شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

برخی تازه اعزام شده‌ بودند و برخی هم به تازگی از میدان جنگ بر می گشتند. هر دو گروه خسته راه بودند و تعدادی از آنها تنها وقت داشتند تا لباسی عوض کنند، دوشی بگیرند و خود را به حرم حضرت رقیه(س) برسانند.

تعداد بچه های فاطمیون بیشتر از شبهای قبل بود. خودم را میان آنها جا دادم تا از نزدیک عزاداری آنها را ببینم.

اکثرا با لباس نظامی آمده بودند، با پَچ هایی که روی بازوی آنها بود و نوشته شد بود «کلنا عباسک یا زینب».

برخی هم بر روی سینه شان « فاطمیون» داشتند و تعداد کمتری هم تی شرت سیاه پوشیده بودند که روی آنها عبارت فاطمیون با رنگ زرد نقش بسته بود.

پشت سر آنها هم تعداد دیگری از افغانستانی‌های مدافع حرم نشسته بودند.

جای ما نزدیک ضریح بود و در کنار ضریح هم تعدادی نشسته بودند و آرام آرام گریه می کردند.

 صدایشان مفهوم نبود ولی یکی از آنها را (که از بچه های فاطمیون بود) دیدم. موبایلش را روشن کرده بود و تصویری داشت با فرد دیگری آن طرف خط صحبت می کرد و به او نشان می‌داد که الان در کنار ضریح حضرت رقیه(س) است.

 چشمهایش از گریه باد کرده و چند ثانیه بعد، صفحه مویابلش را بوسید، آن را خاموش کرد و در جیبش گذاشت.

برخی برای گرفتن عکس یادگاری با ضریح می آیند و تنها ده دقیقه وقت دارد چون چراغها خاموش می شود و هم باید حرم را ترک کنند.

مدافعان حرم هم -چه ایرانی، چه افغانستانی و چه غیره- با اتوبوسهایشان می روند.

وقت زیادی نبود.

چند نفر از فاطمیون داشتند عکس یادگاری می‌گرفتند. جلو رفتم و با یکی از آنها سلام و علیکی کردم.

اسمش مصطفی بود. 24 ساله با لباس نظامی لجنی.

خانواده اش افغانستان هستند و خود او چند سال است که در ایران زندگی می‌کند.

می گفت قبل از آمدن به سوریه، نجار بوده ولی وقتی برای اعزام، اعلام نیاز شده کار را رها کرده، ثبت نام کرده و به سوریه آمده است.

این سومین اعزام او بود و با هر اعزام هم حدودا دو ماه در سوریه می ماند.

از او درباره حرف‌هایی که راجع به مدافعان افغانستانی حرم می‌زنند سوال کردم. همه را شنیده بود.

وقتی نظرش را پرسیدم، خندید و گفت: چه باید بگم؟

گفتم می گویند شما در ازای آمدن به سوریه امکان اقامت در ایران می گیرید. جواب داد: من الان هم در ایران مقیم هستم. هم کار دارم و هم درآمد.

بیشتر که پرسیدم، گفت بهتر است حرفی نزنیم چون آن کسی که باید بداند، خبر دارد.

سوال کردم اگر تصمیم بگیری -به هر دلیلی- دیگر به سوریه نیایی، کسی تو را مجبور خواهد کرد؟ گفت من الان هم با اصرار آمده ام چون افراد زیادی در نوبت هستند و می خواهند به سوریه بیایند.

مصطفی 3 خواهر و 2 برادر دارد و خودش فرزند سوم خانواده است.

صحبتمان طولانی شده بود و او عجله داشت تا به اتوبوس برسد. تا دم در خروجی حرم با هم رفتیم. حتی وقتی تعارف کردم که با هم چای بخوریم گفت وقت نیست.

آخرین سوالم را از مصطفی پرسیدم: «به کجا اعزام می‌شوید؟» جواب دیپلماتیکی داد و گفت: جبهه اصلی در حلب است.

خواستم سوال کنم از اسارت، مجروحیت و مرگ نمی‌ترسی؟ به نظرم سوال بیجایی آمد. 

کسی که 3 بار اعزام شده و با اصرار آمده است، از چه چیزی می‌ترسد؟

https://telegram.me/joinchat/BLg3jD72m2rJl4oI74z-SA۵

کانال رسمی فاطمیون

  • دوستدار شهدا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی