شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

گفتگو با همسر شهید هادی جعفری 2

جمعه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۵۵ ب.ظ


حماسه بانو: یه خاطره شیرین از سفر مشهد برامون میگید؟

همسر شهید: آقا هادی نذر کرده بودن اگه ازدواجمون سر گرفت یه سفر مشهد بریم. اون سفر خیلی بهمون خوش گذشت. مشهد خونه یکی از دوستانمون بودیم. یه روز با هم رفتیم بازار رضا. 

طبقه بالای بازار یه آشنا داشتن که زیورآلات قیمتی میفروخت. ما میخواستیم انگشتر بخریم. خانم دوستمون یه سرویس مروارید بهم نشون داد گفت قشنگه؟ من چون میدونستم گرون هست و هادی هم دانشجو بود. اصلا ابراز علاقه نکردم. گذشت و اومدیم خونه. روز آخر سفر دیدم آقا هادی و دوستش دارن رمزی با هم حرف میزنن و رفت وآمد مشکوک دارن. چیزی متوجه نشدم. برگشتیم آمل. بعد از دو هفته یه جریانی پیش اومد و آقا هادی از من خواستن کاری رو انجام بدم که زیاد راغب نبودم.

 ولی بخاطر دل اون قبول کردم. آقا هادی  بخاطر همین قبول کردنم خیلی خوشحال شد و با اینکه نگذاشت اون کار رو انجام بدم ولی بعدش بعنوان تشکر بهم هدیه داد. بازش که کردم دیدم همون سرویس نقره هست. خیلی خوشحال شدم. واقعا غافلگیرم  کرد...

حماسه بانو:  وقتی بخاطر اختلاف سلیقه ناراحتی پیش میومد و شما از دست یه نفر دلگیر میشدی، ایشون چه میکردن؟

همسر شهید: سعی میکرد با حرف زدن آرومم کنه. مثلا همیشه میگفت پدر و مادر من و شما 40 یا 50 سال این مدلی زندگی کردن و عقیده شون اینه. نمیشه عوضشون کرد. ما باید با اونا کنار بیایم. به من میگفت پدر و مادر انسان خیلی به گردن انسان حق دارن. اگه تو گوشمون هم زدن باید احترامشون رو نگه داریم. ولی همیشه یه مدیریتی بین من و خانواده ش داشت تا رابطه مون خوب بمونه. همیشه پیش من از اونا تعریف میکرد و منو تشویق به مدارا و پیش اونا هم از من تعریف میکرد...

حماسه بانو: اون دوران عقد طولانی بالاخره کی تموم شد؟ مراسم عروسی کی بود؟

همسر شهید: 14 و 15 اسفند 92 

حماسه بانو: چرا دوتا تاریخ میگین؟!

همسر شهید: چون دو شب عروسی گرفتیم. (خنده) فامیلامون زیاد بودن و من وهادی هم هر دو بچه اول بودیم و پدر و مادرامون میخواستن با عروسی ما جبران محبت بقیه رو کنن. بنابر این مجبور شدیم دو شب بگیریم. کارای قبل عروسی خیلی خسته مون کرده بود. هادی میگفت کی صبح هفدهم میشه که همه چیز تموم شده باشه! ولی اون دو شب مراسم خوب بود.  مخصوصا از مراسم شام دو نفره ای که برا عروس و داماد مهیا کرده بودن، خیلی خوشش اومده بود! 

 آقا هادی خیلی خوش غذا بودن یعنی اگر حتی غذایی رو هم دوست نداشتن چنان با اشتها میخوردن که فکر میکردیم چقدر دوست داره!  بعد که ازش میپرسیم میگفت نه بابا من اصلا این غذا رو دوست ندارم . ولی تو آشپزی نظر میداد. میومد کنارم می ایستاد و نگاه میکرد چکار میکنم. توجه نشون میداد به کارای من...

حماسه بانو: بعد از مراسم اومدید تهران؟

همسر شهید: بله..منزلمون تهران بود. دو روز بعد از عروسی حرکت کردیم به سمت تهران. تو راه هادی گریه میکرد. بهش گفتم برعکسه؟؟ من باید الان گریه کنم!! گفت: "من خیلی به مادر و پدرم مدیونم...خیلی اذیتشون کردم...." یعنی اینقدر نسبت به پدر و مادرش احساس وظیفه میکرد..با اینکه هادی هیچ وقت براشون کم نمیذاشت. واقعا با تمام توان تلاش میکرد که به خانواده ش خدمت کنه. یعنی به نظر من یکی از نکات مثبت هادی همین خدمت و محبت به پدر و مادر بود که هیچ وقت و تحت هیچ شرایطی ازش غافل نمیشد. با وجود این بازم احساس دین میکرد و گریه میکرد..

حماسه بانو: فکر ایشون صحیح بوده. حق پدر و مادر قابل جبران نیست...

حماسه بانو : آغاز زندگی مشترک چطور بود؟

همسر شهید: اولش که من وسایلام رو نبرده بودم تهران. چون دانشگاهم آمل بود. بعد از مراسم عروسی که رفتیم  تهران یک هفته موندیم. بعدش اومدیم آمل. چون عید بود. بعدش هم شنبه ها تا دوشنبه آمل میموندم برا دانشگاه. بعدش بدو میرفتم تهران. یعنی پر میکشیدم برا دیدن هادی..! دوباره تا پنج شنبه تهران میموندیم. پنج شنبه باهم  راه میفتادیم میومدیم آمل.!

آقا هادی دوس نداشتن روزای تعطیل تهران بمونن و خیلی هم آمل و رئیس اباد رو دوست داشتن. میگفتن من تا 7_8سال تهران میمونم بعد انتقالی میگیرم میام آمل.  دانشگاه من که تمام شد و آقا هادی هم ماموریت میرفت و میومد و من دیگه رفته بودم تهران. 

 شهریور بود که به همه همکاراشون گفتن که یه سفر ماموریتی به عراق هست. میرید یا نه؟ که همه همکاراشون گفته بودن نه. به اقا هادی که گفتن،راحت قبول کرده بود. ازش پرسیده بودن: خانومت راضیه؟ که ایشون بدون اینکه به من بگه گفته بود اره. بعد به من زنگ زد، گفت: خانم اماده شو که بریم آمل. من قراره برم ماموریت. گفتم: کجا؟  گفتن عراق!! گفتم برا چی میخوای بری اونجا؟ گفتن: نه نگران نباش. جای ما امن هست ..

 اون شبی که فردا صبحش قرار بود بره تهران و پرواز داشتن من به آقا هادی گفتم : من خسته شدم از دوری. من نمیتونم تحمل کنم. " منو آروم میکرد، میگفت قول میدم بهت این سفر رو رفتم و اومدم دیگه ماموریت نرم. منم گفتم باشه! جلوشو نگرفتم. فقط بهش میگفتم خسته شدم از این همه دوری. چون واقعا هم از هم خیلی دور بودیم. گفتن جای ما امن هست. یه کارگاهی تو عراقه. ما اصلا جنگ نمیریم. قبل رفتنش بهم گفت که شاید نتونم هر روز بهت زنگ بزنم چون میدونست چقدر وابسته ام و نمیتونم ازش بیخبر باشم!

ادامه دارد 

https://telegram.me/joinchat/B0bupz1QIYZDQntEl0ChxA

خواهران مدافع حرم

http://8pic.ir/images/oi2tin0ry1icbum5q3mp.jpg



  • دوستدار شهدا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی