شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

معرفی شهید عطایی ۱

چهارشنبه, ۱۴ مهر ۱۳۹۵، ۰۵:۰۱ ب.ظ

 اسمم مرتضی عطایی و سال 1355 در مشهد متولد شدم. ما 6 تا خواهر و برادر هستیم، سه تا خواهر و سه تا برادر و من هم فرزند دوم خانواده هستم. مادرم خیلی از شرارت‎های دوران کودکی‌ام در خانه تعریف می‎کند اما در مدرسه یک مقدار خجالتی بودم و فعالیت خاصی نداشتم.

پدرم کارمند راه‌آهن بود و در قسمت تعمیرات واگن کار می‌کرد و بعدازظهرها هم برای تامین مخارج خانواده در مغازه‌ای که اجاره کرده بود به کار تعمیر تاسیسات ساختمان مشغول بود و الان 10، 15 سالی است که بازنشست شده‎است. من هم از همان دوران کودکی در کنار تحصیل پیش او می‌رفتم تا کم کم در این حرفه خبره شدم.

آن موقع خانه ما در پنج راه (نواب صفوی) و نزدیک حرم بود و خانه پدربزگم هم در نواب 11. روبروی خانه پدربزرگم حسینیه‌ای به اسم قمی بود. حسینیه‌ای 60، 70 ساله که کم کم پاتوق همیشگی من شد. از بچگی وقتی به خانه پدربزرگم می‌رفتم پایم به آن حسینیه و مراسم‌های آن باز شد و جذب صفای باطن حاج قاسم متولی آن هیئت شدم و ارادت خاصی به او پیدا کردم.

آن هیئت سنتی نسبت به هیئت‎های دیگر برایم متمایز بود. خاکی بودن و اخلاصی را که در آن هیئت و متولی آن می‎دیدم خیلی برایم جالب بود. به قول حاج قاسم  که می‎گفت: «برخی می‎آیند و در هیئت‎ها می‎گویند سه، سه، سه!» در بعضی هیئت‎ها هم برخی افراد برای چشم و هم‎چشمی کارهایی می‌کردند یا اینکه بعضی‎ها با شیوه‎های جدید، مداحی می‌کردند و من اصلاً با آن صفا نمی‎‎کنم. برای همین هر دوشنبه به حسینیه قمی می‌رفتم.

تا دیپلم درس خواندم و بعد از آن به خدمت سربازی رفتم. خدمت من در ارتش افتاده بود و سه ماه آموزشی‌ام را در بیرجند و 21 ماه دیگر خدمت را هم در تهران بودم.

بعد از اینکه از خدمت برگشتم در مغازه پدرم مشغول کار شدم و رسماً شدم تعمیرکار تاسیسات ساختمان و کارهای تعمیر تاسیسات ساختمان، آبگرمکن، کولر، لوله‎کشی، پکیج و شوفاژ و این طور برنامه‎ها شد کار اصلی من و تا قبل از این‎که ازدواج کنم در مغازه پدر کار می‎کردم.

در سال هفتاد و هشت ازدواج کردم و بعد از آن یک مغازه مستقل برای خودم اجاره کردم و بعدها هم عضو اتحادیه تاسیسات ساختمان شدم. الحمدالله و به لطف اهل بیت کار و بار خوبی داشتم.

 حسینیه قمی و عزادرانی که در آن گرد هم می‌آمدند مرتضی را از آن دوران به یاد دارند. حسینیه ای که پاتوق‎ شب‎های دوشنبه او بود و به کمک حاج قاسم، متولی این حسینیه هر شب دوشنبه فقرای دور حرم امام رضا(ع) را اطعام می‎کرد و طنین زیارت عاشورای او در آن حسینیه هنوز هم برای عاشقان قابل شنیدن است.

به جرئت می توان گفت گریه بر امام حسین بود که پای مرتضی را برای سربازی ایشان باز کرد تا اینکه تبدیل  به یکی از مربیان آموزش نظامی بسیج شود و «شعارهای ماشاءالله حزب الله»، «کی خسته است، دشمن» از آن زمان، در دوره های آموزشی، رژه و اردوهای بسیج تا سوریه بر زبان خود حفظ کرد.

با شروع درگیری های سوریه مرتضی دنبال فرصتی بود تا بتواند برای دفاع از حرم عمه سادات عازم شامات شود تا اینکه توسلات او به امام رضا(ع) جواب داد و با فاطمیون آشنا شد و با شناسنامه افغانستانی به سوریه رفت.

در همان ابتدای حضور در سوریه متوجه محوبیت سیدابراهیم و گردان ویژه او می شود و برای حضور در این گردان ابراز تمایل می کند و این آغاز آشنایی و همراهی او با سید ابراهیم بود. این همراهی آنقدر میان نیروهای فاطمیون زبانزد شد که می گفتند هروقت سیدابراهیم مجروح شود ابوعلی هم مجروح می شود و در بیمارستان هم با هم هستند.








  • دوستدار شهدا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی