خاطره ای از دو سردارشهیدحجت و سیدابراهیم
یادش بخیر سال گذشته قبل ماه رمضون رفتیم خونه سید ابراهیم.نمیذاشت تکون بخوریم خودش با ماشینش مارو میبرد و میاورد.اون روزم برد حرم زیارت وقتی اومدیم بیرون دیدیم سید با بطری های آب خنک منتظرمونه.میگن کور از خدا چی میخواد شرح حال ما بود تو اون گرمای ظهر.مادر و داداش حجت که آب رو خوردن کلی سیدو دعا کردن که هر چی میخوای خدا بهت بده.سید گیر داده بود مادرم دعا کن شهید بشم.حجت جان دعا کن شهید بشم.داداش حجتم گفت خدایا این شهید نشه.سید محکم با دست دهن داداش رو گرفت گفت دستت درد نکنه من اشتباه کردم نمیخواد دعام کنی.بعدش داداش گفت خب چون مجبورم میکنی میگم خدایا ان شاءالله 100سال بعد بهمراه خانمت باهم شهید بشید.(آخه ما تو خونه همه میدونستیم خانم آقامصطفی تحمل دوری سیدو نداره. امکان نداره تحملشو نداره ک سید شهید بشه حال آنکه چه شد رو خودتون همه شاهد بودین).سید و حجت به اونچه ک از خدا میخواستن رسیدن.خدا خودش حواسش هست نیازی به نسخه پیچوندن ما بنده هاش نداره...
شادی روح همه شهدا:اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
آقــاحــجــتــــــــــ
https://telegram.me/joinchat/C_uoXD7j7RDB4-V38H0IRQ
- ۹۵/۰۶/۱۶