خاطره ای از شهید صادق عدالت اکبری
سه شنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۵، ۰۴:۵۵ ب.ظ
عاشق هیئت و سینه زنی بود، یه شب تو اردوگاه توی چادر دور هم بودیم، شب که شد , یکی دوساعت بگو بخـــــند راه انداختیم و صدای خنده و شوخیمون توجه همه رو جلب کرده بود
فرماندمون کمی دلخور شد و چند تا با عصبانیت حرف زد و رفت.
دست خودمون نبود, همیشه بعد از اینکه کلی شوخی میکردیم یهو جو عوض میشد ،بی اختیار شروع کردیم به عوض کردن جو چادر
صادق گفت : چراغو خـــــاموش کنید کمی سیـــــنه زنی کنیم, همه هم انگار منتظر این لحظه بودن، بلافاصله شروع کردیم و هرکی بلد بود چند تا سبک شور خوند.
منم خوندم, بعدشم صادق…
نزدیک یه ساعت سینه زدیم و بچه ها داشتن گریه میکردن،مجلس روضه ای بپا شد که هیچکس انتظارشو نداشت.
همرزم شهید صادق عدالت اکبری
آقا محمود رضا
- ۹۵/۰۹/۳۰