شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

خواهر شهید سید مجتبی حسینی

شنبه, ۶ آذر ۱۳۹۵، ۱۰:۴۵ ق.ظ


چند وقتی بود خبری از سید مجتبی نبود و زنگ نزده بود و خبرایی رسیده بود که شهید شده

یکی میگفت:

اسیر شده...

یکی میگفت:

مفقود و خبری ازش نیست

خیلی روزهای سختی بود برای خانواده

اینکه هیج چیزی معلوم نباشه خیلی حس بدی؛ نه تو زمین بودم و نه هوا.

یک شب تو ماه رمضون تا سحر بیدار بودم و دلم برای داداش مجتبی و مادرم تنگ شده بود.

بهشون میگفتم:

خوب من تنها گذاشتید و دوست داشتم به خوابم بیاین

هرچی دعا و نماز بلد بودم خوندم و گفتم:

بیاید به خوابم

فردای اون روز داداش مجتبی اومد به خوابم:

دیدم تو یک بیابون بزرگ هستیم و یک تپه که داداش مجتبی بالای تپه سنگری داشت

گفتم:

اونجا چیکار میکنی تنها؟

گفت:

من با دوربین میبینم و موقعیت رو برا بچه‌ها با بیسیم میگم

گفت:

اونجا پناهگاهمون هستش

بعد دست من گرفت و گفت:

هیچ حرفی نزن فقط نگاه کن

وارد شهر دمشق شدیم و دست من گرفته بود و فقط نگاه میکردم و یک خیابان رو قدم زدیم

یک شهر شلوغی بود بعد گفت:

من باید برم و خداحافظی کرد

بعد از خواب که بیدار شدم حس سبکی و خوشحالی داشتم و آرامش خیلی خاص.

 آقا محمودرضا

  • دوستدار شهدا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی