گفتگو با همسر شهید حسین رضایی 1
حماسه بانو: خودتون رو معرفی میکنین؟ و همچنین نحوه آشنایی تون رو با همسرتون بفرماید.
همسر شهید: زهرا حاجی کریم متولد 1354 هستم، همسر شهید حسین رضایی متولد 1349 از استان اصفهان .. همسرم از فامیلهای دور ما بودن، ولی ما هیچ وقت همو ندیده بودیم. یه روزی ایشون به همراه خانواده شون برا تفریح به پارکی نزدیک خونه ما میان، ولی ظاهرا پیک نیک یادشون رفته بوده بیارن. مادرشون بهشون میگن:" اینجا خونه ی دختردایی منه، برو ازشون پیک نیک بگیر." حسین آقا هم میان در خونه ما. اون روز کسی خونه نبود و من در رو باز کردم. حسین من رو همون موقع دیده بود و پسندیده بود. بعدها مامانش میگفتن:" وقتی حسین برگشت، دیدیم اون حسین قبلی نیست! هر چی گفتیم حسین! دیدیم نه این انگار دیگه تو این عالم نیست. "ولی اون موقع چیزی نگفته بود. بعدا که حرف ازدواج میشه، خودش به مامانش میگه دختر داییتون یه دختر داره، اگه میدن بریم خواستگاری...
حماسه بانو: عجب! پس همه چیز از یه پیک نیک شروع شد خب اون موقع، شما چند سالتون بود؟ تو خواستگاری چی گفتن؟
همسر شهید: من دوم دبیرستان بودم. اونم دیپلمش رو گرفته بود وسرباز بود. سنش هم 22 بود. من اون موقع یه دختر معمولی بودم. حجابم کامل بود ولی چادری نبودم. ایشون هم یه بسیجی تمام بودن. به بنده هم گفتن حقیقتش اگه شما رو انتخاب کردم ، بخاطر این هست که میدونم از خانواده مومن و متدینی هستین. چون پدر من هیات میگرفتن و ایشونم قبلا تو هیات میومدن و پدرم رو دیده بودن. خلاصه تو خواستگاری به من نگفتن که میخوام چادری باشین! فقط به من گفتن که نمازتون رو میخونین؟ من گفتم که بله میخونم و یه سری سوالای اینجوری پرسیدن. اصلا اشاره ای به چادر نکردن. بااینکه اون موقع فرمانده پایگاه بسیج بود و رفقاش بهش گفته بودن چطوری رفتی یه زن مانتویی گرفتی؟ گفته بود:" ببین همه چادری ها خوبن، مانتویی ها هم خوبن. ولی اونی که چادریه که خودش چادری هست. ما اگه بتونیم یک نفر که مانتویی هست رو چادری کنیم، هنر کردیم!...
حماسه بانو: خانواده تون موافق ازدواج شما بودن؟
همسر شهید: مخالف نبودن، یعنی پدرم، حسین آقا رو میشناخت و قبول داشت ولی من یه خواهر بزرگتر از خودم داشتم که وقت ازدواجش بود. وقتی حسین آقا اینا برا من اومدن، مادرم قبول نمیکرد میگفت ما نمیتونیم دوتا دختر رو با هم شوهر بدیم. برامون مقدور نیست دوتا جهیزیه با هم آماده کنیم. حسین آقا گفتن که شما موافقت کنین. من اصلا جهاز نمیخوام و واقعا هم من یه جهاز خیلی ساده و مختصر بردم. میگفت اینجور چیزا اصلا مهم نیست. اینا مادیاته و خدا میده. خیلی مصمم بودن که این ازدواج سر بگیره و پای همه چیز ایستاده بودن. چون بعد از خواستگاری و صحبتها قرار شد بریم آزمایش خون. جواب آزمایش که اومد، بهمون گفتن شما نمیتونید باهم ازدواج کنید چون هردوتون کم خونی شدید دارید. ولی حسین آقا قبول نکردن و گفتن فقط همین دختر رو میخوام.خانواده و آشنایان خیلی با شوهرم صحبت کردن که فردا بچه هات مریض میشن ولی ایشون خیلی مصمم رو حرفشون موندن و گفتن:" نه من عقب نمیرم و نذر کردم و به امام رضا متوسل شدم. استخاره هم کردم، خوب اومده. الانم به خاطر همون که با امام رضا عهد کردم عقب نمیرم. حتی اگه بچه دار هم نشم، پای عهدم ایستادم."
خلاصه یه دوره خیلی طولانی درمانی برا ما گذاشتن. چند ماه طول کشید و ایشون علی رغم نارضایتی فامیل مدام میرفتن و میومدن و مصمم ادامه میدادن تا بالاخره 23 فروردین 72 ما عقد کردیم.
حماسه بانو: ماجرای چادر چی شد؟
همسر شهید: وقتی ما عقد کردیم، حسین آقا یه کتاب بنام "زن در آیینه جلال و جمال" به همراه یه چادر به من هدیه دادن و اصلا هم نگفتن چادر رو سرتون کنین. فقط هر دفعه برا من مثال میزدن که خداوند اون مروارید به این گران بهایی رو میدونی چرا یه پوششی به اسم صدف براش گذاشته ؟ یا مثلا دیدی رو ماشین گرون قیمت چادر میکشن ولی اتوبوس چون عمومیه کسی محافظت خاصی نمیکنه.... من بهشون میگفتم شما دوست دارین من چادری بشم؟ میگفتن :"شما ببین چادر رو برا چی میخوای سرتون کنین؟ بفهمین چرا.. به اون نتیجه برسین بعد بپوشین. نه اینکه بخاطر من بخواید بپوشید ولی علتش رو ندونین. "یعنی خداییش خیلی منو راهنمایی میکردن... یعنی معلم خیلی خوبی بودن، ولی غیر مستقیم! همیشه غیرمستقیم بهم میگفت. مثلا دیدین اکثر اختلافاتی که بین زن و شوهرا پیش میاد برا اینه که زیاد امر و نهی میکنن! ولی بین ما اینجوری نبود. ایشون حرفشون رو میزدن، ولی خیلی غیر مستقیم و همین باعث شد من یه علاقه عجیبی به ایشون پیدا کنم..
حماسه بانو: شروع زندگی تون چطور بود؟
همسر شهید: وقتی ما عقد کردیم،حسین آقا هنوز شش ماه از سربازی شون مونده بود. سربازی که تموم شد، رفتیم خونه خودمون و این در حالی بود که هنوز نه دانشگاه رفته بود و نه شغل درستی داشت. برا همینم خیلی شروع زندگی مون با شرایط سخت مالی بود. ولی توکل مون به خدا بود. پدرم همیشه میگفتن "فقط از خدا بخواید که بی منت بهتون میده" .. حسین شبها تو یه بیمارستان نگهبانی میداد. روزا هم وقتهای بیکاری توی یه کتابخونه درس میخوند. خیلی به علم و دانش علاقه داشت. از همون اول عقدمون هم بهم گفت بیا هردومون تا جایی که امکان داره درسمون رو ادامه بدیم. تا اینکه سپاه آزمون استخدام گذاشت، ایشون امتحان دادن و قبول شدن. من پسر اولم رو باردار شدم. با اینکه وضعیت مالی مون خوب نبود ولی حسین خیلی مراقب حال من بود. حتی حواسش به این که زن حامله ممکنه دلش بخواد هم بود. مثلا میوه های هرفصل رو هرچند به مقدار کم، ولی برام میگرفت. از سرکار که میومد با هم میرفتیم پیاده روی...
یه روز عصر از سرکار که اومد، دید حال من خوش نیست. همسایه مون اومد منو دید گفت وقت زایمانه ت هست. بنده خدا رفت کلید ژیانشون رو آورد داد حسین گفت خانمت رو برسون بیمارستان. ما یه سیسمونی خیلی ساده برا بچه آماده کرده بودیم. اون رو برداشتیم و رفتیم با مادرم بیمارستان. اذان مغرب رو میگفتن که حامد به دنیا اومد. حسین خیلی خوشحال بود، رفت سریع یه پاکت شیرینی گرفت و به همراه یه هدیه خیلی کوچک برا من آورد . به من تبریک گفت و گفت ان شاالله خدا بهم بده، برا بچه بعدی جبران میکنم..
حماسه بانو: علی رغم همه صحبت ها بچه سالم به دنیا اومد؟
همسر شهید: بله الحمدلله. من و شوهرم مطمئن بودیم، چون حسین آقا به امام رضا توسل کرده بود. حامد بعد از به دنیا اومدن یه مدت زردی داشت. حسین دانشگاه تهران قبول شده بود و و چهل روز اصفهان نبود. من هم بخاطر مشکل جا و آب گرم تا چند روز خونه مادرم بودم، ولی حسین میومد سر میزد یا تلفنی تماس میگرفت و مرتب جویای احوالم بود.
حماسه بانو: شما و همسرتون هردو کم سن و سال بودید. چطور از پس تربیت بچه برمیومدید؟
همسر شهید: خب خیلی سخت بود. چون جفتمون بچه بودیم و اینکه میگن بچه اول قربونی میشه واقعا راسته. خیلی چیزا رو خودم هم نمیدونستم. حسین هروقت بود، کمک میکرد، حتی بچه رو حموم میبرد. مادرم کمک میکرد، مادرشون راهنمایی میکرد.. ولی خدا رو شکر سن کم ما، یه خوبی داشت و اونم این بود که رابطه مون با بچه ها خیلی دوستانه بود. ولی واقعا سخت بود. تقریبا تا 2 سالگی پسرم، حسین تهران بود و شدیدا هم از لحاظ مالی تحت فشار بودیم. حتی شوهرم نمیتونست کتابهای دانشگاش رو بخره . مینشست جزوه هاش رو مینوشت یا کتابای دوستاش رو میگرفت و اون مطالب مهمی که استاداشون گفته بود تو امتحان میاد رو شب ها با هم مینوشتیم.
ولی خداروشکر چون معدلشون خوب بود و بچه درس خونی بودن فکر کنم دو سال لیسانسشون طول کشید .بعد بقیه رو اومدن همون اصفهان غیر حضوری برداشتن، میرفتن امتحان میدادن و برمیگشتن.
تو اون دوران، من اول که خونه مادرشوهرم زندگی میکردم ولی چون فضا کم بود و خودشون هم بچه کوچیک داشتن، سخت بود. برا همین یه مقدار وسایلمون رو فروختیم و طبقه دوم برادر شوهرم که نیمه کاره بود رو رهن کردیم و یه جاهاییش رو پلاستیک زدیم. یه مدت اونجا بودیم تا حسین اقا اومدن اصفهان... شرایط سخت بود ولی محبتی که بینمون بود به صبر و تحملمون کمک میکرد..
حماسه بانو: وقتی حسین آقا برگشتن اصفهان چه کردین؟
همسر شهید: یه زمین 60 متری خارج از شهر خریدیم و با سختی فراوان یه خونه ساختیم. پدرم به عنوان کادو، برامون سفیدش کردن و دیگه رفتیم توش.مسیر شوهرم تا خیابون برا سرویس سپاه بیاد سوارش کنه خیلی زیاد بود. صبح زود میزد بیرون، ظهر هم تا برسه خونه دیگه از خستگی کلافه میشد. تو زندگی مشکلات مالی زیاد بود. شاید حتی گاهی پول نون مون هم با سختی به دست میاوردیم. من بافتنی میبافتم. ایشون در ساعتهای بیکاری خاتم کاری میکردن تا ما بتونیم زندگیمون رو بگردونیم. همون بچه داری هم بالاخره مشکلات خودش رو داشت. اون موقع گاز نبود، کپسول استفاده میکردیم. واقعا سخت بود، ولی زمانهای نبودن ایشون خیلی سخت تر میگذشت. آخه من تازه ازدواج کرده بودم، زود بچه دار شده بودم، سنی نداشتم. یه وقتایی پشت گوشی که تلفن میزدن حال من رو میپرسیدن، گریه میکردم و احساس دلتنگی میکردم.. ایشون همیشه صبوری میکردن،منو دلداری میدادن.. میگم با این که ایشون خودشون هم سنی نداشتن ولی باورتون نمیشه هرچی زمان پیش میرفت من بزرگ میشدم. اون کودکی من درواقع با ایشون بزرگ شد و الگو گرفت، یه بچه دبیرستانی بودم. از پدر و مادرم دور شده بودم.
ایشون جای همه رو برای من پر کرده بود. طوری محبت میکرد که من احساس کمبود اینا رو نداشته باشم . تو خونه هم تا اونجایی که میتونست و تا جایی که میشد کمکم میکرد. مثلا من بافتنی میکردم، اگه نمیتونست ببافه، تشویقم میکرد یا مثلا خاتم که ایشون میزدن، به من یاد میدادن، با همدیگه خاتم رو میزدیم. حتی من تزریقات پانسمان رو میزدم که هزینه زندگیمون بچرخه... سختی زیاد کشیدیم، هرچند حضور پرمحبت حسین اقا خیلی جبران میکرد ولی الان که میشنوم یه عده میگن اینا بخاطر پول میرن سوریه، خیلی داغ به دلمون میشه..ما اون دوران سخت رو گذروندیم، الان که دیگه زندگیمون به اوج راحتی و رضایت رسیده بود، حسین از همه چی دل کند و رفت..
حماسه بانو: خانم رضایی، برخورد شهید در مواجهه با مشکلات و اختلاف نظرهایی که در هر زندگی پیش میاد چگونه بود؟
همسر شهید: بله بالاخره زندگی بالا و پایین داره. گاهی وقتی نبود بخاطر کمبود امکانات اذیت میشدم، باخودم میگفتم این سری که حسین اومد، بهش میگم من دیگه اینجوری نمیتونم.. من عصبانی بودم ولی وقتی ایشون میومدن، تا میدیدمش یادم میرفت که من قراره بهشون غر بزنم یا توقع چیزی داشته باشم. یعنی ایشون وقتی میومدن انقدر جبران میکردن که دیگه جایی برا شکایت نمی گذاشت. یه وقتایی هم که من خسته بودم و غر میزدم ، ایشون فقط نگاه میکردن و گوش میدادن! یعنی فقط آرامش میدادن!
یه وقتایی من تندی میکردم، سریع میپوشیدن و بیرون میرفتن ، بعد زنگ میزدن میگفتن که از خر شیطون پیاده شدی؟ آتش بسه؟ بیام خونه؟ دیگه خر شیطون از خونه ما رفته بیرون؟ دیگه سوارش نیستی؟ یعنی حقیقتا یه چیزایی میگفتن که من خنده م میگرفت! میگفتم خب بلندشو بیا تو خونه.. بعد با یه شاخه گل میومدن خونه و سعی میکردن از دل من دربیارن.
همیشه میگفتن وقتی دو نفر رو به هم بایستن، این زبون شاید استخوان نداشته باشه ولی استخوان میشکنه! شروع میکنیم به هم بی احترامی کردن و این بالاخره یه چیز شما میگی، یه چیز من میگم .. برا همین میگفتن هر وقت عصبانی هستی، اون لحظه اونجا نمون ! دیدی داره حرف پیش میاد، اون فضا رو ترک کن! برو یه ذره خلوت کن، بعد برگرد. هم اون طرفت آتیشش خوابیده، هم شما یه اخلاقی هم که داشتن همیشه سعی میکردن با تمام سختی ها روی پای خودشون وایسن. یه مشکلی که داشتیم، میگفتن چیزی به مادرتون اینا نگید. حتی به مادر خودشون هم نمیگفتن. سعی میکردن بیشتر تو خودمون باشه. میگفتن زندگی بالا و پایین داره، ما دو تا میخوایم با هم زندگی کنیم. باید باهم کنار بیایم. اگه قرار باشه هر چیزی رو به این و اون بگیم، زندگی پای بند نمیشه.. من بیشتر وقتا گریه میکردم و با ایشون درد و دل میکردم. چون واقعا خیلی برام سخت بود... من بچه چهارم خانواده بودم و یه مقدار ناز نازی ولی صبوری ایشون خیلی منو صبور کرده بود..
- ۹۵/۰۹/۱۳