بختی براے دو برادر
روایتهایے از زندگےشهیدان مصطفےو مجتبے بختے یاران سلسله الذهب نیشابورڪه بعد از 75روز دفاع از زینبیه به شهادت رسیدند.
مصطفے بختے،پنجم مرداد سال61 در مشهد بهدنیا آمد بعد از گرفتن دیپلم علومانسانے، وارد حوزه علمیه شد و به مدت چهارسال به تحصیل در علوم دینے پرداخت و همزمان با آن، براے امرارمعاش به شغل آزاد مشغول شد.
در سال 1378 ازدواج ڪرد و حاصل 16 سال زندگے مشترڪش، تولد دو دختر است.
با آغاز جنگ در سوریه، مصطفے تصمیم به رفتن و دفاع از زینبیه گرفت پس از 75روز دفاع از زینبیه دربرابر عناصر تڪفیرے داعش، 22تیر94 با اصابت ترڪش به شهادت رسید.
مجتبےبختے سومین پسر و آخرین فرزند خانواده بختے بود ڪه در تاریخ 12فروردین سال67 بهدنیا آمد.
مجتبےبعد از اتمام دوران دبیرستان، در رشته حقوق دانشگاه پیامنور قبول شد و به خاطر استعداد خوبش در تحصیل، با کسب رتبه اول دانشآموختگی حقوق، از این دانشگاه فارغالتحصیل شد.
شهید بختےاز یڪ سالونیم گذشته، مقدمات ڪارهاےخود را براے رفتن به سوریه آغاز ڪرد و چندبارے هم بدون داشتن مجوز، راهے شد ڪه پس از شناسایےدر تهران، برگردانده شد.
او ڪه هیچوقت از رفتن به سوریه و دفاع از زینبیه منصرف نشد، پس از پیگیرے هاےفراوان، سرانجام توانست با پیوستن به تیپ فاطمیون، به خواسته خود برسد و به ڪارےڪه آن را وظیفه خود مےدانست، مشغول شود.
مجتبے بختے هفتم اردیبهشت1394 همراه با برادرش، از ترمینال مشهد راهے تهران شد و از آنجا به سوریه رفت. او ڪه با مصطفے همرزم بود، در 22تیر در یڪی از حملات عناصر تڪفیرے داعش، در ڪنار برادرش در منطقه «تدمر» به شهادت رسید.
پیڪر وی و مصطفے هشتم مرداد، بعد از طواف در حرم مطهر امامرضا(ع)، بر روے دستهای مردم شهیدپرور مشهد، تشییع شده و در قطعه مدافعین حرم بهشترضا(ع) به خاڪ سپرده شد.
مصطفے و مجتبےبختےفرزندان مادرےهستند ڪه براے عاقبت به خیرے فرزندانش هویت خود را عوض ڪرد. برادران بختے ڪه مدت ها تلاش ڪردند تا خود را براے دفاع از حرم حضرت زینب(س) به سوریه برسانند هر بار به دلیلے دچار مشڪل مےشدند.
عاقبت تصمیم مےگیرند هویت ایرانے خود را تغییر دهند و از طریق تیپ فاطمیون به این آرزوےسخت خود دست پیدا ڪنند. اما حڪایت
«ڪه عشق آسان نمود اول ولےافتاد مشڪل ها»
براے این دو برادر هم رقم خورد و فرماندهان این تیپ هر بار متوجه ایرانے بودن آنها مے شدند و با رفتنشان مخالفت مےڪردند.
مصطفے و مجتبےناامید نشدند و دامن شهدا و امام هشتم(ع) را گرفتند. این بار تلاش ڪرده بودند زبان افغانستانے را نیز مسلط شوند و چهرههایشان را هم به آنها شبیه ڪنند. اما مشڪل بزرگترے برایشان رقم خورد. اینڪه اگر براے تحقیقات تماس بگیرند و بخواهند با مادرشان صحبت ڪنند چه اتفاقے خواهد افتاد؟ اگر مادر با لهجه آنها صحبت نڪند دوباره به در بسته خواهند خورد این بود.
به من و مصطفےمےگویند شهداے زنده!!
یڪی به مصطفے پیشنهاد داد اگر از قم اقدام ڪنید شاید بتوانید با فاطمیون بروید. خلاصه بعد از تلاش فراوان یک روز مجتبےآمد دستش را گذاشت بین چارچوب در و میخندید،
پرسیدم: مادر چه شده؟ موفق شدید؟ گفت: مےدونے مامان به پسرهایت چه مےگویند؟ گفتم: چه مےگویند؟ گفت: به من و مصطفے مےگویند شهداے زنده. ما الان شهید هستیم.
قرار شد بروند قم. چند روز بعد مجتبے زنگ زد گفت: مامان ساڪم را آماده ڪن، مےخواهیم برویم قم. گفتم: قطعےشد؟ گفت: نه شما حاضر ڪن برویم ببینیم چه خبر است؟ وقت خداحافظےڪرد از زیر قرآن ردش ڪردم. گفت: آب نریزےها! تا ما بتوانیم برویم ثبت نام ڪنیم، گفتم: چشم. مجتبےبا مصطفےدر ترمینال قرار داشتند. پشتش آب نریختم و گفتم: راضے هستم به رضاے خدا. اینقدر وابستگےما عجیب بود ڪه الان فڪر مےڪنم خدا لطف ڪرده ڪه میتوانم تحمل ڪنم و صبر داشته باشم.
مےدانستم بچههایم بروند دیگر برنمےگردند.
با من تمرین ڪردند چطور افغانستانے حرف بزنم
آنها براے اینڪه بتوانند خود را افغانستانے معرفے کنند از مهاجرین پرسیده بودند چه اسمهایے بگذاریم که طبیعےتر باشد؟ خودشان را پسر خاله معرفےکرده بودند. یعنے من با نام (سکینه نوری) خاله مصطفے (بشیر زمانی) و مادر مجتبے(جواد رضایی) بودم. اسم پدرشان را هم گذاشته بودند جمعه خان.
مصطفے گفته بود خانمم ایرانے است اما من چون افغانستانے معرفے شده بودم اگر تماس مےگرفتند باید با لهجه حرف مےزدم. با من تمرین کرده بودند که اگر کسے زنگ زد چطور جواب بده. یک روز زنگ زدند و گفتند: خانم! شما جواد رضایے را میشناسید؟ گفتم: بله مادرش هستم و سعے مےکردم به زبان افغانستانےصحبت کنم که متوجه نشوند. واقعا کمک الهی بود که اینقدر راحت نقشم را بازے کنم. پدرشان هم در جریان بود اما قرار شد من صحبت کنم.
میدانستم ممکن است شهید شوند، سرشان را ببرند یا تکه تکهشان کنند.
راستےمصطفے جان! خبر رجزخوانے دختر ڪوچڪت - نه آنطور ڪه رسانهها با هیجان از متن بررسے نشده برجام و ارزان شدن سیبزمینے مےگویند- را در گوشه و ڪنار شنیدیم ڪه چگونه سڪینهوار فریاد مےزد ڪه
«چشمتان ڪور! خون باباےمان ما را زنده ڪرده است».
فتبارڪالله احسن الخالقین.
خــــــــادم الشـــــهداء
@khadem_shohda
- ۹۵/۰۸/۰۸