون داره من دوره نامزدی رو شما شناخت پیدا میکنم ببینم شما آدمی هستی که بتونی هم زندگی کنی هم درس بخونی, و منم واقعا تونستم والان کنکور دکترا دادم. 

یا بهشون گفتم من ممکنه یه جا برم سرکار که همه مرد باشن فقط من زن باشم و آقا هادی گفتن که خب بازم بستگی به خودتون داره .من توی دوره نامزدی روی شما شناخت پیدا میکنم ببینم شما میتونید در اون شرایط کار کنید یا نه ! همین صداقتش و قول الکی ندادنش منو جذب کرد. من بابت نداشتن شغلش نگران بودم ولی اون بهم اطمینان داد که حتما شغل مناسبی پیدا میکنه.

حماسه بانو: پس جواب بله رو دادید؟

همسر شهید: مادرش چند روز بعد زنگ زدن و به دلیل مسافر بودن هادی و عجله، جواب رو گرفتن. هادی اون موقع دانشجوی کرمان بود و میخواست بره. بالاخره 6 آبان 89 عقد کردیم. و این دوران عقد به دلیل دانشجو بودن جفتمون سه سال و نیم طول کشید!

حماسه بانو : چقدر طولانی! اون شناخت پس به طور کامل محقق شد دیگه؟

همسر شهید: بله. کامل. خیلی اوقات رو با هم سپری میکردیم و کاملا همدیگر رو شناختیم. صحبتهاشون در جلسه خواستگاری خیلی سنگین بود  فکر میکردم خیلی سخت گیر هستن و همه چیز رو زیر نظر دارن و فکر میکردم زندگی سختی رو پیش رو دارم.! ولی در دوران عقد متوجه شدم چقدر شوخ طبع هست. امکان نداشت در جمعی هادی حضور داشته باشه و همه رو خندان نکنه. نمیذاشت فضا کسل کننده باشه. شخصیت هادی برا همه جذاب و جالب بود...

حماسه بانو: از رفتار های اقا هادی که در دوران عقد متوجه شدین برامون بگین.

همسر شهید: خیلی برا پدر و مادرشون ارزش قائل بودن و احترام میذاشتن. هیچ کاری بدون مشورت انجام نمیدادن. چه با من چه با پدر و مادر خودش و چه پدر و مادر من. احترام پدر مادر منو خیلی نگه میداشتن. خیلی کمک میکردن به مادرشون  و حتی به مادر من.  براش فرقی نمیکرد چه نوع کاری باشه. حتی کوچک ترین و 

زنانه ترین کارها رو هم آقا هادی کمک میکرد. مثلا مامان ایشون هیچ سالی خونه تکونی رو بدون آقا هادی انجام نمیدادن.. 

حماسه بانو: گفتید آقا هادی خوش اخلاق و شوخ طبع بودن. اهل انتقاد هم بودن؟

همسر شهید: آره...شوخ طبع بود ولی به وقتش هم جدی جدی میشد و حرفش رو قشنگ میزد. انتقاد هم تا دلتون بخواد از من میکرد..(خنده)...کلا در حال انتقاد کردن از من بود..بهش میگفتم یعنی من هیچ چیز خوبی ندارم؟! میخندید میگفت چرا داری . ولی من که نباید خوبی هات رو بگم . باید اینا رو بگم که برطرفشون کنی!

ولی واقعا جلو بقیه خیلی ازم تعریف میکرد. همیشه به پدرش میگفت:" بابا من بخاطر فاطمه و پدرزن و مادر زن خوب، مدیون شما هستم! من دستتون رو میبوسم.."

البته هادی واقعا اهل محبت کردن بود. سعی میکرد با کوچکترین چیز منو خوشحال کنه.! مثلا من پفک مینو خیلی دوس داشتم. میرفت تمام مغازه ها رو میگشت تا برا من پفک مینو پیدا کنه. ...سعی میکرد کارایی که دوست دارم انجام بده.!





  • دوستدار شهدا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی