خاطره ای از شهید خاوری
روز 26 شهریور بود با داداش رضا رفتیم بیمارستان.تو سالن که منتظر بودیم سید حکیم و خانمش هم اومدن و چهار نفری کارهامون رو انجام میدادیم.تا اینکه ظهر شد و داداش رضا و چند ساعت بعدم سید حکیم رو بردن اتاق عمل.همونطور که قبلا گفتم حال داداش بعد عمل سوم خیلی خوب بود .اینبارم پشت در اتاق عمل که منتظر بودم انتظار دیدن همچین صحنه ای رو داشتم.اما متاسفانه وقتی درب باز شد و چشمم به داداش رضا افتاد خشکم زد هم ترسیدم هم هول کردم هم تعجب...حالش خیلی بد بود اصلا هوشیار نبود. خییییلی شدید درد داشت و کاملا پیدا بود.هر چه کردم حالش خوب نشد.با آمپول و سرم پرستارها با دعای سریع الاجابه و دعای پا درد و... مفاتیح با یس و آیه الکرسی قرآن و...هیچکدوم خوب نشد.لباشو با پنبه مرطوب خیس کردم.حتی دیگه آخرش بهش آب دادم ...هیچی ک هیچی.به درماندگی محض رسیدم.ک در این حین سید حکیم رو روی تخت آوردن داخل اتاق سید که متوجه حال بد داداش شد از تخت اومد پایین.هر چه پرستارها گرفتن که سید نباید راه بری داروی بیهوشی تو بدنته خطرناکه ...سید گوشش بدهکار نبود و گفت من خوبم هیچیم نیست.اومد سمت تخت رضا.مشخص بود نمیتونست رو پاهاش بایسته.خودش رو روی نرده تخت انداخته بود و به زحمت خودش رو سرپا نگهداشته بود و رجز میخوند.قربون صدقه داداش میرفت همش میگفت الهی درد و بلات بخوره تو سر عدو(دشمن).دید حریف رضا نمیشه شروع کرد به اصرار که بگو لبیک یا زینب(س) بگو لبیک یا زینب (س) ...داداش رضا میگفت سید برو بزارم به حال خودم و سیدم ول کن ماجرا نبود.بلاخره رضا همراه سید شروع کرد زیر لب به زمزمه کردن لبیک یا زینب(س).کم کم بغش راه گلوی داداش رضا رو گرفت.چشماشو بسته بود اما شر شر اشک از گوشه چشماش سرازیر شده بود و کم کم هم صداشون بلندتر شد.منم گریه م گرفته بود و گریه میکردم.سید بهم تشر زد که خواهرم شما گریه نکن جلو داداشت.اشکامو که پاک کردم تا به خودم اومدم دیدم داداش رضا از دردش خبری نیست و آروم شد و به خواب رفت.متعجب مونده بودم اصلا یهو چیشد! سیدهم رفت رو تختش خوابید.همونجا از داداش رضا این عکس رو گرفتم.
آقــاحــجــتـــــــــــ
https://telegram.me/joinchat/C_uoXD7j7RDB4-V38H0IRQ
- ۹۵/۰۷/۰۴