اگر از قافله مجاهدان عقب بمانیم فردا حسرت میخوریم ۱
پنجشنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۵، ۱۱:۲۹ ق.ظ
قریب به اتفاق شهدای مدافع حرم، مجمعی از خوبیها هستند. این حرف از سر غلو یا تعارف نیست. بلکه با مروری بر زندگی این شهدا به خوبی درمییابیم همین صفات بارزشان است که از آنها در عصر منیتها و زیادهخواهیها شهید میسازد. فرمانده شهید جواد اللهکرمی نمونهای از چنین جوانانی است که در دست به خیری، وظیفهشناسی، صداقت و ایستادگی بر سرآرمانهای اسلام ناب محمدی سرآمد بود. او بارها و بارها در جبهه مقاومت اسلامی حضور یافت و در آخرین اعزام با وجود مجروحیت شدید یکی از پاهایش، چشم بر همه تعلقات دنیا بست و در حومه خانطومان به شهادت رسید. چند روز پیش به منزل پدری شهید رفتیم و حاج جواد و سیره و منش زندگیاش را از زبان مادر، همسر، خواهرها و برادرش شنوا شدیم.
آرامشی مادرانه
حدود شش ماه از شهادت جواد اللهکرمی در 19 اردیبهشت ماه 95 میگذرد که به همراه محمدگزیان از بچههای عقیدتی و نظارت حوزه 215 ایثار مسیر خانه شهید را در پیش میگیرم. طبق معمول پدر شهید علی آقا عبداللهی و برادر بزرگترم رضا محمدی هم به شوق دیدار با خانواده شهدا به ما محلق میشوند و حوالی غروب آفتاب به مقصد میرسیم.خانه پدری شهید اللهکرمی در محله مهرآباد جنوبی یک کوچه با خانه سردار شهید حاج رضا فرزانه فاصله دارد. یک ماه پیش مهمان خانواده فرزانه بودیم و حالا این خانواده اللهکرمی هستند که در به رویمان میگشایند و مادر شهید به همراه دو خواهر و یکی از برادرانش، با گرمی و صفای خاصی پذیرایمان میشوند. همسر شهید هم که با دو فرزند خردسالش علی اکبر و زهرا کمی بعد از راه میرسند. احساس میکنم از صمیمیت موجود در بین اعضای این خانواده، اندکی نصیبمان شده است که ما هم حال خوبی پیدا کردهایم.
کمی بعد گفت و گو را با شهربانو ولدخانی مادر شهید آغاز میکنیم. او از آن دست شیرزنانی است که با دیدنش ناخودآگاه واژه «مادر ام وهب» در ذهنت تداعی میشود. مادر شهید اللهکرمی میگوید: من چهار پسر و سه دختر دارم. آقا جواد متولد دوم تیرماه 1360 و ششمین فرزندم بود. از همان بچگی آرام و پرکار و منضبط بود. مدرسه که میرفت، ساعت هفت صبح باید پایش را از پله اول به پله دوم خانهمان میگذاشت، آنقدر که در کارش نظم و انضباط داشت. اخلاق و وقار و تواضع آقا جواد مثالزدنی بود. اگر کاری برای آدم انجام میداد، باز کلمه ببخشید از زبانش نمیافتاد.
از مادر شهید میپرسم: گویا آقا جواد بارها به سوریه اعزام شده بود، مخالف رفتنش نبودید؟ پاسخ میدهد: هیچ وقت مستقیم به خودش نگفتم که نرود، یک بار از همسرش خواستم به او بگوید کمتر برود، اما پسرم میگفت ما وظیفهمان را انجام میدهیم. میگفتم بچههایت رسیدگی نیاز دارند. باید آنها را پارک و گردش ببری. میخندید و به شوخی میگفت: من بمانم تا بچهها را پارک ببرم!
شهربانو چنان لحن آرامی دارد که در میان صحبتهایش گاه فراموش میکنم تنها ششماه از شهادت فرزندش میگذرد. پرسشی در ذهنم شکل میگیرد که این همه آرامش را از کجا آورده است. همین سؤال را میپرسم و میگوید: همه پدر و مادرها دوست دارند بچههایشان عاقبت بخیر شوند. حالا هم که آقا جواد عاقبت بخیر شده است. راه بدی نرفته که بخواهم بیقراری کنم. اسلام خون میخواهد و در شرایط کنونی که همه چیز علیه ایران است، باید در صحنه باشیم و وقت وقت جهاد است. به نظر من بچهها باید خودشان راهشان را انتخاب کنند. همان طور که پسر بزرگم آقا مصطفی در دفاع مقدس به جبهه رفت و شیمیایی شد. آقا محمدرضا دیگر فرزندم هم جانباز است. یا عموی بچهها، نصرتالله اللهکرمی و سه پسرعمهشان راه جهاد را در پیش گرفتند و به شهادت رسیدند.
خانه شهیدپرور
گویا خط جهاد و رزمندگی در خاندان اللهکرمی موروثی است و این خانواده با آقا جواد پنج شهید تقدیم کرده است. شهربانو در خصوص شهید نصرت الله اللهکرمی میگوید: ما قبلاً یک خانه قدیمی در همین محله مهرآباد داشتیم که هر کسی در آنجا بزرگ شد، راه شهادت را در پیش گرفت. نصرتالله چون پدر و مادر شوهرم در ساوه زندگی میکردند، به تهران آمده بود و در خانه ما بزرگ شد و از همان جا هم به جبهه رفت و شهید شد.
مادر شهید اللهکرمی دلیل عاقبت بخیری فرزندان خانواده را حضور در مسجد میداند و میگوید: آقا جواد از بچگی همراه پدرش به مسجد میرفت و به اصطلاح بچه مسجدی شد. من و پدر بچهها سعی میکردیم با او و سایر بچههایمان همراه شویم. اگر شب دیر وقت از مسجد بر میگشتند، موأخذهشان نمیکردیم و همراهشان میشدیم. محیط خانه که امن باشد، بچه جای دیگر نمیرود. این طور پدر و مادرها بدون اینکه بخواهند چیزی را تحمیل کنند، میتوانند بچهها را به مسیر درست راهنمایی کنند. آقا جواد بسیجی مسجد امام محمدباقر(ع) بود و از همان جا هم رشد کرد. غیر از آن، رزق حلالی که همسرم سر سفرهمان میآورد در عاقبت بخیریاش مؤثر بود.
شهید جواد اللهکرمی که پیش از شهادت سه بار مجروح شده بود، عاقبت روز یکشنبه 19اردیبهشت ماه 95 آسمانی میشود. مادر واقعه آن روز را این طور تعریف میکند: یکشنبه از اذان صبحش آیه «ولا تحسبن الذین قتلو...» به من الهام میشد. آن روز اینقدر آماده شده بودم که اگر همان لحظه به من میگفتند آقا جواد شهید شده، اصلاً تعجب نمیکردم. نگو لحظهای که این آیه به من الهام شد، پسرم همان لحظه شهید شده بود و خبرش را شب به ما رساندند.
گویا خط جهاد و رزمندگی در خاندان اللهکرمی موروثی است و این خانواده با آقا جواد پنج شهید تقدیم کرده است. شهربانو در خصوص شهید نصرت الله اللهکرمی میگوید: ما قبلاً یک خانه قدیمی در همین محله مهرآباد داشتیم که هر کسی در آنجا بزرگ شد، راه شهادت را در پیش گرفت. نصرتالله چون پدر و مادر شوهرم در ساوه زندگی میکردند، به تهران آمده بود و در خانه ما بزرگ شد و از همان جا هم به جبهه رفت و شهید شد.
مادر شهید اللهکرمی دلیل عاقبت بخیری فرزندان خانواده را حضور در مسجد میداند و میگوید: آقا جواد از بچگی همراه پدرش به مسجد میرفت و به اصطلاح بچه مسجدی شد. من و پدر بچهها سعی میکردیم با او و سایر بچههایمان همراه شویم. اگر شب دیر وقت از مسجد بر میگشتند، موأخذهشان نمیکردیم و همراهشان میشدیم. محیط خانه که امن باشد، بچه جای دیگر نمیرود. این طور پدر و مادرها بدون اینکه بخواهند چیزی را تحمیل کنند، میتوانند بچهها را به مسیر درست راهنمایی کنند. آقا جواد بسیجی مسجد امام محمدباقر(ع) بود و از همان جا هم رشد کرد. غیر از آن، رزق حلالی که همسرم سر سفرهمان میآورد در عاقبت بخیریاش مؤثر بود.
شهید جواد اللهکرمی که پیش از شهادت سه بار مجروح شده بود، عاقبت روز یکشنبه 19اردیبهشت ماه 95 آسمانی میشود. مادر واقعه آن روز را این طور تعریف میکند: یکشنبه از اذان صبحش آیه «ولا تحسبن الذین قتلو...» به من الهام میشد. آن روز اینقدر آماده شده بودم که اگر همان لحظه به من میگفتند آقا جواد شهید شده، اصلاً تعجب نمیکردم. نگو لحظهای که این آیه به من الهام شد، پسرم همان لحظه شهید شده بود و خبرش را شب به ما رساندند.
ازدواج با سرباز امام زمان(عج)
بعد
از مادر شهید، نوبت به گفتوگو با همسر شهید فرا میرسد. زینب اهوارکی
همسر شهید جواد اللهکرمی که اکنون مسئولیت دو فرزندش علی اکبر پنج و نیم
ساله و زهرای دو ساله را برعهده دارد، از فصل آشناییاش با شهید اللهکرمی
به عنوان ازدواج با سرباز امام زمان(عج) یاد میکند: من و همسرم هممحلهای
بودیم. پدرم ایشان و برادرشان را از مسجد میشناختند، اما جاریام معرف
ازدواجمان شد. آقا جواد سال 85 به خواستگاریام آمد و فروردین 86 عروسی
کردیم. همان زمان خواستگاری، از مأموریتها و سختیهای شغلشان گفت.
خانوادهام اعتقاد داشتند نبودن همسر برایم سختیهایی دارد، اما من فکر
کردم حالا که در زمان انقلاب و جنگ نبودم، حداقل میتوانم با ازدواج با یکی
از سربازان امام زمان(عج) دینم را ادا کنم. به نظرم میرسید اگر به ایشان
جواب رد بدهم، آن دنیا شرمنده حضرت زهرا(س) میشوم. از همسر شهید میپرسم در طول زندگی آقا جواد را چطور آدمی شناختید، پاسخ میدهد: همسرم همان اول زندگی گفت که ملاک من اخلاق است. کسی که اخلاق ندارد، ایمان ندارد. واقعاً هر کسی ایشان را میشناخت به حسن اخلاق توصیفش میکرد. ادب و احترام و تواضعش، بینظیر بود. در خانواده به شوخی میگفتیم اگر آقا جواد یک کاری هم برای ما انجام بدهد، باز عذرخواهی میکند.
مأموریتهای ناتمام
گویا شهید اللهکرمی به دلیل نوع شغلش، مرتب به مأموریت میرفت، همسر شهید از نبودنهایش میگوید: ایشان چند وقت یکبار مأموریت میرفت. یک نمونهاش در سال 90 بود که میخواستیم برای علی اکبر جشن تولد بگیریم، 70 روز مأموریت رفت و بعد از تولد یکسالگیاش برگشت. یا از دی ماه 92 تا دی ماه 93 یک سال کامل در سوریه بود و هر از گاهی من و بچهها پیشش میرفتیم.
همسر شهید ادامه میدهد: در سوریه که بودیم گاهی آقا جواد من را به پشت حرم حضرت زینب(س) میبرد. آنجا درگیریهای زیادی رخ داده بود و هنوز ویرانی جنگ به چشم میخورد. ساختمانهایی را نشان میداد که موقع درگیریها خود آقا جواد از آنجا شلیک کرده بود یا گلولههای خود ایشان به آنجا اصابت کرده بود. از همسر شهید میپرسم: با این همه حضور همسرتان در جبهه سوریه، لابد احتمال شهادتش را میدادید. پاسخ میدهد: من به اینکه آقا جواد یک رزمنده است افتخار میکردم. هرچند میدانستم که این راه خطرهایی دارد و همان اوایل ازدواج به شهادتش فکر کرده بودم، منتها یقین داشتم اگر قرار باشد اتفاقی برای کسی بیفتد، اینجا هم میافتد. البته به این زودیها انتظار شهادتش را نداشتم و فکر میکردم او آنقدر توانایی دارد که حالا حالاها بماند و مثل شهید همدانی و سردار سلیمانی خدمت کند.
گویا شهید اللهکرمی به دلیل نوع شغلش، مرتب به مأموریت میرفت، همسر شهید از نبودنهایش میگوید: ایشان چند وقت یکبار مأموریت میرفت. یک نمونهاش در سال 90 بود که میخواستیم برای علی اکبر جشن تولد بگیریم، 70 روز مأموریت رفت و بعد از تولد یکسالگیاش برگشت. یا از دی ماه 92 تا دی ماه 93 یک سال کامل در سوریه بود و هر از گاهی من و بچهها پیشش میرفتیم.
همسر شهید ادامه میدهد: در سوریه که بودیم گاهی آقا جواد من را به پشت حرم حضرت زینب(س) میبرد. آنجا درگیریهای زیادی رخ داده بود و هنوز ویرانی جنگ به چشم میخورد. ساختمانهایی را نشان میداد که موقع درگیریها خود آقا جواد از آنجا شلیک کرده بود یا گلولههای خود ایشان به آنجا اصابت کرده بود. از همسر شهید میپرسم: با این همه حضور همسرتان در جبهه سوریه، لابد احتمال شهادتش را میدادید. پاسخ میدهد: من به اینکه آقا جواد یک رزمنده است افتخار میکردم. هرچند میدانستم که این راه خطرهایی دارد و همان اوایل ازدواج به شهادتش فکر کرده بودم، منتها یقین داشتم اگر قرار باشد اتفاقی برای کسی بیفتد، اینجا هم میافتد. البته به این زودیها انتظار شهادتش را نداشتم و فکر میکردم او آنقدر توانایی دارد که حالا حالاها بماند و مثل شهید همدانی و سردار سلیمانی خدمت کند.
- ۹۵/۰۸/۲۰