خاطره ای به قلم حمیده سالخورده خواهر بزرگوار شهید محمدتقی سالخورده ..
بار اول که پاییز 94 رفته بود سوریه ..یک روز در میون به ما زنگ میزد و همیشه میگفت :
اینجا جاش خوبه .ما همه چیز داریم ..امکاناتش کامله، هیچ سختی نداریم و ...گر چه ما باور نمی کردیم ومی دونستیم میدان جنگ از رفاه و آسایش دوره اما چیزی نمی گفتیم که ناراحت بشه ...ومثلا باور می کردیم..
می دونستیم بخاطر آرامش ما این حرفا رو میگه..باهاش شوخی میکردیم و می خندیدیم ...
خداحافظ خنده های از ته دل ...
بعد از اومدنش دیدیم یه دسته تسبیح خریده بود ...خیلی زیاد بود ...
مامانم بهش گفت :عزیزدلم چقدر زیاد خریدی؟
بعداز یه کم مکث رو به مامان گفت :از یه پیرمرد درمانده خریدمش .دلم نیومد کم بخرم، همه رو یه جا ازش گرفتم .پیر مرد هم خوشحال شد ...
مامانم صورت قشنگش و بوسید و تحسینش کرد ...
الان همون تسبیح ها شده برامون یادگاری ...🌿
فدای دل لطیف و مهربونش بشم که همیشه به فکر همه بود..🌷
شهید محمدتقے سالخورده
@shahid_salkhorde
https://telegram.me/joinchat/BjUoAz28DZ0u4FsyY0P7hQ
- ۹۵/۰۸/۰۱