شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی



از تاکسی پیاده شدم عکس شهید خاوری سرتاسر دیوار خسته را پوشیده بود.

مادری در انتظار به کوچه سرک می کشید و می رفت.

حرفهای مادر با مال خدا آغاز شد....

 قنداقه ای از خدا امانت گرفته بود که تحویل صاحبش داده شد.

گر چه جز پیکر سوخته ای از شهید نمانده بود اما مادر از سوز دل، دست و پای سالم فرزند را در خواب نظاره کرد.

چقدربرایم دشوار بودکه مادر، این همه از ما تشکر میکند فقط بخاطر اینکه دقایقی کنارشان بودیم و به درد دلش گوش دادیم.ت

شرمنده و خجالت زده، خداحافظی کردیم و به کوچه آمدیم. 

کنار عکس شهید ایستادیم. مادر قسمتی از عکس را که مردم سوزانده بودند نشان مان داد و با صبوری گفت مردم ناآگاهند.

اردوی جهادی

خواهران مدافع حرم 

@molazemaneharam

http://8pic.ir/images/60gx2hq83553ljdadcdd.jpg

  • دوستدار شهدا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی