خواهر شهید سید مجتبی حسینی
چند وقتی بود خبری از سید مجتبی نبود و زنگ نزده بود و خبرایی رسیده بود که شهید شده
یکی میگفت:
اسیر شده...
یکی میگفت:
مفقود و خبری ازش نیست
خیلی روزهای سختی بود برای خانواده
اینکه هیج چیزی معلوم نباشه خیلی حس بدی؛ نه تو زمین بودم و نه هوا.
یک شب تو ماه رمضون تا سحر بیدار بودم و دلم برای داداش مجتبی و مادرم تنگ شده بود.
بهشون میگفتم:
خوب من تنها گذاشتید و دوست داشتم به خوابم بیاین
هرچی دعا و نماز بلد بودم خوندم و گفتم:
بیاید به خوابم
فردای اون روز داداش مجتبی اومد به خوابم:
دیدم تو یک بیابون بزرگ هستیم و یک تپه که داداش مجتبی بالای تپه سنگری داشت
گفتم:
اونجا چیکار میکنی تنها؟
گفت:
من با دوربین میبینم و موقعیت رو برا بچهها با بیسیم میگم
گفت:
اونجا پناهگاهمون هستش
بعد دست من گرفت و گفت:
هیچ حرفی نزن فقط نگاه کن
وارد شهر دمشق شدیم و دست من گرفته بود و فقط نگاه میکردم و یک خیابان رو قدم زدیم
یک شهر شلوغی بود بعد گفت:
من باید برم و خداحافظی کرد
بعد از خواب که بیدار شدم حس سبکی و خوشحالی داشتم و آرامش خیلی خاص.
آقا محمودرضا
- ۹۵/۰۹/۰۶