مزد دل کندن از تمامی تعلقات چیزی جز شهادت نیست ۳
فقط برای رضای خدا
بالاخره وقت
اعزام فرا میرسد. بچهها برای این روز فکرهایی دارند. فاطمه برای پدر
نقاشی میکشد و دلنوشته و نامههایش را همراه عکسش درون ساک پدر میگذارد.
محمدرضا فرزند ارشد شهید فرامرزی که متولد سال 83 است هم نامههایی برای
پدر مینویسد و چون سنش بیشتر از برادر و خواهرش است، درک بالاتری نیز از
نوع سفر پدر دارد. محمدرضا میگوید: «از یک هفته قبل که رفتن بابا قطعی
شد، من همهاش در خلوت خودم گریه میکردم.»
شب آخر، یعنی چهارم آذرماه
1394، شب حساسی است. آن شب با حاجمحسن فرامرزی تماس گرفته میشود که اعزام
قطعی است و چند ساعت دیگر باید برود. حول و حوش ساعت 11:45 دقیقه شهید
فرامرزی سه فرزندش را در یک اتاق جمع میکند و آخرین توصیههایش را به آنها
میکند. محمدرضا میگوید «آن شب بابا به ما گفت بچهها من فقط برای رضای
خدا میروم. اگر برنگشتم چند خواسته دارم. اول اینکه مطیع محض ولایت فقیه
باشید. به حفظ قرآن ادامه بدهید و نماز را جدی بگیرید. این را هم بگویم که
خود بابا از حافظان قرآن بود و جزء اول و آخر قرآن را حفظ کرده بود و در
محل کارش نیز دارالقرآنی تأسیس کرده و همکارانش را در فصیحخوانی قرآن
مشاوره میداد. آن شب بابا از فاطمه خواست حجابش را رعایت کند. به من هم
گفت تو بعد از من مرد خانه هستی. میگفت بچهها بدانید من همیشه در کنار
شما هستم. اگر به کمکم نیاز داشتید، یک حمد و سه قل هوالله بخوانید تا به
کمکتان بیایم.»
حاجمحسن که به گفته محمدرضا جذبه و قاطعیت خاصی داشت و
در عین حال مهربانترین و خوشقولترین بابای دنیا بود، دو، سه ساعت بعد
از این توصیهها برای همیشه از آنها خداحافظی میکند و میرود. در حالی که
هنگام خداحافظی به شدت گریه میکند و دو پسرش را بارها و بارها میبوسد و
چون فاطمه در آن لحظه خواب بوده، به ناچار در خواب از او خداحافظی میکند و
میرود. محسن فرامرزی چهارم آذر 94 از خانه میرود، پنجم آذر به سوریه
پرواز میکنند و 25 روز بعد یعنی در 30/9/94 در خانطومان به شهادت میرسد.
از همسر شهید میپرسم از نحوه شهادت حاجمحسن خبر دارد؟ پاسخ میدهد:
آقای اعرابی از همرزمان همسرم برایمان تعریف کرده که وقتی شهید اسدالهی به
شهادت رسید، من برای آوردن پیکرش به منطقه عملیاتی رفتم که مورد اصابت سه
گلوله قرار گرفتم. شهید فرامرزی هم برای برگرداندن من به محل درگیری آمده
بود که گلوله دشمن به پهلوی چپش میخورد و به شهادت میرسد.
دلنوشتهای برای بابا
فاطمه فرامرزی تنها دختر شهید که گویا سوگلی بابا هم بوده، متولد 1387 است و با پوشش چادرش نشان میدهد که تا حالا خوب به وصیت بابا عمل کرده و برترین نوع حجاب را انتخاب کرده است. فاطمه دل نوشتههای زیبایی برای بابا دارد که از او میخواهم یکی را برایمان بخواند. دل نوشتهاش را با بسم رب الشهدا آغاز میکند: «به نام خدای مهربانم. از مادر و پدر دلسوزترم. به نام خدای حسین و رقیه، به نام خدای دختر سه ساله، به نام خدای بزرگ شهید شش ماهه. به نام خدای شنوا و بینا، درد دلهای دخترانه، به نام خدای بزرگم که پدر شهیدم را انتخاب کرد و خودش سرپرستی ما را پذیرفت. خدای مهربانم دلتنگم، درد دلهای زیادی با پدر شهیدم دارم. نمیدانم چرا زمان دیر میگذرد. چرا هیچ چیزی جای خالی او را برایم پر نمیکند. چرا هیچ گلی بوی او را نمیدهد. چرا هیچ چیزی این دل بیقرار مرا قرار نمیدهد. تنها آرام دلم دردانه آقا حسین(ع) است که پدرم و تمام شیعیان به فدای این دردانه حسین، خانم جان، دختر بابا، شما نیز مثل من در سن کودکی پدر بزرگوارتان شهید شد. شما فقط از این دل پرآشوبم خبر دارید. رقیه خانم از شما مدد میگیرم برای ادامه زندگی و کنار آمدن با نبودن تمام هستیام. کمکم کن تا من نیز فدایی راه شما باشم. از شما بانوی بزرگوار کمک میخواهم برای حفظ حجابم و اقامه نمازم. و اما پدر شهیدم زیبنده توست مدافع حریم آل الله. مبارکت باشد ردای زیبای حسینی. چه عظمتی دارد شهید مدافع حرم. پدر عزیزم عزیزتر از جانم شهادت مبارکت باشد.»بعد از دل نوشته فاطمه، طبع محمدطاها آخرین فرزند شهید که متولد سال 90 است هم گل میکند و برایمان مداحی کوتاهی میکند. محمد طاها که از آن پسربچههای شیطان است، با لحن خاصی میخواند: «با اذن رهبرم، از جانم بگذرم در راه این حرم، در راه یار... یا حیدر گویم و شمشیری جویم و اندازم لرزه بر جان کفار، همپیمان گشتهاند کفر و تکفیر، شیطان است و زر و زور و تزویر، اما از وعده حق دل آگاه است، پیروز این نبرد حزبالله است.»
همه سؤالهایم را تقریباً پرسیدهام. اما یک پرسش ذهنم را درگیر خود کرده است. اینکه جهاد واقعی را چه کسی میکند؟ خانواده شهدا یا خود آنها؟ همسر شهید حرف جالبی میزند که برای خود من تازگی دارد: «من خیلی خودم را جای همسرم قرار میدهم. به نظرم لحظه شهادت یا خداحافظی حاجمحسن و همه شهدا در حالی که میخواهند از همه دلبستگیهایشان بگذرند و بروند، با همه زندگی ما برابری میکند. ما در ظاهر صبوری میکنیم. اما همه اینها به آن لحظه آخری که رزمندهای به شهادت میرسد نمیارزد. آن لحظه خیلی مهم است. پیروزی در جهاد اصغر و اکبر سندش با شهادت امضا میشود و این شهدا به واقع همه دلبستگیها را کنار گذاشتند که به شهادت رسیدند. حاجمحسن دخترمان فاطمه را آن قدر دوست داشت که اگر در لحظه آخر او بیدار بود، شاید صدای او، گریهاش یا حتی نگاهش مانعی بر سر راهش میشد. اما شهید فرامرزی همه را گذاشت و رفت. همرزمانش تعریف میکنند که حاجمحسن در حرم حضرت رقیه(س) دلنوشته دخترمان فاطمه را با صدای بلند میخواند و بعد آن را به داخل ضریح خانم میاندازد. واقعاً مزد دل کندن از همه این تعلقات برای پاسداشت ارزشهایی که به آنها اعتقاد داریم، چیزی جز شهادت نیست.»
5/9/94
به زیارت حرم حضرت رقیه(س) و حضرت زینب کبری(س) مشرف شدیم.
و چه صفایی داشت این زیارت، گویی که اهل بیت(ع) تو را پذیرفتهاند و ندای «سلمان منا اهل بیت» رسول خدا را میشنوی. الحمدلله که خداوند توفیق این تشرف و این عرض ارادت را نصیبمان کرد و حضرت زینب(س) منت بر سر ما نهاد تا مدافع دل و دین و ایمان خودمان باشیم که حرم آلالله بینیاز از امثال من حقیر است.
نامه دخترم را در حرم حضرت رقیه(س) مجدداً خواندم و به یاد درد دلهای ایشان با سر بریده پدر، تقدیم ایشان نمودم.
- ۹۵/۰۷/۲۸