شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

بی بی عیدی حاج مصطفی را داد.

پنجشنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۵، ۰۶:۵۴ ب.ظ

شب ولادت حضرت زینب بود. رفتیم حرم اما به در بسته خوردیم!

حاج مصطفی خیلی ناراحت شد!

گفتم: حاجی! مگه چی شده؟!

فردا میاییم ..نه! چرا اینطوری شد؟! یعنی ما لایق زیارت نبودیم؟!

روز بعد دوباره راهی شدیم. 

این بار، شرف حضور یافتیم و حتی بعد از رفتن زائران هم توفیق داشتیم بمانیم.

 نگاهی به اطراف ضریح انداختم.

کلا سه نفر بودیم. 

یک روضه خوان ایرانی هم آمد و برایمان مرثیه خواند. 

با اینکه عکس گرفتن ممنوع بود از خادم حرم اجازه عکاسی گرفتیم.

آن روز حاج مصطفی خیلی در کنار ضریح گریه کرد. 

شب که به مقر بر می گشتیم خیلی خوشحال بود و تو پوست خودش، نمی گنجید.

 تو گویی از حضرتش، عیدی را که باید، گرفته بود.

فردا صبح رفتیم برای شناسایی. ساعت دوازده به من گفت: من می رم جلو، تو منو پوشش بده. 

میخوام برم جاده آسفالت رو ببینم. باید دقیق شناسایی بشه.

همین که رفت، یک خمپاره شصت به کنارش اصابت کرد. یاحسین!حاج مصطفی رو زدن! 

چند لحظه بعد، دیدم با سر وصورت خونی می دود به سوی من. 

خودش را به پشت خاک ریز رساند. بدن ترکش خورده اش را به آمبولانس رساندم  و بعد گفتم:

حاجی داشتی پرستو میشدی! عیدی حضرت زینب بود خواب حضرت رو دیده بودم 

 بگو! نه نمیگم!

بعد از چند ماه که ایران بود در بیمارستان داستان خواب را برایم گفت.

 اما قول دادم تا شهید نشده برای کسی نگویم.

"خواب دیدم، دارم، میرم سمت ضریح.

 رفتم،دیدم یه دست آمده بیرون سه تا کارت سبز دستشه.

دست بردم کارت ها رو بگیرم فقط یکی از این کارت ها رو به من دادن، گفتم اینا برا کیه؟

 یکیش برا حاج....  یکیش برا.....  ولی هنوز وقت اینا نرسیده"

 فردای آن روز حاج مصطفی مجروح شد..

بی بی عیدی حاج مصطفی را داد.

شهید مصطفی رشیدپو

 خادم الشهدا 


  • دوستدار شهدا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی