شهدای زینبی

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۲۳ بهمن ۰۱، ۱۹:۲۱ - تو
    عالی

در همان روز اول که آمدن هادی با ما قطعی شد، آمد که وسایل را تحویل بگیرد. وسواس داشت که زودتر به زیر و بم دوربین هندی‌کم جدید آشنا شود. فردایش آمد و پرسید: «سید، وقت داری؟» مقابلم که نشست، گفت: «سفارشی، چیزی داری؟» گفتم: «کفش خوب بردار و زنده برگرد!». این طور بود که برای اولین بار با هم هم‌ کلام شدیم.

دو روز از رسیدنمان به سوریه نگذشته بود که با هم رفتیم حلب. سر نترسی داشت، ولی بی‌ترسی‌اش از حماقت نبود. از اطمینان بود. انگار تکلیفش را می‌دانست. همین بود که هر شب که برمی‌گشتیم هتل، با اشتیاق تصویرهای آن روزش را نشانم می‌داد و به بحثم می‌کشید سر قاب و زاویه و موضوع. مثل شکارچی‌ها چشم‌هایش برق می‌زد وقتی از سوژه‌هایی که گرفته بود حرف می‌زد، و اگر سوژه‌ای از دستش در رفته بود، به وضوح کلافه می‌شد.

یک هفته شده بود یا نه، پلانی نشانم داد از دخترک سرایدار مدرسه‌ای، که سر کارش مانده بود و مدرسه خالی را جارو می‌زد. دخترک، سرش را از پنجره درآورده بود و برای دوربین هادی، شکلک در‌می‌آورد. پلان که تمام شد، دیدم چشمش نم دارد. گفت: «سید، کار و این‌ها سر جایش، دلم برای دخترم تنگ شده». برایم گفت که رضوانه‌اش سه ساله است و خیلی بابایی است و …

هادی دو تفاوت عمده با بقیه مستندسازهایی داشت که آمدند سوریه. اول اینکه خیلی زود دلش برای خانه تنگ شد؛ و دوم اینکه تا کارش تمام نمی‌شد، در محل فیلمبرداری (لوکیشن) می‌ماند. رفته بودیم از مقاومت مردم سوریه در برابر یکی از عجیب‌ترین جنگ‌های تاریخ، فیلم بسازیم. هادی، بیشتر موضوع کارش نیروهای دفاع وطنی بودند که هسته‌های مقاومت تشکیل داده بودند و از محله‌ها و شهرهای خود در مقابل تکفیری‌ها دفاع می‌کردند. از زندگی، خانواده، کار، آموزش نظامی، تجهیز و نهایتاً عملیات این نیروها تصویر می‌گرفت. مستند «دسته ایمان، از گردان کمیل» سید مرتضی آوینی را مدام مرور می‌کرد و دنبال بهینه کردن مدل آن برای جنگ سوریه بود. ایده‌اش این بود که هر کدام این بچه‌های سوری، روایتی منحصر به فرد از یکی از نقاط عطف تاریخ بشر هستند.

یادم هست در بازگشت از حلب، یک شب که در لاذقیه منتظر هواپیما ماندیم و بعد از دو هفته خاک و پشه و تیر و ترکش، ساحل مدیترانه، خیلی به جانمان نشسته بود، آهی کشید و گفت: «سید، خوبه‌ها، ولی کاش می‌شد با خانم، بچه‌ها و خانواده‌مون می‌اومدیم».

سفر بعدی که معلوم شد من راهی نیستم، زنگ زد و گفت: «میومدی حالا، بی‌تو صفا نداره‌ها»، و من گفتم که نمی‌شود و کار دارم و باید خانه پیدا کنم و اسباب بکشم و … سفارش دادم که برایم فلان چیز را از فلان جا بخرد و به راننده همیشگی‌مان سلام برساند و به آشپز خوش‌دست فلان هتل سلام برساند و سالم برود و سالم برگردد…

خبر شهادتش را که شنیدم، فقط پرسیدم: «کجا؟» راوی گفت: «ریف دمشق»؛ و من ذهنم رفت به ریف دمشق، کوچه‌هایی که با هم دویده بودیم، کفش خاکستری‌اش که روز اولِ بدو بدو کردن، زبان باز کرده بود، و کت و شلواری که آورده بود مخصوص اینکه اگر خواستیم برویم زیارت، بپوشد و شیک باشد.

می‌گویند: «مهم است به دست چه کسی کشته می‌شوی. اصلاً درست و غلط بودن راهت را نشان می‌دهد انگار». رضوانه‌ی سه ساله‌ی هادی، اگر از من، چون و چرای رفتن بابایش را بپرسد، به او خواهم گفت که من و بابا شنیدیم که آن طرف خط، بعد از اذان صبح فریاد می‌زدند: لبیک یا یزید، لبیک یا معاویه…

سید علی فاطمی

  • دوستدار شهدا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی