خاطره ارسالی از دیدار با خانواده شهید محمدرضا خاوری
سه شنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۵، ۰۵:۳۸ ب.ظ
از تاکسی پیاده شدم عکس شهید خاوری سرتاسر دیوار خسته را پوشیده بود.
مادری در انتظار به کوچه سرک می کشید و می رفت.
حرفهای مادر با مال خدا آغاز شد....
قنداقه ای از خدا امانت گرفته بود که تحویل صاحبش داده شد.
گر چه جز پیکر سوخته ای از شهید نمانده بود اما مادر از سوز دل، دست و پای سالم فرزند را در خواب نظاره کرد.
چقدربرایم دشوار بودکه مادر، این همه از ما تشکر میکند فقط بخاطر اینکه دقایقی کنارشان بودیم و به درد دلش گوش دادیم.ت
شرمنده و خجالت زده، خداحافظی کردیم و به کوچه آمدیم.
کنار عکس شهید ایستادیم. مادر قسمتی از عکس را که مردم سوزانده بودند نشان مان داد و با صبوری گفت مردم ناآگاهند.
اردوی جهادی
خواهران مدافع حرم
@molazemaneharam
http://8pic.ir/images/60gx2hq83553ljdadcdd.jpg
- ۹۵/۰۶/۳۰